فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرکس میخواد بدونه ظهور کِی هست،
به این علامت نگاه کنه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_503
پشت در اتاق ، صدای گریه اش را شنیدم و حتی چیزهایی که محکم به زمین ودیوار می کوبید و گه گاهی باحرص فریادش را در همان چهارچوب اتاق خفه می کرد تا من نشنوم و نمیدانست که از پشت در اتاق چه واضح میشنوم:
-عوضی ... تو باز گولم زدی ...میخوای بری تا من احمق باز 15 سال صبر کنم ؟
برو ... برو ولی ایندفعه دیگه داغم رو ، رو دلت میذارم ...
تحملم تمام شد و یکدفعه در اتاق را باز کردم .فوری چرخید و پشتش را به من کرد.
-بگو ...الان که اومدم، رو در رو بگو.
نگفت . شانه هایش لرزید و من مگر چقدر طاقت داشتم که او را اینگونه دیوانه وار ببینم . محکم سرش فریاد زدم :
-نسیم ..بفهم دست من نیست ...
باید برم تا تموم بشه ... اینو بفهم .
با صدای که هنوز در اثر گریه میلرزید گفت :
-برو ...من که کاریت ندارم ...نگین خانومتون منتظرتونن.
یعنی وقتی اسم نگین را اینطوری جلوی من میآورد، با آنهمه توضیحی که داده بودم ، دلم می خواست خودم را حلق آویز کنم .انگار با یه پتک آهنی گذشته و اشتباهاتم را محکم تو سرم میکوبید .عصبی جلو رفتم و چنان به بازویش را چنگ زدم و او را چرخاندم سمت خودم که یا یکی به صورتش بزنم یا یک فریاد محکم توی گوشش .
که با دیدن صورت خیس از اشکش و آن چانه ی کوچکش که به شدت میلرزید ، دلم هم لرزید و ذهنم خالی شد از هر عکس العملی و او در عوض سرش را تخت سینه ام چسباند و دستانش را دور کمرم حلقه کرد:
_هومن ...من چرا باید اینقدر احمق باشم که تو رو اینطوری دوست داشته باشم ... چرا ؟
حماقتش مسری بود ، چون من هم عاشقش بودم . با انکه بیشتر اوقات حالم را نمیفهمید و مرا متهم به بی احساسی میکرد. همراه بانفسی که به زحمت از گلویم بالا امد ، با دستانم احاطه اش کردم و گفتم :
_به خدا بر میگردم نسیم ...اینجوری نکن اعصابم رو بهم میریزی .
جواب نداد و همچنان درآغوشم گریست و با اینکارش باز پای احساسم را به جای غرورم به قلبم باز کرد:
_دیوونه .... من اگه می خواستم برم چرا دوباره اومدم عقدت کردم ؟ مگه خُلم ...آخه اینا رو لااقل بفهم ...حالا نگین هرحرفی بزنه تو قبول می کنی و من هرچی بگم انکار؟! اون داره واسه زندگی خودش ، دست و پا میزنه ، چون اون بیشتر از تو منو شناخته و میدونه که برمیگردم و اینبار اونه که تنها میمونه.
ارامتر شد که شانه هایش را گرفتم و او را از سینه ام جدا کردم .نگاهم روی صورتش چرخید و باز مست لبانش شد .نقطعه ضعفم بود انگار. خودش هم می دانست .نگاهم روی لبانش بود که گفتم :
-تو و تمنا تموم دنیای منید..
بر میگردم به جان هر دوتون بر میگردم .
و بعد مهلت حرف زدن را به او ندادم وطعم لبانش را دوای درد افکار آشفته ام کردم.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازاین صحـنه زیـباترم داریم...؟
یاحُسـین💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهیدانه
#شیر_صحرا
#سرلشکر_شهید🌷
#حسن_آبشناسان🌷
فرمانده شجاع نیروهای ویژه ایران
فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد .
وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.
