eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
270 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمدمروت رزمنده دلاور لشکر۱۷ علی بن ابیطالب این شهید عزیز خواهر زاده شهیدحاج‌محمدابراهیم‌همت هستند و مزارشون پایین پای حاج_همت قرار دارد و درست یکسال بعد از شهادت به جمع شهدای سرافراز اسلام پیوستند و پای در بساط عندربهم یرزقون نهادند🕊 خواهرزاده @yousof_e_moghavemat
🍃می‌گفت: اگر ادعای ی حضرت زهرا(س) رو دارم، باید از ناحیه سینه یا شهید بشم، اگه یکی از این دو نشونه رو نداشتم، بدونید نیستم، یه مرده‌ام مثل همه مرده های دیگه، فقط ادای شیعه ها رو در میارم همین. 🍃این اواخر، دست به دامن شدی، که برای شهادتت دعا کند و او گفت: دعا میکنم که شهید نشی، تو باید بمونی و بچه های مردم و سر و سامان بدی. ولی تو بی‌تاب و تشنه بودی، تشنه سعادت، بی‌تاب . 🍃این حرف ها سرت نمیشد، آدم نمی‌تواند دوری معشوق را تحمل کند و تو عاشق شده بودی، عاشق ، بیقرار بودی برای ... آرزو داشتی مانند مادر پر بکشی یا از ناحیه سینه یا پهلو... @yousof_e_moghavemat
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴 با اتوبوس می‌برمت تا حالت جا بیاد مرخصی داشتیم و قرار شد با بریم اصفهان . گفت : بیا با اتوبوس بریم . بهش‌گفتم : با اتوبوس؟ توی این‌گرما؟ تا این حرفم رو شنید ، گفت : گرما ؟!!! پس بسیجی ها توی گرما چی‌کار میکنن؟ من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم . پس اونا چی بگن ؟ با اتوبوس می‌برمت اصفهان تا حالت جا بیاد 📚یادگاران7 «کتاب شهید خرازی » ، صفحه 33 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🍃 🌸 ✅ 📄 🔶 روز سوم «عملیات خیبر» بود که برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار ، رفت و جلو ایستاد. پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت. از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینۀ گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته، حتماً باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند. همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: « ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت. 📚 منبع کپشن: کتاب ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی» @yousof_e_moghavemat
🚩 جنازه‌ی سه روز گم شد. چندتا از رفقا و هم‌رزمای نزدیکش در به در دنبال پیکر حاجی بودن. از این سردخونه به اون سردخونه، از این معراج به اون معراج، دستِ آخر رو بین شهدای پیدا کردن. از روی بادگیر و زیرپوش و چراغ‌قوه‌ی تو جیبش. ولی من میخوام بگم، چه سرّی بود که توی عاشورایی بجنگی، همه‌ی نیروهاتو فدا کنی و فقط خودت باشی و خودت، مثل اربابت امام حسین علیه‌السلام هم به برسی و توی لشکر عاشورا پیدات کنن!!؟؟؟ بعد اونوقت چشاتم اختصاصی خدا واسه خودش بخواد، چون اون چشما نامحرم ندید و فقط خدا رو دید...!!؟؟؟ @yousof_e_moghavemat
🏷 ؟ 🤔 🍃 🌸 🍃 🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان ، ما برای برادران ، یک دوره‌ی فشردۀ آموزشی داشتیم. یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای در محوطۀ بودیم، از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟» آن بندۀ خدا با دیدن و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد. وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود. بعد از این که تنبیه تمام شد، جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.» ظهر، ، دیدم گرفت و رفت پشت سر همان ایستاد و به او کرد و نمازش را خواند. 🔸 🔸 🔸 📔 منبع: کتاب ، به روایت "مجتبی صالحی پور" 🌸 . . . @yousof_e_moghavemat
37.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 📢 ● سخنرانی ؛ فرمانده در حال سخنرانی برای و توجیه این گردان جهت فرستادن به دشت قزلچه برای شکار تانک‌های دشمن بعثی در عملیات - خیلی جالبه، بعد سخنرانی می‌ریزن سر ، بغلش میکنن و غرق بوسه...!!!❤😊☘😘😘😘 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
