#پارت_94
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اومدم جیغ بکشم بگم کمک که پاگرد پله زیر زمین تمو م شدو یه سالن خیلی زیبا پر از لباس عروس رو دیدم . خدای من از ترس داشتم می مردم چون فکر کردم میخواد منو ببره تواین زیر زمین بکُشه یه نفس عمیق کشیدم . نگاه کردم به ناصر دیدم هنوز عصبانیه. همینطور که دست منو محکم گرفته بود . یه میز کنار مزون بود . خانم شیک و مرتب پشتش نشسته بود . رفت جلوی میز
سلام خانم وقتتون بخیر.
خانم از جاش بلند شد سلام خوش آمدید
خانم ما دو ساعت دیگه مراسم عقدمونه . لباس خانمم رنگ ریخته روش خراب شده میتونید یه لباس براش آماده کنید
با تعجب به من نگاه کرد . عروس ایشون هستن .
بله
نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد . بله میشه ولی هزینش براتون سنگین در میاد چون بااین زمان کم ما باید همه کارهامونو تعطیل کنیم تا بتونیم تویه زمان کوتاه لباس ایشونو آماده کنیم .
بابت هزینه نگران نباشید هرچقدر شما بفرمایید تقدیم میکنم.
البته یه مطلب دیگه هم هست که توی این زمان کم خیاط یه مدل ساده میتونن براشون بدوزن.
باشه بدوزید ، فقط اسمش لباس عروس باشه مدلش مهم نیست
دستم درد گرفته بود . با ارنج زدم به بهش . نگاهم کرد .
دستمو ول کن درد گرفته.
دستمو ول کرد شروع کردم بااون یکی دستم ماساژ دادن که اون خانم بهم گفت دنبال من بیا
منو برد تو خیاط خونه
یه اتاق بزرگ با چند تا چرخ خیاطی های مختلف که پست هر کدوم از چرخها یه خانم نشسته بود و مشغول دوختن . وسط اتاق هم یه میز بزرگ مربع شکلی گذاشته بود که یه خانم دیگه داشت لباس برش میزد چند تا لباس عروس نیمه حاله که معلوم بود آماده شدن برای پرو هم به یه میله آهنی بزرگ که گوشه اتاق بود آوریزان شده بود
بچه ها یه لحظه کارو تعطیل کنید همگی به من توجه کنید
با دستش منو نشون داد
این خانم کوچولو تا دو ساعت دیگه باید پای سفره عقد باشه لباس عروسش رنگی شده و غیر قابل استفاده ، همتون بسیج شید فوری ، یه لباس شیک خوشگل براش بدوزید تا یک ساعت دیگه باید لباس حاضر باشه.
خانمی که داشت روی میز وسط برش میزد گفت ما تلاش میکنیم ولی شاید از یک ساعت بیشتر بشه
شروع کنید نیم ساعت هم روش.
فوری یه خانم اومد اندازهامو بگیره
خوبی عروس خانم ؟ اسمت چیه ؟
ممنون . نرگس
اسم منم شکوه
اندازهای منو گرفت و رفت یه پارچه آورد که خیلی خیلی قشنگ بود و شروع کرد با اندازهای من برش زدن
منم نشستم روی یه صندلی ، پاهام به زمین نمی رسید داشتم پاهام تاب میدادمو به خانمهای در حال کار خیاط خونه نگاه میکردم . یه صدایی به گوشم خورد .
نرگس شماهستی ؟
بله
یه آقایی بیرون کارتون داره
بلند شدم اومدم بیرون ، ناصر بود . سرمو تکون دادم چیه چیکار داری . بالبخند و مهربونی گفت
تو اتاق خیاط خونه چیکار می کنی؟
هیچی نشستم تا لباسمو بدوزن
اشاره کرد به دوتا صندلی که کنار هم بودن .
بیا اینجا بشین پیش من
یه دفعه بغض گلومو گرفت .
شانه بالا انداختم ، نمیام
با لبخند یه چشمکم بهم
زد بیا دیگه ، بیا اینجا بشینیم باهم حرف بزنیم تا لباست آماده میشه .
یه قدم نزدیک تر شد دستشو آورد جلو که دستمو بگیره . محلش ندادم برگشتم تو خیاط خونه. بی اختیار اشکم سرازیر شد فوری اشکمو پاک کردم . تلاش کردم جلوی گریمو بگیرم تا کسی متوجه گریه من نشه . دلم خیلی گرفته بود دوست داشتم برم خونمون . اگر راه رو بلد بودم فرار می کردم می رفتم . ولی الان تو شهر بودیمو با روستای ما خیلی فاصله بود .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_94 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اومدم جیغ بکشم بگم کمک که پاگرد پله زیر زمین تمو
#پارت_95
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بی حوصله داشتم روبرم رو نگاه می کردم که صدام کردن . برگشتم دیدم شکوه خانمه
بیا بریم لباستو پرو کن
رفتم تو یه اتاق . واااای چقدر قشنگ بود مثل اتاق پرو فروشگاها نبود . یه اتاق بزرگ که دور تا دورش آینه بود و کلی تزئینات قشنگ داشت . زیبایی اتاق کمی حال و هوامو عوض کرد . شکوه خانم کمک کرد لباسو پوشیدم . همه چیش آماده بود فقط آستین و زیپشو ندوخته بودن .
دخترم درش بیار تو همین جا بشین من الان لباستو کامل میکنم میام .