درسال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد ، سریعا به نیروهای ویژه پیوست .
فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود .
دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند .
در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند .👌
وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس ، نیروهای عراقی را به اسارت گرفت . او طی نامه ای به صدام حسین او را به نبرد در دشت عباس فراخواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد ، عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود . پس از نبردی نابرابر و طولانی ، عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت می گیرد .
درسال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه منسوب می شود . بخاطر رشادتش درجنگ به او لقب #شیر_صحرا دادند.
وی در عملیات قادر در منطقه سرسول بر اثر اصابت ترکش توپ به #شهادت رسید .
زمان #شهادت رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد .
اینها گوشه کوچکی از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_9
در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم.
_وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود!
خنده ی کوتاهی سر داد:
_حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟
در را پشت سر مادر بستم و گفتم:
_عین خیالش نیست.
و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت.
_از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی.
_از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟
همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت :
_نه..... هیچ خبری ندارم.
کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم:
_ما تا کی باید اینجا بمونیم؟
نگاهش به سمتم آمد.
_فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید.
مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش.
فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند.
_اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم.
فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد!
از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد.
مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد.
_بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور.
نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم.
_خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟
_اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم.... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا!
🥀💔
🥀🥀💔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💔〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀💔
🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: هر انسانی دارای یک حرکت است. هیچ انسانی بدون حرکت نیست، خاصیت انسان حرکت است و حرکت منشاء اون تعلقات انسان است. تعلق انسان، انسان را وادار به حرکت میکند. حرکت سرمنشاء اون تعلق است. این تعلق هم از یک جایگاه منفی یا عادی برخوردار هست. هم از یک جایگاه مثبت و متعالی برخوردار هست.
هر چی این تعلق متعالی باشد، این حرکت و این هیجان و این غَلَیان و این بی قراری به سمت اون بیشتر میشود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_504
#فریبا
تو قلب من تویی و جای دیگه نیست
دله تو مثل خیلیای دیگه نیست
تو هرچی باشی،قلب من میمونه پات
بببن چقدر افاقه کرده خوبیات
نگاهش می کردم نه با چشم سر، باچشم دل ، نه بلکه با چشم جانم .
-کی گفته تو برای قلب من کمی
تموم زندگیم تویی، تویی تو قلبمی
عاشقت شدم عمیقه حس بینمون
حسرتش میمونه روقلب خیلیا
دست من که نیست تموم زندگیم تویی
حس بینمونو دست کم نگیریا
از جا برخاستم . دلم می خواست که او را درآغوش بگیرم . او را از پشت سر، بغل کردم و سرم را تکیه ی شانه اش کردم .
سه ماه از روزی که در آشپزخانه ی هتل از من خواستگاری کرده بود ، گذشته بود.
و من بعد از کلی جر و بحث و دعوا توانستم پدرم را برای ازدواج با او راضی کنم . بعد از تسویه حساب با هتل ، به سرم زد تا به پدر پیشنهاد زدن یک رستوران و تالار را بدهم .
کلی از هنر دست پارسا گفتم و او قبول کرد و حالا بعد از یک ماه از ازدواجمان او در رستوران و تالار پدرم کار میکرد.شب بود و خسته از سرکار برگشته اما به قول خودش ، عاشق اشپزی بود و حتی شام را هم خودش به عهده گرفته ، پای گاز ایستاده بود.
همانطور که شامی های درون روغن را بر میگرداند ، کمی چرخید و سرش از سمت شانه اش مرا دید و باز ادامهِ ی شعرش را برایم خواند:
-هیشکی غیر تو نمیتونه قلبمو بگیره ازخودم
دیدمت یه لحظه قلبم از توسینه پر گرفتو تا
همیشه عاشقت شدم .
تا همیشه عاشقت شدم .
کمی چرخید که تنه ام را از کمرش جدا کردم و عقب ایستادم . بالبخند پرسید :
-بانو سفره ی شام حاضره یانه ؟
-البته سرآشپز.