« هر بار که بچه ها به می رفتند، تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم. حالا دیگر هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، هاتون نباید یه ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک عمل کنه.» بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم. پشت صخره ای پنهان شدم٬ کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای و که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد: « ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. » 📔 منبع : کتاب ، صفحه ۶۵ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
؟!!😠👊 ☆ ♡ وارد اسلحه‌خانه شد. پ.اس.داری با ریش و قد بلندی، پشت میز نشسته بود. تا چشمش به افتاد بی‌آن که از جا بلند شود، گفت: «بفرمایید.» دست‌خط را روی میز گذاشت. جوان اخم کرد و با بی‌میلی گفت: «شما کی هستی که چهل‌تا اس.لحه میخوای؟» نگاهی به قیافه‌‌اش انداخت و با هیبت همیشگی‌اش گفت: «لازم نیست بدونی من کیم و اس.لحه‌هارو واسه چی میخوام. شما وظیفتو انجام بده.» پ.اس.دار جوان تلفن را برداشت تا به مافوقش گزارش کند. گوشی را از دستش قاپید و گفت: «کارمونو راه بنداز بعد برو سراغ تلفن.» پ.اس.دار با لج‌بازی جواب داد: «من باید اجازه بگیرم. این امضا را قبول ندارم.» به شدت عصبانی شد: « رو قبول نداری؟ پس از کی اجازه می‌گیری؟؟!!!» پ.اس.دار خودش را جمع کرد و با غرور کاذبی گفت: «من فقط به دستور جعفری کار می‌کنم. این آقای بروجردی فقط فرماندهٔ تهرونی‌هاست.» یقه‌اش را گرفت و به تندی گفت: «شنیده بودم این‌جا س.پ.اهِ قبیله‌ای راه انداختین اما تصور نمی‌کردم تا این حد پیشروی کرده باشین. من، نه جعفری می‌شناسم نه بروجردی؛ فقط اس.لحه میخوام. حالا تحویل میدی یا خودم دست‌به‌کار شم؟» سپس به افرادی که همراهش بودند اشاره کرد وارد شوند. مسئول اس.لحه‌خانه گلنگدن کشید و گفت: «اگه بیاین جلو می‌زنم.» یک نفر پرید جلو و گفت: «بزن. ما که قراره جاده پاوه رو پاکسازی کنیم، پس بهتره از همینجا شروع کنیم.» درگیری بالا گرفت و هردوطرف روی هم اس.لحه کشیدند. سرو کلّه‌ی فرماندهان بالادستی از جمله بروجردی و جعفری پیدا شد. بروجردی نگاه غضبناکی به جعفری انداخت و صحبت‌هایی بینشان رد و بدل شد. در نتیجه‌ی این کشمکش‌ها، اس.لحه‌ها را تحویل گرفت و رفت توی محوطه. بروجردی از طرز قدم‌برداشتن‌ها، دستوردادن‌ها و رفتار مطمئن شد که او جزو افرادی است که در آینده لازمش خواهد داشت. به بروجردی گفت: «روی من حساب کن.» بروجردی دو بازوی را گرفت و با آن متانت و لبخند همیشگی‌اش گفت: «اگه میخوای توی کردستان موندگار شی، باید از این روزای سخت عبور کنی؛ سعی کن آستانهٔ صبرت رو بالا ببری.» سینه جلو داد و درآغوش گرم مُراد و فرمانده‌اش آرام گرفت. ☆ ♡ 📜 مطلبی که است منتشر می‌شود از کتاب ارزشمند و بسیار جذاب و خواندنی انتخاب شده بود. (با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۲۴ تا ۲۲۶) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😏 ♥︎ •°• سروصدای بیرون اتاق، توجه‌شان را جلب کرد و دویدند توی راهرو. خسته از راه رسیده بود. دلش از نامهربانی‌ها پر بود و بلافاصله در آغوش پناه گرفت. با دل پرغصه‌ای به بروجردی گفت: «- تا کی با این مرد مدارا کنیم؟» بروجردی گفت: «چرا پیله کردی به ؟!! برو سراغ آیت‌الله که نماینده امام است. با ایشان خیلی راحت کنار خواهی آمد.» با ناراحتی جواب داد: «تمام امکانات جنگ دست بنی‌صدر است. نماینده‌اش پیغام داده قصد بازدید از جبهه را دارد.» بروجردی: «خودم از آن‌ها خواستم با شما هماهنگ شوند.» در پاسخش گفت: «دست رد زدم به سینه نماینده‌اش. تهدید کردم در صورت ورود بنی‌صدر مانع نشستن هلی‌کوپترش خواهم شد؛ گمانم از آمدن پشیمان شده باشد.» بروجردی با ملایمت خاصی گفت: «به خاطر امام کمی مدارا کن. ایشان نماینده‌ی امام است. افراد منتسب به او شایعه کرده‌اند در جواب گفت: «نامه‌ای برای امام نوشتم و اوضاع منطقه را گزارش کردم. من بیرون از س.