لباس رو در آوردم . دادم بهش . لباس خودمو پوشیدم . اون رفت بیرون منم نشستم تو اتاق پرو . از لباس خوشم نیومده بود . به نظر شل و آویزون میومد . داشتم به تزئینات اتاق نگاه می کردم . که دوباره شکوه خانم اومد .
لباستو در بیار عزیزم .
یه دامن پفکی که دور تا دورش حلقه فنر داشت تنم کرد . ازش پرسیدم این چیه ؟
ژپُن زیر لباس عروس می پوشن تا لباس پف کنه و کلوشی خودشو نشون بده.
بعدم لباس عروسمو تنم کرد. تو آینه خودمو دیدم او له له چقدر قشنگه شبیه به فرشته ها شده بودم . جلوی آینه هی چپ و راست شدم هی خودمو نگاه کردم . وای کاشکی الان مامانم و خالم اینجا بودن . جای فریده و مریم خالی چقدر خوشگل شدم . فقط دوتا بال کم داشتم .
صدای ناصر اومد و من اصلا خوشحال نشدم
_یاالله .
شکوه خانم خیاط مهربونی که برای پوشیدن لباس کمکم کرد در اتاق رو باز کرد
_ بفرمایید اقا داماد .
ناصر اومد داخل بلافاصله شکوه خانم بیرون رفت.
رو به روم ایستاد عمیق نگاهم کرد
_بَه بَه نرگس خانم! چقدر ماه شدی؛ شبیه فرشته ها شدی.
دستم رو بالا گرفت:
یه چرخ بزن .
شانه بالاانداختم
نمی خوام . دستم رو کشیدم
چونم رو آروم با دست گرفت و سرمرو بالا اورد
_اخم هاترو باز کن ببین چقدر زیبا شدی اصلا اخم بهت نمیاد .
دستم رو گرفت منو به خودش نزدیک کرد خم شد پیشانیم رو بوسید
_ تا حالا زیبا تر از تو ندیدم تو یه دونه خودم هستی .
خیلی خجالت کشیدم.
من میرم حساب کنم توهم آماده بشو بیا
ناصر رفت نمی تونستم لباس رو از تنم بیرون بیارم . داشتم تلاش میکردم دستمو به پشت گردنم برسونم تا زیپ لباس رو پایین بکشم . که شکوه خانم وارد اتاق شد .
چیکار می کنی فرشته کوچولو خوشگل .
میخوام لباسمو در بیارم.
مگه از اینجا نمی خوای بری سر سفره عقد .
سرمو تکون دادم
بله میخوایم بریم
پس درش نیار صبر کن برات شالم دوختیم اونو بنداز سرت همینطوری برو
فقط دخترم کفش و جورابات مناسب نیستن . تو همینجا بمون برم به نامزدت بگم بره بخره .
یه چند دقیقه گذشت با یه جوراب شلواری سفید ساده اومد .
بیا عزیزم اینو بپوش کفشهاتو نامزدت گفت زنگ میزنه آماده کنن در خونه بهت بدن . یه شالم آورد که کلاه داشت دورشم با خز سفید دوخته بودن . سرم کرد با دو تا بندی که در دو طرف کلاه بود بستش .
خندیدم . واای شبیه به اسکیموها شدم . آره ولی شبیه به فرشته های اسکیمویی . هردومون خندیدیم
از اتاق پرو اومدم بیرون ناصر مشما به دست بیرون ایستاده بود . تا منو دید بالبخند اومد جلو .
عه این چیه سرت کردی چقدر خوشگل تر شدی .
این شال حجاب لباس عروسه .
ناصر از توی مشما چادر سفید و در آورد انداخت روی سرمن
شال بهت حجاب میده ولی چادر مهبوبت میکنه یه دونه مهبوب من .
چون صورتم آرایش نداشت دیگه چادر رو روی صورتم ننداختم معمولی سرم کردم . ناصر هم دستمو گرفت . از مدیر مزون تشکر کرد . خدا حافظی کریم و پله های زیر زمینو بالا رفتیم . ناصر در ماشین رو باز کرد منو سوار ماشین کرد لباسمو جمع کرد که لای در ماشین نمونه در ماشین رو بست خودشم رفت نشست پشت فرمون ماشین و حرکت کرد .
یه کم که رفتیم . ناصر رو شو کرد سمت من منم بهش نگاه کردم .
خوبی
ممنون
از دست من دلخوری
آره
ببخشید اگه ناراحتت کردم
خیلی ترسیدم فکر کردم میخوای منو ببری زیر زمین بکُشی
چی؟تو رو بکُشم ! با صدای بلند خندید
چرا من باید این فرشته خوشگلمو بکشم . نرگس مگه من قاتلم ؟
شکل قاتلا شده بودی
مگه تو قاتل دیدی .
اره
کجا
تو فیلمها
دستشو اورد گذاشتم روی دستم .
نرگس عزیزم من تا زنده ام چاکر تم همه تلاشمو میکنم تا تو خوشبخت ترین دختر روی زمین باشی.
حرفای قشنگش آرومم کرد.
یه نگاه به صورت ناصر ، انداختم . چقدر برام دوست داشتنی شده بود .
ناصر بوق می زنی اون ترانه خدا هست رو هم بزاری.
ترانه رو میزارم ولی بوق نزدیک خونه خودمون میزنم.