-خوبه ...غذاهم حاضره .
بعد آهسته نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت :
_پس بشین پشت میز که اومدم .
اطاعت کردم و دیس شامی ها روی میز گذاشت و زیر گاز را خاموش کرد. پیشبندش را باز کرد و نشست روبه رویم. نگاهم به او بود و باز دلشوره ای شیطانی مرا به وسواسی انداخت که آن سوال تکراری ذهنم را بپرسم بلکه آرام شوم . گرچه خیلی وقت بود که درگیر ان سوال بودم ، شاید تمام ان یک ماهی که ازدواج کرده بودیم.
تمام روزها و شبهایش را. وگرچه میدانستم پرسیدن آن سوال شاید عواقبی داشته باشد اما دلم نیخواست از شنیدن جوابش محروم بمانم. با تردید و دلشوره اسمش را به زبان اوردم :
_پارسا
_جانم
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_10
خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد.
_ان شاء الله درست میشه.
مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت :
_الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت.
همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد.
و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد.
مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت:
_مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان.
گفت و ریز خندید.
چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم :
_زغنبود....
فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم
کرد.
_آره فرشته؟
_نه اشتباهی نبوده.... اولی رو همین آقای فراری ریخت.
نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد.
_آقای فراری کیه؟!
با حرص گفتم :
_همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه.... یونس بود اسمش؟!
خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر.
نگاهم بین هر سه شان چرخید.
_چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده!
خاله طیبه با خنده جواب داد:
_خیلی بامزه بود فرشته جان.... حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسهی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست!
خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد.
_حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته.
🥀🦋
🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🦋〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🦋
🥀🦋
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_505
وقتی جانم جواب صدا کردنت باشد ، دیگر چه ارزشی دارد که سوالت یا حرفت چیست. پای جان یک نفر در میان است ، جان او از همه چیز مهمتر بود. سکوتم را که دید ، نگاهش بالا آمد:
_فریبا! چرا نمیخوری پس ؟ خوب نشده ؟
_چرا... عالیه، مگه میشه سرآشپزچیزی رو بد درست کنه.
_پس چی شد یکدفعه ؟
_هیچی ولش کن.
فوری کف دستش را سمت من بالا اورد :
_هیچی نداریم فریبا ... بگو عزیزم ، من منتظرم.
در حالیکه کف دست را روی گلویی میکشیدم که کلمات درونش حبس شده بود ، به سختی گفتم :
_به خدا نمیخوام سرغذا حالتو بد کنم ولی... خب فقط ما شبا سر سام حرف میزنیم ، از صبح رستورانی و....
لقمه ای که در دهانش بود را کامل جوید و قورت داد:
_آره عزیزم... بگو عشقم.
چشم بستم. آخر چطور میگفتم وقتی در هر جمله اش ، عزیزم و عشقم خودنمایی میکرد. اما جواب سوال ذهنم داشت دیوانه ام میکرد و من ناچارا پرسیدم :
_حقیقت رو بهم بگو... تو رو خدا.... جان عزیزت که واسه منم خیلی عزیزه و به دلم نشسته... تو.... تو.... هنوز نسیمو....
صدای ظریف برخورد بشقابش با بطری شیشه ای آب باعث باز شدن پلکهایم شد .
عصبی از پشت میز برخاست و دور میز چرخی زد و آخر مقابلم ایستاد . از سئوالم پشیمان شدم که درحالیکه صدایش را به زحمت مهار میکرد تا فریاد نشود گفت :
_فریبا ما ازدواج کردیم .... یه ماهه ..... آخه این چه سئوالیه !
خراب کرده بودم می دانم ولی عشقش نمی گذاشت که این سئوال بی جواب بماند .دو کف دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم :
_ببخش پارسا ذهنم درگیره ...خب از بس دوستت دارم .