پ.اه حرمت نگه می‌دارم اما نه به اندازه صبر و حوصله شما. اگر کمی به من میدان بدهی، کار یکسره خواهد شد.» بروجردی لبخندی زد و گفت: « جواب داد: «امان از این سحر شما که کُشت مرا.» با لبخند باصفایش به گفت: «تو در حالتِ آرامش، چقدر دوست‌داشتنی هستی احمدآقا.» ♡ ☆ 💚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، با تخلیص و اختصار از صفحه ۳۵۹. @yousof_e_moghavemat
💕فرمانده دلها 🌴 ... تازه به قرارگاه فرعى نصر۲ رسیده بودیم و خیلى مشتاق بودم كه را ببینم. داشتم به طرف قرارگاه مى رفتم كه صحنۀ عجیبى را مشاهده كردم. در آن خلوت بعدازظهر كه همه توى سنگر بودند، دیدم او كنار تانكر آب نشسته و با یك دقت عجیبى، سرگرم شستن ظرف هاى غذاى بچه هاى قرارگاه است... خیلى تعجب كردم. آدم قََدَرى مثل ، فرماندۀ تیپ ۲۷ محمد رسول اللّه (ص) و مسئول قرارگاه فرعى نصر۲ دارد كاسه بشقاب مى شوید! ... غرق كار خودش بود. بلا فاصله دست به كار شدم. دوربین110 قراضه ام را آماده كردم و تا به خودش بجنبد، سریع او را در حال ظرف شستن غافلگیر كردم و عكسش را گرفتم.» ا▫️▪️▫️▪️ مرحلۀ اول المبین، با پیروزى قاطع تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در جبهۀ نصر به پایان رسید که در نتیجه: ارتفاعات استراتژیك ، ، «مقر توپخانۀ سنگین سپاه چهارم ارتش عراق» در این منطقه، «سه راهى و ارتفاعات نادرى» آزاد شد و بدین ترتیب،تمام اهداف تعیین شده به تصرف رزمندگان تیپ۲۷ درآمد. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
✊💚🚩 ♡ ☆ 🔵 حماسی و عاشقانۀ روز ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ پیش از آغاز مرحلۀ سوم ( ) ✅ ✅ ... ها! شما که می.گویید اگر ما در روز بودیم، به علیه‌_السلام و سپ.اه او کمک می‌کردیم، بدانید امروز است. به خدا قسم من از یک‌یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید، حجتی ندارم. ☆ می‌دانم که تعداد زیادی از دوستان شما شده اند. می‌دانم بیش از بیست روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان لازم برای ادامۀ رزم را سراغ ندارید؛ ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم را آزاد کنیم...» ♡ در آخر صحبت‌هایش، در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود، دست‌هایش را رو به بلند کرد و گفت : 🥺 🤲 🔵 ! راضی نشو که زنده باشد و ببیند ما ما، در دست دشمن باقی مانده. ! اگر بنا بر این است که در دست دشمن باشد، مرگِ را برسان! 💘 💔 شنیدن این حرف ها و خصوصاً مناجات باعث شد همهٔ نیروهای تیپ زارزار گریه کنند. خود هم دل به دل نیروهای ها داده بود و بی اختیار هق‌هق گریه، شانه‌هایش را می‌لرزاند. به زحمت «والسلام» سخنرانی را ادا کرد و از پشت میکروفن کنار آمد. ✊ ✌ حرف‌های حاجی مثل انفجارِ یک کپسول معنویت و اخلاص در جمع بچه‌ها ، همه را تکان داده بود. به محض پایان‌یافتن حرف‌های حاجی، بچه‌های تیپ، در حالی که می‌فرستادند و می‌گفتند، به طرف او هجوم آوردند و دسته‌جمعی و بی قرار، را در آغوش گرفته، می‌بوسیدند. در آن سخنرانی، بسیجی‌ها که واله و شیدای روحیۀ پولادین شده بودند، زیر گوشی👂 با هم می‌گفتند : « وقتی با این وضعِ بدِ جسمی ( مجروحیت در مرحلۀ اول و عصا به دست ) ، این طور قرص و محکم مانده، ما چه حقّی داریم اظهار خستگی کنیم؟!! » 😊 تأثیر سخنرانی طوری بود که همۀ بچه‌ها احساس می‌کردند انگار اولین روزی است که به منطقه آمده‌اند. خلاصه، نیروها آماده شدند برای رفتن به عملیات. 😍 🫂 🟧 برگرفته از کتاب بسیار جذاب و ارزشمند نوشته سردار گلعلی بابایی و حسین بهزاد. @yousof_e_moghavemat