ترانه رو گذاشت . شیشه ماشینو دادم پایین خواستم دستمو از شیشه بیرون کنم و بخونم
نرگس شیشه رو بده بالا برای خودم بخون . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_95 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بی حوصله داشتم روبرم رو نگاه می کردم که صدام کرد
#پارت_96
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
عه ناصر بزار بخونم دیگه
اون بیرون یه عالمه چشم حرومیه نمی خوام فرشته خوشگل منو ببینه بیا باهم بخونیم
ضبط ماشینو روشن کرد
دوتایی با نوار شروع کردیم .
امشب غم دیروز و پریروز و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت . . .
من تو ماشین آروم قرار نداشتم با نوار همخونی میکردم . ناصرم گاهی میخوند گاهی هم با لبخند منو نگاه میکرد . تشویقم میکرد به خوندن .
داشت خیلی بهم خوش میگذشت که صدای بوق . . . بوق . . . ماشینو شنیدم دورو برم رو نگاه کردم عه رسیدیم .
ناصر زنگ زد کفشای منو بیارن .
ماتم دنیا منو گرفت فکر کردم الان ناهید کفشامو میاره . خنده روی لبهام نشست نیلوفر جاریم با یه مشما بزرگ اومد سمت ماشین .
زود باشید مهمونا همه اومدن کجا بودید تا حالا .
ناصر مشما رو گرفت . کفشهارو در آورد .
زود باش بپوش
کفشاهامو تو ماشین پام کردم . در ماشین رو باز کرد پیاده شدم . دسته گلم رو داد دستم در ماشین رو بست دستشو گذاشت پشت کمرم .
مواطب باش اروم برو
تا وارد حیاط مادر شوهرم شدیم مثل رگباری که در بهار از آسمان بارون می باره سرمون برف شادی و نقل می پاشیدن منم دستهامو گرفتم زیر باران نقلی که بر سرم می ریخت .
صدای کف و صوت کِل و باران نقلی که از دستان مامانمو و مادر شوهرم و زنان فامیل بر سرم می ریخت چنان فضای شادی شور ، در من ایجاد کرد .
که همه چی از یادم رفت .
ناخودآگاه همراه زنان و دختران فامیل که به استقبالمون اومده بودند منم هو میکشیدم شادی می کردم .
خانمهارو تو پذیراییه دیدم ولی مارو هدایت کردن به یه اتاق .
وای چه قشنگه ناصر از اتاق پرو مزون هم قشنگ تره
وسط اتاق خنچه عقد چیده بودن آینه شمد ان رو به روی صندلی ما گذاشتند سرم رو بالا گرفتم پر بود از کاغد رنگی فر فری که تو هم پیچیده شده بود
باهم نشستیم روی صندلی . مامانم اومد جلو
نرگس جان الهی فدات شم مامان چقدر خوشگل شدی
از روی صندلی بلند شدم پریدم بغلش خوشگل شدم مامان
خوشگل که بودی ولی تو این لباس خوشگل تر شدی .
نشستم روی صندلی داشتم خودمو تو آینه نگاه میکردم که متوجه مدل آینه شدم .
دستمو گذاشتم روی پای ناصر تکون دادم
آینه رو ببین اونی که من انتخاب کردم مستطیل بود قلب نبود این همون آینه است که ناهید می گفت بخریم .
ناصر دو تا دستهاشو گذاشت روی صورتش سرش گرفت بالا آورد پایین گفت خواهش میکنم هیچی نگو من فردا این آینه رو عوض میکنم
از عصبانیت دوست داشتم با لگد بزنم بشکنمش
به خاطر التماسهای ناصر منصرف شدم ولی اخمهام رفت تو هم .
برگشت بهم گفت من به تو قول شرف میدم فردا این آینه رو ببرم عوض کنم اخمهاتو باز کن .
قول دادیا
آره قول دادم
همه فامیل کادو به دست تو اتاق جمع شده بودن
محسن برادر ناصر وارد اتاق شد ناصر فوران چادر منو جمع کرد انداخت روی پام
خودتو جلوی نامحرما جمع کن
یه نگاهی به خودم کردم . رو کردم به ناصر
پیرهن من بلند پوشید س چیو بپوشونم
محکم و جدی گفت چادرتو بنداز روی پیراهن عروست .
یاد مامانم افتادم که گاهی به شوخی به بابام میگفت حاج آقا
منم رو کردم به ناصر با ناز ابرو انداختم بلا
چشم حاج آقا.
ناصر که تلاش میکرد خندشو کنترل کنه گفت کم دلبری کن .
آقایی که قرار بود ازدواج ما رو در دفترش ثبت که یاالله گویان وارد اتاق شد .
دوباره رو کرد به من یه کم چادرتو بکش تو صورتت .
من اومدم چادر رو بکشم روی صورتم هرچی کشیدم نیومد زیر صندلی گیر کرده بود کمی خودمو بلند کردم چادر رو کشیدم ولی چون محکم کشیدم چادر لیز خورد از سرم افتاد زمین . ناصر فورا چادر رو برداشت انداخت رو سرم .
مامان ناصر که ما رو زیر نظر داشت اومد سرشو کرد تو گوش ناصر .
مادر میخوای نرگس و بزای جبیب کتت بشین دیگه چرا اینقدر اذیتش می کنی
حرف عمه هاجر خیلی برام جالب بود زدم زیر خنده که با نگاه جدی ناصرخودمو به زور ساکت کردم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_96 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله عه ناصر بزار بخونم دیگه اون بیرون یه عالمه چشم
#پارت_97
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
خالم و جاریم یه پارچه گرفتن رو سرم ناهیدم روی اون پارچه قند میسابید . خالم در گوشم گفت
خاله جون یادت باشه سه دفعه آقا ازت سوال میکنه وکیلم سه بارشو جواب نمی دی دفعه چهارم میگی با اجازه پدر مادرم و همه بزرگترها بله .