حالا صدایش بالاتر رفت :
_آخه اصلا چطور میتونم بعد از اینکه ازدواج کردم به همسر یه مردی که هیچ ربطی به ما نداره ، نه فامیل منه ، نه باهمسرش دوستم ، هیچی ... فکر کنم ؟!
-اشتباه کردم ببخشید ....
ذهنم درگیر بود .... ببخشید .... بشین شامتو بخور ... بشین .
چند نفس بلند کشید اما به حرفم گوش نداد. کلافه دو دستش را روی صندلی میز ناهارخوری گرفت و وزن شانه هایش را رویش انداخت و خیره ام شد . سرم از نگاه پر سرزنشش پایین افتاد:
_پارسا خواهش میکنم اونجوری نگاهم نکن ...خب این سئوال مثل یه فکر مسموم میمونه که داره دیوونه ام میکنه ...میترسم بخاطر فراموش کردن نسیم با من ازدواج کرده باشی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام
طاعاتتون قبول درگاه خداوند 🌸
امروزتون بهاری بهاری
نفستون گرم
رزق تون بی حد 😍
☘🌹☘🌹☘🌹☘
سلام بر یکشنبه ای دیگر .....
الهی به امید تو...
🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉
@be_sharteasheghi
🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_11
_حالا من کجا اقدس خانم رو میبینم که بخوام اشتباهی بگم؛ آقای فراری!؟
و مادر بجای خاله طیبه جواب داد:
_میبینی.... این جور که بوش میاد شما دو تا رو باید تا عید بذارم پیش خاله طیبه.
فهیمه با خوشحالی جیغ کشید :
_آخ جون چه خوش بگذره.
و من کلافه کف دستم را محکم کوبیدم روی ران پای چپم.
_ای بابا....
آن شب مادر خانه خاله طیبه ماند.
و من که دردانه اش بودم، کنار دستش خوابیدم.
دیگر بهانه ای برای برگشت به خانه نداشتم. تا همین یکی دو سال پیش، درس و مشق را بهانه کرده بودم که هیچ وقت از مادر جدا نشوم اما بعد از اتمام درسم دیگر چه بهانه ای میشد جور کرد!
پدر با آنکه اکثر روزهای سال را نبود اما معتقد بود، گرفتن دیپلم برای دختر کافی است.
من و فهیمه هم آنقدر حرف گوش کن بودیم که اصراری نداشته باشیم.
پدر بیشتر اصرار داشت کنار گرفتن مدرک دیپلم، هنر های دیگری بیاموزیم، مثل خیاطی، آشپزی، یا حتی آموزش کمک های اولیه..... که البته در آن زمان و آن دوران بسیار ضروری بود.
خوب یادم هست که در آن دوران جز بیمارستان و چند درمانگاه، در شهر جایی برای تزریقات که عادی ترین الزامات پزشکی بود، جایی نداشتیم.
اما خیلی ها بودن که بدلیل محدودیت های شبانه و رفت و آمد، همین الزامات ضروری را آموخته بودند.
و یکی از آن ها من و فهیمه بودیم.
گرچه فهیمه چندان علاقه ای برای انجام این الزامات نداشت اما آموزشش را در یکی از درمانگاه ها باهم دیدیم.
من علاقه ی زیادی به پرستاری و ادامه تحصیل داشتم اما با مخالفت شدید پدر، چندان اصراری نکردم.
تنهایی مادر و نبود پدر و فرهاد باعث شد تا بیشترین درگیری ذهنی من، مادر باشد.
درست برخلاف فهیمه که گاهی از نبود پدر برای انجام دادن کارهایی که همیشه پدر با آن مخالفت میکرد، استفاده برد.
مثل.... کار در یک تولیدی لباس و خیاطی که همیشه آرزویش را داشت.
