🔻☜شهیدی که هم صورت و هم سیرتش شبیه #ابراهیم_هادی بود👇👇
#شهید_داوود_عابدی🌷
💠 الگویی بنام ابراهیم:
💟مرحوم سعید مجلسی خاطرات زیبایی از یک #رزمنده در واحد اطلاعات برای ما نقل میکرد.می گفت: آن رزمنده، یک #ورزشکار حرفه ای، #مداح خوش صدا و سیما و یک #نیروی_شجاع در کار اطلاعاتی است و ....
💟آن مرد بزرگ #ابراهیم_هادی بود که خیلی از فرماندهان ما از مردانگی و #اخلاص او برای ما حرف می زدند. بعد از #والفجر مقدماتی بود که مرحوم مجلسی تصویر ابراهیم را برای ما آورد.
💟وقتی تصویر ابراهیم را دیدیم، شگفت زده شدیم انگار #داوود بود! خود داوود هم با تعجب به تصویر #خیره شد.... مجذوب چهره و جمال او بودیم که سعید مجلسی گفت: ابراهیم در #کانال_کمیل، همراه با برادر داوود (شهید حمید عابدی) حضور داشته و مفقود شده، خلاصه خیلی حال ما گرفته شد.
💟داوود او را #الگوی خودش قرار داد. و دلش می خواست راه و #مرام ابراهیم را ادامه دهد.
اواخر سال 1361 بود که با داوود #تهران بودیم. سعید مجلسی خبر داد که امروز مراسمی برای ابراهیم در مسجد محمدی در خیابان زیبا برقراره، من هم به داوود زنگ زدم و گفتم اگه می تونی با #موتور بیا دنبال من با هم بریم مراسم شهید ابراهیم هادی.
💟عصر بود که داوود اومد و با موتور رفتیم خیابان زیبا. همین که وارد #مسجد شدیم، تمام نگاه ها به سوی ما برگشت. از کنار هر کسی رد شدیم با تعجب گفت: #ابراهیم_زنده_شده!! یکی از دوستان ابراهیم جلو اومد و در حالی که با چشمان گرد شده از #تعجب به داوود نگاه میکرد، گفت آقا شما کی هستی؟انگار خود #ابراهیم اومده!
💟داوود هم با #لحن_لوتی خودش گفت: نه آقا جون چی میگی؟ ما کجا، آقا ابراهیم کجا، ما #انگشت_کوچیکه کل ابرامم نمیشیم.
💟 بعد جلسه همه با داوود کلی #عکس یادگاری گرفتند وقتی سوار شدیم برگردیم، داوود گفت : تو منو آوردی اینجا که داغ اینا رو #تازه کنی؟؟؟
من کجا، کل ابرام کجا؟؟؟ دیگه چیزی نگفت ولی تا روزای آخر تو #خلوتاش با ابراهیم #رازها داشت....
#شهید_داوود_عابدی🌷
شادی روحش #صلوات
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره
#خاطرات
حاجتش را از امام رضا (علیه السلام) گرفت
کارهای اعزامش جور نمی شد،
احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود،
یکبار گفت:
دیگر به هیچ کس برای رفتن به #سوریه رو نمی زنم.
آن روز وقتی به #حرم_حضرت_رضا (علیه السلام) وارد شدیم
حال عجیبی داشت.
چشم هایش برق خاصی داشت.
وارد #صحن که شدیم رو به #حرم #سلام داد،
تا #پنجره_فولاد #گریه کنان با حالت تند راه می رفت،
خودش را چسباند به پنجره فولاد،
از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت:
ببین آقا دیگه #سرگردون شدم،
برای #دفاع از حرم #آواره ی شهرها شدم،
#رسوا شدم،
تو #مزار_شهدا انگشت نما شدم.
طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم،
دلم خیلی برایش سوخت، یک #زیارت_نامه از طرف خودم برایش خواندم.
آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
نشسته بود رو به روی پنجره فولاد،
نزدیکش شدم بهم #لبخند زد، #تعجب کردم،
گفت:
حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر #اعزام می شوم،
شک نکن.
بعد گفت:
امام رضا (علیه السلام) پارتی ام شد.
درست ماه بعد اعزام شد همانطور که گفته بود.