چرا خاله
چراشو بعدن بهت میگم
آقا شروع کرد به خطبه خوندن . . . عروس خانم وکیلم
منم داشتم به حرفای خالم فکر می کردم اما نمی دونم چرا گفتم
بله
دیگه با اجازه بزرگترهارو هم یادم رفت بگم
همه خندیدن منو ناصرم خندیدم
صدای ناهید اومد .
آقا ببخشید چون داریم فیلم برداری میکنیم دوباره بخونید . یه تشر هم به من زد هواستو جمع کن مارو معطل خودت نکن .
بابام که خیلی بهش برخورد و چون سبزه بود از ناراحتی سیاه شد جواب ناهید با تندی داد
یادش رفت ، دفعه اول گفت مگه چی شده ؟
همه نگاها رفت به سمت بابام بعدم به ناهید
فوری بابا و مامان ناصر رو به بابام گفتن .
بله بله یادش رفت چه اشکالی داره .
منم تو دلم گفتم آهان خوبت شد ایکاش بابام تو خرید و آرایشگاهم بود تا حالتو می گرفت . کلی تو دلم کیف کردم . چقدر دلم میخواست بر گردم قیافه ضایع شدنشو ببینم . به ناصر نگاه کردم ناراحت شده بود . من نفهمیدم از حرف بابام ناراحت شده یا از ناهید
آقا دوباره شروع کرد خطبه خوندن منم همه هواسمو جمع کردم هیچی نگفتم صدای جاریم بلند شد عروس رفته گل بچینه همه لبخند زدند و دباره خوند اینفعه خالم گفت عروس رفته گلاب بیاره . دفعه سوم گفتن عروس زیر لفظی میخواد
پدر شوهرم اومد یه سکه تمام بهار آزادی بهم داد همه کف زدن و کِل کشیدن دفعه چهارم گفتم با اجازه مادر بزرگم پدر مادرم و پدر شوهر مادر شوهرم و همه بزرگترها بله . ناصر یه نگاهی بهم کرد لبخند زد همه بهم خندیدن .
به ناصر گفتم چرا همه بهم میخندن مگه اشتباه گفتم
پدر شوهر مادر شوهرو نباید می گفتی ولی بیخیال
آخه گفتن بگو با اجازه بزرگترها خب پدر مادر تو هم بزرگتر بودن
اول مادر شوهرم اومد یه سرویس طلا بهم داد . بابا و مامانم دوتا النگو .
یکی یکی اومدن هدیه هاشونو دادن این مراسم تموم شد .
همه از اتاق رفتن بیرون منو ناصر تنها شدیم . . .
یک ساعت گذشت صدای در اتاق اومد ناصر بلند شد خودشو مرتب کرد .
بفرمایید
جاریم اومد تو اتاق ببخشید مهمونها منتظر شما هستن بیاید یه خوش آمد بهشون بگید .
ناصر دست منو گرفت باهم وارد پزیرایی شدیم تا چشمم به فریده و مریم افتاد براشون دست تکون دادم خواستم بدوم برم پیششون که ناصر دست منو محکم گرفت .
کجا؟ صبرکن باهم میریم
دوتایی باهم به همه مهمونها خوش آمد گفتیم
نشستیم روی صندلی پنج دقیقه گذشت ناصر بلند شد
کجا؟
برم سمت آقایون
با مهمونا خدا حافظی کرد رفت
تا رفت مریم و فریده اومدن پیش من نرگس چرا آرایش نکردی
ناصر نذاشت
داشتیم حرف می زدیم که . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_97 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خالم و جاریم یه پارچه گرفتن رو سرم ناهیدم روی ا
#پارت_98
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
خانم فراهانی با یه دسته گل خیلی قشنگ وارد پذیرایی شد . از جام بلند شدم دویدم رفتم به استقبالش با صدای بلند . خاااااانم فراهانی پریدم تو بغلش.
صورتم رو بوسید تبریک میگم شاگرد زرنگم الهی خوشبخت بشی چقدر خواستنی شدی عزیزم .
دسته گل رو بهم داد
خانم چقدر گلتون قشنگه
ممنون نرگس جان
چقدر کار خوبی کردی آرایش نکردی اینطوری خیلی جذاب ترو خواستنی شدی
ناصر نذاشت .
خانم شما اولین کسی هستی که میگی خوب شد ارایش نکردی همه میگن چرا آرایش نکردی
تو آنقدر طراوت داری که نیازی به آرایش نداری
دست کرد تو کیفش یه جعبه کوچیک بیرون آورد درشو باز کرد یه انگشتر خیلی قشنگ بود
چقدر قشنگه ممنون . خانم سر عقد یه عالمه بهم طلا دادن شنبه همشونو میارم مدرسه بهتون نشون میدم
نه نه نرگس جان نیاری ، مدرسه طلا اوردن ممنوعه شنبه خواستی بیای مدرسه حلقه نامزدیتو هم در بیار .
خانم پس کجا بهتون نشون بدم
یه روز میام خونتو میبینم
واقعا میاین
بله عزیزم میام
خانم قول دادینا
دستمو گرفت بله قول دادم .