🥀🌷
🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌷〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🌷
🥀🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ خدا به ما علاقه داره!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چگونه شهدا را از خود خشنود کنیم؟؟؟✍🌷
🌷 #شبتون_شهدایی❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام
روزتون بخیر دوستان ☘
روزتون بخیر و سلامتی 🌸
امروزتون بهاری تر از ديروز 🌿
انرژی شما امروز ، مضاعف در بندگی🌹
دوشنبه تون بخیر 🥀🥀🥀🥀🥀
@be_sharteasheghi
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_506
یک دهان نفس بلعید و با مکثی نسبتا طولانی ، نفسش را بیرون داد و گفت :
_لا اله الاالله ... آخه ببین چی داری به من میگی !...قضیه ی نسیم حتی به عشق هم نرسید ، یه علاقه ی سطحی بود که تموم شد ...اما من و تو رو خودم انتخاب کردم ...اینا با هم فرق داره ... واسه جواب خانواده ات صبر کردم ، دعا کردم ، خواهش کردم ازخدا ، که ردم نکنی ...آخه چطور میتونی اینا رو ندیده بگیری !
از پشت میز برخاستم . انگار او بیشتر از من بهم ریخته بود . باید آرامش میکردم . من باعث این ویرانی بودم . سمتش رفتم و کنار شانه اش ایستادم . دستانم را دور گردنش آویختم که مجبور شد کمرش را صاف کند و کامل بایستد .
اشکی از شوق داشت چشمانم را کور میکرد .باید می گریستم .سرم را به سینه اش چسباندم تا تپش های قلبش آرامم کند . دستانش را دور کمرم گرفت و فقط صدایم کرد:
_فریبا .
-پارسا ... ببخش ... دست خودم نبود...
عاشقا خیلی حسود میشن ، شایدم خودخواه ...من حتی از فکر اینکه یه روزی به دوست من ، فکر میکردی ، دارم دیوونه میشم ، دست خودم نیست ... باور کن .
حریصانه هوا را به سینه کشید و سرش را روی سرم خواباند و گفت:
_فریبای من ... من عاشقت شدم عزیزم ... به جان تو ... به جان عزیزم که تمام عمرش رو پای من گذاشت ... دوستت دارم ...تو رو خدا زشته ...هم براي تو ، هم برای دوستت ...همه چی بین ما تموم شد ، همون موقع ، همون لحظه تموم شد ... از فکرش بیا بیرون ، باشه ؟
سرم را بالا آوردم سمت صورتش و میان اشک هایم باخنده ای که میخواستم به زور قالب صورتم کنم گفتم :
-باشه چشم.
دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با شست دستش ، اشکهایم را از گوشه ی چشمم پاک کرد.
سر خم کرد سمت من و چشم درچشمم گفت :
_تو زندگی منی ...فکر میکنی نمیدونم که پدرت مخالف سر سخت من بود و تو راضیش کردی ، تو بهش پیشنهادِ زدن یه تالار و رستوران دادی تا من کار داشته باشم ...تو ازش کمک گرفتی تا بتونیم زندگیمون رو شروع کنیم ...تو مراسم آن چنانی نخواستی که تونستم با توان کم مالیم ازدواج کنم ...حالا میفهمی چرا زندگی منی ؟ تو زندگیمو ساختی فریبا ... من تا قبل از ازدواج دلبسته ات بودم و حالا...
مکث کرد و آهسته و شمرده گفت :
-دیوونتم عشقم ... شک نکن ، باشه ؟
و بعد لبان لرزانم را که از شدت شوق و بغض می لرزید ، هدف بوسه اش کرد و نفسش را با یک جمله توی صورتم خالی :
_دوستت دارم خیلی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت. رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیشازحد راضی بود.
روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه میگذشت.
خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم.
فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار میکرد میرفت.
گاهی همسایهها پارچه های چادری یا پیراهنی میآوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصلهام سر میرفت.
البته درآمد کمی هم برایم داشت.
یکی از روزها که چادر یکی از همسایهها را با چرخ خاله طیبه میدوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد.
نمیدانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم. شاید خاطره ی همان روزی که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد.
مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت:
_ خیلی خوشآمدی بفرمایید.
و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم.
_سلام....
خاله طیبه درحالیکه نگاهم میکرد گفت:
_ ایشون خواهرزاده من هستن.... فرشته جان.... بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم.
و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزیکه برای او کاسهی آشی بردم، انداخت.
نمیدانم چرا کمی هول شدم.
یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟
🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎗〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🎗
سلام....
سه شنبه ی دیگری از بهار
در ماه پر برکت الهی
برای شما
پُر از خیر و برکت باد.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
طاعاتتون قبول درگاه خداوند متعال
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@be_sharteasheghi
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_507
#نسیم_هومن
هومن رفت . سه ماه از رفتنش گذشت و باز نه نامه ای و نه تماسی و من باز بیقرار ، عصبی ، کلافه ، بهانه گیر ، سر همه داد میزدم .از مادر گرفته تا کارمندان بیچاره ی هتل . دیگر باور کرده بودم که اینبار هم گولم زد و آنروز بد اخلاق تر از همیشه در خانه بودم .تمنا برای هزارمین بار پرسید :
_مامان کاردستی مدرسه ام رو باهم بسازیم؟
عصبی فریاد زدم :
_سمت من نیای که همه چی رو خراب میکنم و میشکنم .
مادر عصبی نگاهم کرد:
_چته تو باز؟
-چمه ؟! شما نمیدونی چمه؟
مادر زیر لب " یاخدایی " گفت و من فریاد کشیدم :
_سه ماهه که رفته ...
مادرخونسرد اخم کرد و گفت :
-بسه نسیم مهلت بده .
اینبار حنجره ام هم سوخت از شدت فریادم:
-چه مهلتی دیگه ...اون دفعه هم شما بودید که هی گفتید مهلت بده ، مهلت بده ..حالا بفرما ...مهلتی که دادم چی شد ؟ عمه مهتاب زنگ زده یه الو گفتم میگه ...
صدایم را باحرص نازک و پر از ناز کردم :
_دیدی نسیم جان ،گفتم هومن سه ماه دیگه میره وباز تو میمونی و یه عقد الکی ....
مادر کلافه تمنا را ، که عجیب گوش هایش را تیز کرده بود از پشت میز بلند کرد و گفت :
-برو تو اتاقت من با مامانت کار دارم .
تمنا رفت که مادر عصبی مقابلم ایستاد:
-بس کن نسیم ...به خدا هومن برمیگرده ...حالا مسئولیت پذیر شده ، حالا فرق کرده ....چه فرقی کرده ؟
-بابا موقع رفتن یادت نیست ؟چقدر سفارش کرد ، تهدیدت کرد که جواب سلام بهنام رو بدی چکار میکنه ، آخه اگه میخواست برنگرده که چرا باید اینهمه سفارش میکرد خب ؟!
-کارشه ...دستور میده ولی دستور رو اطاعت نمیکنه ...شما نشناختیش هنوز؟
مادر محکم داد کشید:
_بس کن دیوونه ام کردی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ادعیه ماه مبارک رمضان - دعای جوشن صغیر - باسم کربلایی.mp3
7.02M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🌸تلاوت سوره هایی کوتاهی از قران همزمان با گوش دادن به آنها به مناسبت شروع ماه رمضان، به نیت سلامتی امام عصر عج(ویس اول و دوم). همچنین پخش صوت یا گوش دادن به صوت ( با هندفری که چه بهتر)یا خواندن؛ دعای جوشن صغیر و سیفی صغیر( دعایی با سند رسمی از امام کاظم ع در مفاتیح مرحوم عباس قمی برای دفع بلایای اخرالزمان ) ؛ و تلاوت سوره ی تکویر و انفطار؛به طور مستمر؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی؛برای ارامش زندگی شما در برابر بلایای اخرالزمان تاثیرگذار است(صوت اول و سوم).🌸🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_508
همون موقع صدای زنگ در برخاست . برای فرار از شر نگاه تند مادر سمت آیفون رفتم و به تصویر مردی که سرش پایین بود و صورتش دیده نمیشد خیره شدم :
_بله .