#شهید_حسین_محرابی
#سالروز_ولادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی
💚دقیق بودن در حلال و حرام❤️
👈راوی از دوستان شهید
✨ #احتیاط🍃
🍎سال اول🌷#طلبگي_هادي بود. يك روز به او گفتم: مي داني شهريه اي كه يك#طلبه مي گيرد، از 💥#سهم_امام_زمان (عج) است.با#تعجب نگاهم كرد و گفت: خُب شنيدم، منظورت چيه؟!گفتم: بزرگان #دين مي گويند اگر طلبه اي #درس نخواند، گرفتن 💥#پول_امام_زمان (عج) براي او #اشكال پيدا ميكند.
🌷@shahidabad313
🌴كمي #فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه #شهريه نگرفت! با #موتور كار مي كرد و هزينه هاي خودش را #تأمين مي كرد، اما ديگر به سراغ💥#سهم_امام_زمان (عج) نرفت.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي طلبه اي#سخت_كوش بود. در كنار#طلبگي فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او #دقت در#حلال و#حرام بود.
⚘@pmsh313
🌴او بسيار #احتياط مي كرد؛ زيرا #بزرگان راه رسيدن به #كمال را #دقت در #حرام و #حلال مي دانند.
🌴او به نوعي #راه_نفوذ_شيطان را بسته بود. هميشه #دقت مي كرد كه كارهايش #مشكل_شرعي نداشته باشد.
🌷@shahidabad313
🌴به #بيت_المال بسيار #حساس بود، حتي قبل از اينکه💥#ساکن_نجف شود.يادم هست گاهي در پايگاه #بسيج #درس مي خواند، آخر شب كه كار #بسيج تمام مي شد از دفتر پايگاه #بسيج بيرون مي آمد! او در راهرو، كه بيرون از #پايگاه بود، مشغول #مطالعه مي شد.
🌴شرايط خانه به گونه اي نبود كه بتواند در آنجا #درس بخواند. براي همين اين کار را مي کرد.
داخل راهرو لامپ هايي داريم که شب نيز روشن است.🌷#هادي آنجا در سرما مي نشست و#درس مي خواند!
🌷@shahidabad313
🌴يك بار به🌷#هادي گفتم: چرا اينجا#درس مي خواني؟ تو حق گردن اين#پايگاه داري، همه ي در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن#مُزد#گچکاری كردي. همه ي تزئينات اينجا كار شماست. خب بمون توي#پايگاه و#درس بخوان. تو كه كار خلافي انجام نمي دي.
🌷#هادي گفت: من اين #درس رو براي خودم مي خوانم. درست نيست از نوري که هزينه اش را#بيت_المال پرداخت مي كند استفاده کنم. از طرفي چون مي دانم اين لامپ ها تا صبح روشن است اينجا مي مانم.
🌷@shahidabad313
🌴اما بيشترين#احتياط او درباره ي#غذا بود. هر غذايي را نمي خورد. البته دستور#دين نيز همين است. برخي از بزرگان به غذايي كه تهيه مي شد#دقت مي کردند.
🌴در#قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش (و اينكه از چه راهي به دست آمده) بنگرد. «سوره عبس / آیه 34»
در#تهران وقتي غذايي تهيه مي کرديم مي گفت: از کجا آمده؟ چه کسي پخته؟وقتي مي گفتيم پخت #مادر است خوشحال مي شد، اما غذاهاي ديگر را خيلي #تمايل به خوردنش نداشت.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_و_سوم
💚زندگی در نجف را دوست داشت❤️
🍃 #ساکن_نــجف✨
👈مي گفت: آدمي كه💥#ساكن_نجف شده نمي تواند جاي ديگري برود. شما نمي دانيد#زندگي در#كنار_مولا چه لذتي دارد.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي آنچنان از#زندگي در💥#نجف مي گفت كه ما #فكر مي كرديم در بهترين هتل ها#اقامت دارد!
🌴اما لذتي كه به آن اشاره مي كرد چيز ديگري بود.🌷#هادي آن چنان غرق در معنويات💥#نجف شده بود كه نمي توانست چند روز#زندگي در#تهران را تحمل كند.در مدتي كه#تهران بود در🕌#مسجد و پايگاه#بسيج حضور مي يافت.هنگام حضور در#تهران احساس راحتي نميكرد!