ناهید یه ظرف میوه گذاشت جلوی خانم خوش آمد گفت و رفت
ایشون کی بودن .
خواهر ناصر .
دم در دیدمش ازم پرسید چه نسبتی با عروس دارید کارت رو بهش نشون دادم گفتم معلم نرگس هستم . منو تحویل گرفت ولی به کارت با تعجب نگاه کرد انگار یه کمم ناراحت شد .
ولش خانم اون همش ناراحته .
مراسم تموم شد همه خدا حافظی کردن رفتن فقط خودمونی ها موندن مهمونی خانوادگی شد .بهم گفتن برو لباس عروسی رو دَر بیار دلم نمیومد خیلی دوسش داشتم ولی دیگه چاره نبود رفتم تو اتاق مامانم لباس مجلسی که تو خریدمون ، خریده بودیم و اورد کمکم کرد لباس عروسمو در اوردم اون لباس رو پوشیدم
مامان الان میریم خونه خودمون
نه عزیزم رسم بود که ما امشب به خونواده ناصر شام بدیم ولی حاج نصرالله اصرار کرد که امشب اینا شام بدن فردا شب ما دعوتشون کنیم
میخوایم مهمون بازی کنیم
خندید منو فشار داد رسمه دیگه عزیزم
شال و چادر سفید نو سرم کردم رفتم تو پزیرایی ناصر هم اومده بود، تا منو دید
عه لباس عوض کردی
گفتن باید عوض کنی منم اینو پوشیدم
خوب کردی
اونشب مهمونی خیلی خوش گذشت ساعت ۱۲ شب بود که بابام رو کرد به بابای ناصر
بااجازتون زحمت و کم کنیم . فردا شب منتطرتون هستیم همگی تشریف بیارید
من دوست داشتم پیش ناصر باشم بهش گفتم نزار من برم از بابام اجازه بگیر من پیش تو بمونم
نرگس جان منم دوست دارم تو پیشم باشی ولی رسم نیست . من فردا میام پیشت
به هم دست دادیم و خدا حافظی کردیم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_98 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خانم فراهانی با یه دسته گل خیلی قشنگ وارد پذیرایی
#پارت_99
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامان میای تو اتاق ما با هم حرف بزنیم
بزار جواد رو بخوابونم میام
نرگس من میخوام بخوابم فردا صبح تمرین فوتبال دارم . حرفاتو صبح به مامان بگو
علی اصغر تو امشب برو اتاق بابایینا بخواب منو مامان پیش هم باشیم حرف بزنیم آخه فردا شب ناصرینا خونه ماهستن مامان صبح کار داره وقت نمی کنه .
مامانم اومد اتاق . راست میگه علی اصغر برو اتاق ما بخواب.
این باباهم اون اتاق رو تکمیل نمی کنه که منم راحت شم
غر نزن برو بخواب میگم تکمیلش کنه
رخت خوابشو برداشت و رفت منو مامانم تنها شدیم . منم از سیر تا پیاز هرچی که امروز شده بود رو به مامانم گفتم. مامانم همه رو با دقت گوش کرد.
نرگس چه دل و جرآتی داری من جای تو بودم همه رو می ریختم تو خودم ولی عزیزم همیشه هم یه دنده بازی جواب نمی ده امروز من آینه شمدونتو دیدم خیلی قشنگ بود اگر ناصر ازت خواست که نریم عوض کنیم تو هم قبول کن
اونوقت ناهید پرو میشه .
رو کم کردن ناهید برات مهم تره یا رضایت ناصر؟
یه کم فکر کردم ، باشه فردا بهش میگم . اگر گفت نه بی خیالش میشم
مامان هدیه های سرعقد من دست کیه
دست من
میشه بیاریشون ببینم
تو اتاقه بابات خوابیده برم بیارم سرو صدا میشه بیدار شه عصبی میشه صبح میدم ببین .
به نظرت الان ناصر خوابه یا بیدار
نمی دونم چی بگم
نرگس جان بخوابیم می دونی که فردا شب مهمون داریم من صبح خیلی کار دارم
باشه مامان بزارت بوست کنم
شب بخیر
شب بخیر عزیزم
صبح با صدای صحبت خاله ام و مامانم از خواب بیدار شدم .
خواهر : ناصر بچه خوبیه خدارو شکر اگر نرگس بچه ساله ولی ناصر هم عاقله هم نرگس و دوست داره . بی خود نگران بودی که کفتر بازو دست بزن داره
والا تا هفت هشت سال پیش اینا همسایه مادر بودن . ناصر یه چهل پنجاه تا کفتر داشت هرروزم پشت بوم بود صدای همه همسایه هارو در اورده بود یکسر هم ناهید و می زد مادر همش میگفت ناصر لنگه باباشه . ولی الان خدا رو شکر انگار بچه خوبیه .
سلام
سلام نرگس جان صبحت بخیر .
مامان مگه کفتر داشتن بد هست یا گناه داره
کفتر داشتن گناه نداره بدیش اینه که میرن پشت بوم دیگه ادم تو حیاط خونش امنیت نداره یه بدیشم اینه که معتاد به کفتر میشن خونوادشونو فراموش می کنن همه زندگیشون میشه کفتر
صدای زنگ تلفن اومد .