-خانم نسیم افراز؟
-بله خودم هستم که چی ؟
-یه بسته ی سفارشی از خارج از کشور دارید .
آهم برخاست .گوشی را گذاشتم و با تپش های تند قلبی که انگار داشت ضربان های آخرش را می زد رو به مادر گفتم :
_بفرما ...بسته اش هم اومد... یعنی نیومده و باز...
بغضم گرفتو بعد شالم را همراه مانتو از جالباسی چنگ زدم و سمت حیاط رفتم . بی اراده اشکم سرازیر شد و حالم خراب. در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم ، دستان خالی پستچی بود .نگاهم روی لباسش ، بعد دستان خالیش ، بعد موتوری که اثری ازش نبود یا حتی نامه ای که در دستش نداشت ، چرخید. اما چمدانی که کنار در بود ، فکرم را درگیر کرد . اما به تحلیل مغزم قد نداد که سرش را بلند کرد و لبخندی زد که ماتم برد . هومن بود.
جیغ کشیدم . بلند و رسا. انقدر بلند که برای آنکه آبرویش در کوچه نرود ، فوری داخل خانه آمد و مرا محکم به سینه اش فشرد. گریه و خنده ام ،این تناقص رفتاری ، باهم ظاهر شد :
_هومن ...هومن.
دستانم دور گردنش بود .محکم به سینه اش چسبیدم تا فرار نکند و او حلقه ی دستانش را دورکمرم سفت تر کرد و همراه منی که درآغوشش بودم ، چند دوری دور خودش چرخید :
_نسیم ... بیشعور ... اون چه طرز حرف زدنه پشت آیفون....
-می کشمت ...میدونی چه بلایی سرم آوردی؟ میدونی سه ماهه دیوونه ام کردی ؟
باخنده گفت :
_منم می کشمت .... حالا واسه من پستچی رو بغل میکنی ؟
ایستاد که سرم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم .هم لبان من می خندید و هم لبان او که گفتم :
_تازه بوسشم میکنم.
و بعد بوسه ای محکمی روی صورتش زدم که باهمان لبخند اخم کرد و گفت :
-آدمت می کنم ...
و بعد حریصانه لبانم را شکار کرد و بوسید .طعم عشق و محبت و سختی این انتظار سه ماهه را از لبانم چشید که فریاد مادر و تمنا ما را از هم جدا کرد:
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_13
وقتی دیدم نمیتوانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالیکه با یک سینی چای وارد اتاق میشد گفت:
_ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی.
نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد.
_بله میخواستم یه پیراهن برام بدوزی.
_میشه پارچه تون رو ببینم.
از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید.
_ اینه خیلی دوسش داشتم... اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه.... وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی.
_باشه... اگر اجازه بدید اندازهها تون رو بگیرم.
مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخخیاطی ام بود، برداشتم و درحالیکه اندازههای اقدس خانم را میگرفتم، در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد.
به همین دلیل، گوشم به حرفهای خاله طیبه و اقدس خانم بود.
_خب از یونس چه خبر؟.... شنیدهام که بسلامتی برگشته.
اقدس خانم آهی کشید و گفت:
_ ای بابا طیبه جان.... چی بگم.... اگه بگم یک روز هم نشده درستوحسابی ببینمش، باور میکنی؟!.... همهاش این طرف و اون طرفه.... ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده.... راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون.... چقدر خوشمزه بود!
خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید :
_ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود..... گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایهها....
ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد.
هنوز داشتم اندازههای اقدس خانم را میگرفتم که خاله طیبه گفت:
_البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی.
_واقعا؟!
🥀🎈
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎈〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🎈
🥀🎈