🌷@shahidabad313
🌴يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟گفت: خيلي از وضعيت#حجاب خانم ها توي#تهران ناراحتم. وقتي آدم توي#كوچه راه ميره، نمي تونه سرش رو بالا بگيره.بعد گفت: يه💥#نگاه_حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در #نجف اين مسائل نيست. شرايط براي#زندگي_معنوي خيلي مهياست.
⚘@pmsh313
🌷#هادي را كه مي ديدم، ياد بسيجي هاي#دوران_جنگ مي افتادم. آنها هم وقتي از#جبهه بر مي گشتند، علاقه اي به ماندن در#شهر نداشتند. مي خواستند دوباره به#جبهه برگردند.البته تفاوت #حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست!
🌷@shahidabad313
🍂خوب به ياد دارم از زماني که🌷#هادي در💥#نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي#دقت مي كرد.شروع كرده بود برخي رياضت هاي#شرعي را انجام مي داد. #مراقب بود كه كارهاي#مكروه نيز انجام ندهد.
📍وقتي در#نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي#جمعه با ما تماس مي گرفت.اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان مي خواست خود را از#تعلقات_دنيا جدا کند.شماره #تلفن_همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به#دنيا نداشته باشد.
🌷@shahidabad313
📍مي گفت شماره را عوض کردم که#رفقا تماس نگيرند.مي خواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش مي گفت:🌷#هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در💥#نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف مي کرد که انگار هيچ مشکلي ندارد.فقط از#لذت حضور در#نجف و#معنويات آنجا مي گفت.#آرزو مي كرد كه روزي همه با هم به#نجف برويم.
⚘@pmsh313
🍂يک بار در#خانه از ما پرسيد: چطور بايد#ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش#ماكاروني درست كند.
🌷@shahidabad313
🍂شرايطش را به گونه اي توضيح مي داد که#خيال ما راحت باشد.هميشه اوضاع#درس خواندن و طلبگي اش را در#نجف#آرام توصيف مي کرد.وقتي به#تهران مي آمد، آن قدر دلش براي💥#نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه #تعجب مي كرديم. فکر هم نمي کرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد.
🌷#هادي آن قدر زندگي در💥#نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا#زندگي کنيم. آنجا به آدم#آرامش واقعي مي دهد. مي گفت #قلب_آدم در#نجف يک جور ديگر مي شود.
🌷@shahidabad313
⏺بعضي وقت ها#زنگ مي زد مي گفت#حرم هستم، گوشي را نگه مي داشت تا به#حضرت_علي (علیه اسلام)#سلام بدهيم.او طوري با ما#حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان#آسوده مي شد.
💎اصلاً فکر نمي کرديم شرايط🌷#هادي به گونه اي باشد كه#سختي بكشد#فکر مي کردم🌷#هادي چند سال ديگر مي آيد#ايران و ما با يک#طلبه با#لباس_روحانيت مواجه مي شويم، با همان#محاسن و#لبخند هميشگي اش.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_دو
💚خالصانه برای خدا❤️
🍃 پاکـ💌ـت ✨
✔️راوی:حاج باقر شیرازی
👈دوستي من با🌷#هادي ادامه داشت. زماني كه 🌷#هادي در#منزل ما كار مي كرد او را بهتر شناختم.بسيار فعال و با#ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در#منزل ما سرش را بالا بياورد.چند بار#خانم من، كه جاي مادر🌷#هادي بود، برايش آب آورد.🌷#هادي فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت.من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين#جوان_تهراني بيشتر از چشمان خودم#اطمينان دارم.
🌷@shahidabad313
🍂بعد از آن، با معرفي بنده،#منزل چند تن از طلبه ها را#لوله_كشي كرد. كار#لوله_كشي آب در🕌#مسجد را هم تكميل كرد.من و🌷#هادي خيلي#رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من مي زد.يك بار بحث#خواستگاري پيش آمد.رفته بود#منزل يكي از#سادات_علوي.
⚘@pmsh313
🍂آنجا خواسته بود كه#همسر آينده اش#پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع#جواب_رد شنيده بود.