مامان ناصره
بردار ببین چی میگه
الو سلام
سلام خانوم خانومای خودم خوبی
ممنون تو خوبی
خوبم ولی چرا گوشیتو جواب نمی دی
حتما از بی شارژی خاموش شده
نرگس ببین بابات اجازه میده بریم شهر هم من خنچه عقدو تحویل بدم هم یه کم بگردیم
صبر کن به مامانم بگم
مامان از بابا اجازه میگیری منو ناصر بریم بیرون
باشه حرفاتو باناصر بزن گوشی رو قطع کن زنگ بزنم به بابات اجازتو بگیرم
تا اومدم به ناصر بگم مامانم چی گفت . فوری گفت
شنیدم پس قطع میکنم یه دو دقیقه دیگه زنگ میزنم
باشه
مامانم زنگ زد به بابام اجازه گرفت
منم صبر نکردم اون زنگ بزنه خودم زنگ زدم گفتم اجازه داد بیا
پس حاضر باش من اومدم دیگه معطل نشم زود بریم
باشه
مامان خریدهای سر عقد ما دست کیه
پیش منه
میاریشون من چادرمو بردارم بپوشم دیگه به جز مدرسه با مانتو بیرون نمی رم . میخوام همیشه چادری باشم
چمدون رو آورد درشو باز کردم چادر و شالی که خریده بودمو سرم کردم شلوار و کفشهای خریدمم پوشیدم حاضر تو ایون خونمون نسشتم
صدای ماشین ناصر اومد
مامان خداحافظ
خدا به همراهت عزیزم مواظب خودت باش
چشم مامان . . .
دست ناصر روی زنگ بود من در رو باز کردم
سلام
بَه سلام خانم زرنگ
سوار ماشین شدیم
کجامی ریم ؟
اول بریم من خنچه عقد و تحویل بدم بعد هرجا که تو بگی میریم
آینه رو هم آوردی عوض کنیم
دستشو زد رو فرمون
آخ یادم رفت صبر کن الان میریم در خونمون بر می داریم میریم عوض میکنم . ولی نرگس دیشب ناهید قسم خورد که آینه رو اون عوض نکرده حتما فروشنده اشتباه کرده . حالا نمی شه به همین مدل رضایت بدی
نگاهش کردم
باشه عوضش نکن
برگشت نگاهم کرد منم با لبخند نگاهش کردم
راست میگی ؟ناراحت نشیا؟ اگر بخوای عوضش میکنم
نه دیگه نمی خواد تو می گی قشنگه خوبه
به شوخی زد روی پام
نوکرتم به مولا
خنچه رو تحویل داد مدارک امانتی رو که داده بود گرفت گذاشت جیب بغل پیراهنش رو کرد به من دوست داری کجا بریم ؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_99 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامان میای تو اتاق ما با هم حرف بزنیم بزار جو
#پارت_100
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سینما
چه فیلمی ؟
یه فیلمی بریم دیگه
رفتیم دیدیم چند فیلم دارند . ولی بیشترین تبلیغشون فیلم پدر از حاتمی کیاست
ناصر اینو ببینیم
بیلط و رزور کرد برای ساعت دو بعد از ظهر
الان ساعت یازده صبحه بریم یه چرخی تو شهر بزنیم ناهارمونم بخوریم تا ساعت دو
نوار بزار ترانه خدا هست و گوش کنیم
اینم نوار
ظبط ماشینو روشن کرد
خیلی بهم خوش میگذشت که ماشینو پارک کرد
اینحا چرا نگه داشتی
بیا پایین الان میفهمی
رفتیم تو اسباب فروشی
مگه ماشین کنترلی نمی خواستی
اوخ جون ماشین کنترلی چه خوب که یادت بود
دوتا ماشین کنترلی یکی قرمز یکی مشگی خرید که تا حالا ندیده بودم . بزرگ وشیک دهنم وا مونده بود
ناصر دوتا خریدی یکی دیگشو میخوای بدی به ناهید .
چنان با صدای بلند خندید که همه نگاهمون کردن منم باخنده اون خندیدم .
نرگس جان برای خودم خریدم که دوتایی باهم مسابقه بدیم .
انگار خدا دنیارو بهم داد . ازاین بهتر نمی شد .
یاد حرفهای فرمانده پایگاهمون افتادم میگفت یادتون باشه وقتی خیلی خوشحال هستید این شادی رو خدا به شما داده حتما همون لحظه از ته دلتون از خدا تشکرکنید . البته باید از کسی هم که خدا اونو سبب خوشحالی شما کرده تشکر کنید .اول سرم رو گرفتم بالا چشمهامو بستم تو دلم سه بار گفتم
شکرن شکرا ،شکرن شکرا،شکران شکرا تشکر از خدا کردن حالمو خیلی خوب میکرد یه حس دوست داشتنی بود .
دست ناصرو گرفتم
تو خیلی خوبی ممنون
یه چشمک بهم زد لب خونی کرد
دوست دارم.
این حرفش هم برام شیرین بود و هم خجالت کشیدم
سرمیز ناهار نشسته بودیم تلفنش زنگ زد
الو
چیه دوباره سرو صدا راه انداختی خوب بده محسن ببره اون که بیکار همش خونه است.
از یه کار ، درسش عقب نمی یفته
یه جاییم نمی تونم بیام
خدا حافط
از صدای پشت گوشی معلوم بود با ناهید حرف میزد . منم نپرسیدم چی میگفت.
غذا مون هنوز تموم نشده بود . دوباره گوشیش زنگ خورد.
به صفحه گوشی نگاه کرد عصبی شد یه لا اله الاالله گفت جواب داد
بله
اینقدر رو اعصاب من نرو به محسن بگو ببره تحویل بده
از پشت میز ناهار بلند شد رفت بیرون داشت با ناهید دادو بیداد می کرد. یه پسره حدودن ۲۰ ساله اومد کنار میز.
این مرده داداشته یا دوست پسرت ؟
قلبم شروع به کویدن کرد نفسم بند اومد انگار لال شده بودم بی اختیار چشمام زوم شده بود بهش که دیدم یه دفعه رفت رو هوا به خودم اومدم دیدم زیر چک و لگد ناصره از ترس داشتم می مردم زبونم بند اومده بود حتی داد نمی تونستم بزنم . مردم ریختن سواشون کردن ناصر اونو ول کرد رفت سمت مدیر رستوران به دادو بیداد کردن.
عرضه رستوران داری نداری در اینجا رو گِل بگیر هر کَس و نا کسو راه میدی بیان مزاحم ناموس مردم بشن . مدیر رستوران هم دستشو گذاشته بود تو سینه اش و مرتب عذر خواهی میکرد.
اومد سمت میز من از ترس خشکم زد فکر کردم میخواد با منم دعوا کنه.
پاشو بریم
بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم از در رستوران اومدیم بیرون . دوباره برگشت تو رستوران همه داشتن نگاه میکردن که چرا برگشت . منم مونده برای چی دوباره رفت تو رستوران . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_100 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله سینما چه فیلمی ؟ یه فیلمی بریم دیگه رفتیم د
#پارت_101
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
دست کرد تو جیبش یه چند تا پنج هزاری در آورد پرت کرد روی میز مدیریت رستوران برگشت دست منو گرفت رفتیم سوار ماشین شدیم از شدت خشم و عصبانیت صورتش سرخ شده بود منم از ترسم چشم دوخته بودم به شیشه روبرم و بیرون رو نگاه میگرم گاه گاهی هم بدون اینکه سرم رو برگردونم باگوشه چشم ناصر رو نگاه میکردم .
چی بهت گفت ؟
ترسم بیشتر شد با لکنت زبان هی چ ی
ساکت شد . سرعت ماشین رو آورد پایین وپارک کرد . تلاش کرد خودشو اروم نشون بده
نرگس غذات نصفه کاره موند میخوای یه چیزی بگیرم بخوری.
اینقدر ترسیده بودم که سیر و گرسنگی مو فراموش کرده بودم
نه
یه ساندویج بگیرم بخوری
نه
منو نگاه کن
صورتمو برگردوندم به سمتش
چی میخوای بگیرم
هیچی
نگاهی به ساعت مچی دستش انداخت
ساعت یک و ربع نرگس جان بریم خونه یه روز دیگه بریم سینما
سرم رو به تایید تکون دادم .
باشه
حرکت کرد یه دستش به فرمون ماشین بود یه دستشم مرتب می کرد لای موهاش گوشیش زنگ خورد روی صفحه گوشی نوشته بود ناهید . گوشی رو برداشت کلا خاموش کرد پرتش کرد صندلی عقب
رسیدیم در خونه ما ترمز کرد خواستم پیاده شم دستمو گرفت .
برگشتم نگاهش کردم . پسره چی بهت گفت؟
تقصیر من نبود
می دونم تقصیر تو نبود کاریت ندارم فقط میخوام بدونم چی بهت گفت
گفت این مرده ، تو رو نشون داد . برادرته یا دوست پسرت ؟
تو چی گفتی
من هیچی نگفتم
کار خوبی کردی که جوابشو ندادی . هیچ وقت جواب هیچ مرد مزاحمی رو نده . خب .
باشه .
هر وقتم کسی مزاحمت شد فقط فقط به خودم بگو . باشه
باشه چشم
من فدای چشم گفتنت
از اتفاق امروزم برای کسی نگو
چشم
هلاک این چشم گفتنتم خوشگل من
یه کم دستمو فشار داد . یه روز دیگه میریم بیرون سینما هم میریم
سرمو به تایید تکون دادم
حالا یه لبخند بزن بعد برو پایین.
با لبخند گفتم ماشینارو می دی ببرم
عه عه عه داشت یادم میرفت صبرکن بدم ببری
در صندوق عقب رو باز کرد ماشینارو داد بهم خدا حافظی کردیم رفت
در رو باز کردم رفتم تو خونمون . مامانم با خالم داشتند سبزی خوردن پاک میکردن.
سلام
سلام نرگس خانم . خوش گذشت .
نرگس مامان چرا رنگت پریده چی شده
هیچی نشده
پس چرا رنگ و روت زرد شده دعواتون شده .
دعوا شد ولی نه بامن . ناصر گفته به کسی نگو
باکی دعواش شد.
لبهامو جمع کردم هیچی نگفتم
اینا چیه دستت
ماشین کنترلی
حتما تو گفتی بخره ؟
سرم رو به تایید تکون دادم .
صدای مامانم بلند شد .
تو هم کار یاد گرفتی را به راه می ری اسباب بازی میخری دفعه آخرت باشه همین می نونده بیفتی سر زبونا که بشینن مسخرت کنن . نرگس تو دیگه ازدواج کردی . باید فکر اسباب بازی رو از سرت بیرون کنی . فهمیدی چی گفتم ؟
هیچی نگفتم . دست جواد رو گرفتم بردم تو اتاقمون
بیا داداشی ماشین کنترلی بهت نشون بدم .