جاي ديگري#صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به#خواستگاري برود كه ديگر نشد.اين اواخر ديگر در مغازه ي ما#چاي هم مي خورد! اين يعني خيلي به ما#اطمينان پيدا كرده بود.
🌷@shahidabad313
♦️يك بار با او#بحث كردم كه چرا براي كار#لوله_كشي#پول نمي گيري؟ خُب#نصف_قيمت ديگران بگير. تو هم#خرج داري و...🌷#هادي خنديد و گفت:#خدا خودش مي رسونه.دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي#خدا خودش مي رسونه؟
بعد با#لحني_تندگفتم: ما هم#بچه_آخوند هستيم و اين روايت ها را شنيده ايم.
⚘@pmsh313
🔹️اما آدم بايد براي#كار و#زندگي اش برنامه ريزي كنه، تو پس فردا مي خواي#زن بگيري و...🌷#هادي دوباره#لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي#خدا بايد#كار كنه،#اوستا_كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت#احتياج داشتيم برامون مي فرسته.
🌷@shahidabad313
⭐من فقط نگاهش مي كردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم.🌷#هادي هم مثل هميشه فقط مي خنديد! بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من#عوض مي شود.
🌱آن شب🌷#هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين☀️#نجف#مشكل_مالي پيدا كردم و خيلي به#پول#احتياج داشتم.آخر🌃#شب مثل هميشه رفتم توي☀️#حرم و مشغول#زيارت شدم.اصلاً هم حرفي درباره ي#پول با☀️#مولا_امير_المؤمنين (علیه السلام) نزدم.
🌷@shahidabad313
🍁همين كه به#ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه ي من زد و گفت: آقا اين#پاكت مال شماست.
برگشتم و ديدم يك آقاي#روحاني پشت سر من ايستاده. او را نميشناختم. بعد هم بي اختيار#پاكت را گرفتم.
⚘@pmsh313
🌷#هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از#زيارت راهي #منزل شدم.#پاكت را باز كردم. با#تعجب ديدم مقدار زيادي#پول نقد داخل آن#پاكت است!🌷#هادي دوباره به من#نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز#زندگي من و شما دست خداست.من براي اين#مردم_ضعيف، ولي با#ايمان#كار مي كنم.#خدا هم هر وقت#احتياج داشته باشم برام مي ذاره تو#پاكت و مي فرسته!
🌷@shahidabad313
☘خيره شدم توي صورتش. من مي خواستم او را#نصيحت كنم، اما او#واقعيت_اسلام را به من ياد داد.واقعاً#توكل عجيبي داشت. او براي رضاي#خدا كار كرد.#خدا هم#جواب#اعمال_خالص او را به خوبي داد.بعدها شنيدم که همه از اين#خصلت🌷#هادي تعريف مي کردند. اينکه کارهايش را#خالصانه_براي_خدا انجام مي داد.يعني براي#حل#مشکل_مردم#کار مي کرد اما براي انجام #کار پولي نمي گرفت.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجم
💚محیط ورزشی معنوی❤️
💢#ورزش_باستاني(۱)
✔جمعي از دوستان شهيد
💚محیط ورزشی معنوی زورخانه حاج حسن❤️
💚نماز جماعت زورخانه پشت سر حاج حسن❤️
💚ماجرای دعای توسل گود زورخانه برای بچه مریض و شفای او❤️
💚رفاقت با غیر مذهبی ها و هنر جذب انها❤️
⏺اوايل دوران💼#دبيرســتان بود كه🌷#ابراهيم با#ورزش_باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت.حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او#زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
⏺اين محيط#ورزشي و#معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه🌟#قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او ً يك ســوره قرآن، دعاي#توسل و يا اشعاري هم در يك دور ورزش، معمولا در مورد☀️#اهل_بيت(ع)ميخواند و به اين ترتيب به #مرشد هم كمك ميكرد.
⏺از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به☀️#اذان_مغرب ميرســيد، بچه ها#ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود #زورخانه، پشت سر حاج حسن#نماز_جماعت ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها مي آموخت.
⏺فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا#دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
⏺ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي#توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
⏺دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار#دعوت كرده.
⏺برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال#عجيب خواند کار خودش را کرده.
⏺بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند#رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به🕌#مسجد و#هيئت مي كشاند.
⏺يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلا چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا#هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت مي ياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
⏺گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد#هيئت شــد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت☀️#امام_حسين(ع)وکارهاي يزيد ميگفت.اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!
⏺ابراهيم داشت با#تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا #هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با☀️#امام_حسين(ع)که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم#هنر کرديم.
⏺دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من#مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم.
⏺بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم#دقت ميکردم.چقــدر#زيبا يکي يکي بچه ها را #جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به🕌#مسجد و#هيئت مي کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع)ياد حديث پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو#هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است
📚(بحارالانوار عربي جلد۵ ص۲۸)
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌱#روایتگری_شهدا
🌺@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سیزدهم
💚ورزش برای قوی شدن نه قهرمانی❤️
✳کشتي(۲) ص۳۲
✔برادران شهيد
🍁@shahidabad313
💚وقتی که ابراهیم فقط دفاع می کرد هنوز کشتی تمام نشده از تشک خارج شد❤️
💚آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن❤️
💚هدف از شرکت در مسابقات ابراهیم❤️
💚از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم❤️
💚جمله معروف امام راحل را همیشه می گفت که: (ورزش نبايد#هدف_زندگي شود)❤️
🍁@pmsh313
✳صبح زود 🌷#ابراهيم با وســائل#کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائي مي رفت دنبالش بوديم! تا اينکه داخل ســالن هفت ِ تيــر فعلي رفت. ما هم رفتيم توي ســالن و بين
تماشاگرها نشستيم.
✳سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات#کشتي آغاز شد.آن روز ابراهيــم چندکشــتي گرفت و همه را #پيروز شــد. تا اينکه ي کدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگر ها تشويقش مي کرديم.
✳با عصبانيت به سمت ما آمد.گفت: چرا اومديد اينجا !؟گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه
✳بــا #تعجب گفتم: مگه چي شــده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشــين، پاشين بريم خونه.
همينطور کــه حرف ميزد بلندگو اعلام کرد: کشــتي نيمه نهائي وزن ۷۴کيلو آقايان🌷#هادي و تهراني.
✳ابراهيم نگاهي به ســمت تشــک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش مي کرديم .
🍁@shahidabad313
✳مربــي ابراهيم مرتب داد مي زد و مي گفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع مي کرد. نيــم نگاهي هم به ما مي انداخت.
✳مربي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابرام چرا#کشتي نميگيري؟ بزن ديگه.ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک
دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد.هنوز#كشتي تمام نشده بود كه از جا بلند شد و از تشک خارج شد.
✳آن روز از دست ما خيلي#عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت مي کرديم گفت: آدم بايد ورزش را براي#قوي شدن انجام بده، نه#قهرمان شدن.
✳من هم اگه تو#مسابقات شركت مي كنم مي خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم. هدف ديگه اي هم ندارم.
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
🍁@pmsh313
✳بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت #مشهور شدن رو نداره، از مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
✳آن روز ابراهيم به#فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهائــي، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت کرد که#رتبه و#مقام برايش اهميت ندارد.
ابراهيم هميشه جمله معروف امام راحل را ميگفت: (ورزش نبايد هدف زندگي شود)
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
⬅️جايزه ص ۱۰۹
✔قاسم شبان
💚سرباز شیعه عراقی❤️
⬅️يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب.پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم.
⬅️ســاعت يك#نيمه_شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
🍁@shahidabad313
⬅️هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك مي شود! يك دفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي كرد به ما نزديك مي شد!
⬅️خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود!وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم#سرباز_عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
🍁@pmsh313
⬅️يك دفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي#تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم.
⬅️رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه مي كني!؟ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يك دفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنين علی(ع)و امام زمان)عج( را صدا مي زد.
🍁@pmsh313
⬅️من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان#شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. حســابي جا خــوردم.
⬅️ابراهيم به#ســرباز_عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي مي تواني اينجا بماني و برنگردي. تو#برادر_شيعه ما هستي.ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را مي كشد.
⬅️بعد با تعجب به#چهره_ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت#ابراهيم_هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
🍁@shahidabad313
⬅️من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيها هم#رفيق داري ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند:
⬅️هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت!...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