صدای مامانم همینطور میومد . می بینی ملی چه کاری یاد گرفته . . .
اذان مغرب و گفتن وضو گرفتم نمازمو خوندم .
مامان
جانِ مامان
من امشب چی بپوشم
همون لباسهایی که سر خرید ، خریدید
اونا تکرارین دیشب پوشیدم .
عیبی نداره امشبم بپوش
اونو نمی پوشم اونی که بابا خریده رو بپوشم ؟
اونم خوبه باشه بپوش .
رفتم تو کمدم برش داشتم . نگاهش کردم اثری از پارگی نداشت بابا برده بود تعمیرش کرده بود.
ساعت هشت شب زنگ حیاطمون به صدا در اومد علی اصغر در حیاط رو باز کرد ناصرینا بودن
ناصر یه دسته گل خیلی قشنگ دستش بود کت شلوار پوشیده با موهای مرتب خوش تیپ اومد تو حیاط . یاد حرف فریده افتادم که گفت ناصر خوشگل و خوش تیپه . راست میگفت چقدر امشب ناصر به چشمم اومد .
اومد جلو دسته گل رو داد دستم آهسته گفت فردا شنبه تعطیله میام دنبالت بریم بیرون میخوام امروزو برات جبران کنم
منم آهسته گفتم نمیشه فردا بیست و دو بهمن صبح باید برم راهپیمایی بعد از ظهرم مراسم داریم باید سرود بخونیم . منم تک خوان سرودم حتما حتما باید باشم
اصلا لبهاشو جمع کرد
مراسم کجا هست ؟
تو حوزمون بر گزار میشه
کیا هستن؟
بسیجیا .
منظورم اینه همه خانم هستن یا زن و مرد قاطی ؟
همه خانم هستن .
پس نمیای
ابرو بالا انداختم نه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_101 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله دست کرد تو جیبش یه چند تا پنج هزاری در آورد پرت
#پارت_102
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
خونه ما مثل خونه ناصر بزرگ نبود خیلی کوچیک تر از خونه اونا بود نتونستیم هممون دور هم جمع بشیم . مردها رفتن تو اتاق مامان بابام خانمها اومدن توی اتاق منو علی اصغر .
مهمونی که جدا شد بین من و ناصر فاصله افتاد من همش دلم تو اتاقی بود که مرد ناصر اونجا بود .
عمه هاجر منو صدا کرد :
نرگس جان بیا بشین پیش خودم عروس خوشگلم
دستشو انداخت دور بازوهای من با محبت کمی فشار داد
خیلی دوست داشتم دوتا دختر داشته باشم ولی خدا بهم یه دونه داد الان تو دختر دوم من هستی
دست انداخت گردن من و صورتم رو بوسید .منم بوسش کردم
عمه یعنی من دختر شما شدم خواهر ناهید ؟
آره عمه جون همین طوره
ناهید منو دوست نداره یا دعوام میکنه یا باهام قهره الان بهم محل نمیزاره جواب سلام منو نداد
عیب نداره صبر کن ناهید هم درست میشه
جَو محبتهای عمه هاجر منو گرفت
عمه فردا ما گروه سرود داریم منم تک خوان گروه هستم میای مراسم سرود ما رو نگاه کنی
آره که میام عمه جون خیلی هم خوب ، بیام صدای دختر خوشگل خودم رو گوش کنم بگو چه ساعتیه به ناصر بگم ببرمون
نه نه ، به ناصر نگو بیاد با بسیجی ها بریم مامان و خالم و مادر جونم هم میان
چرا عمه وقتی ماشین هست خب خودمون میریم .
آخه من جزو گروه سرود هستم خانوم قربانی گفته گروه سرود بیان ، باهم بریم اگه دیر کنید من اضطراب میگیرم .
باشه عمه جون حالا ببینم چی میشه
حواسم رفت به ناهید اونم داشت از گفت و گوی من و مامانش حرص می خورد چون مرتب آه می کشید و زیر چشمی منو مامانشو نگاه میکرد خیلی دوست داشتم بهش نزدیک بشم هرچی فکر کردم چیکار کنم فکرم به جایی نرسید
سفره رو آوردن پهن کردن باخودم گفتم الان پا میشم برای آوردن سفره کمک می کنم ، ازهرچی بهترش رو جلوی ناهید میذارم . شاید باهام دوست شه . اما تا اومدم بلند شم عمه دست من و گرفت نشوند
عمه جون عروس که کار نمیکنه بشین اینجا پیش خودم ناهید بلند میشه
اشاره کرد به ناهید و جاریم نیلوفر اوناهم بلند شد کمک کردن.
مهمونی تموم شد همه خدا حافظی کردن رفتن . یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود صدای زنگ موبایلم بلند شد .نگاه کردم دیدم ناصره .
یعنی چیکار داره ؟
الو بفرمایید
نرگس جان فردا چه ساعتی سرود داری
ساعت دو باید مسجد باشم
نمی خواد با بسیجتون بری آدرس بگیر خودم میام می برمت
نه ناصر من باید برم مسجد با بچه ها برم آخه . . .
نگذاشت حرفم تموم شه.
نرگس جان گفتم که هر ساعتی باشه خودم میام می برمت
با ناراحتی گفتم
باشه.
گوشی رو قطع کردم .
یاد حرف مادر جونم افتادم همیشه میگه آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره .
به خودم گفتم . نرگس حرف نزنی میگن لالی چیکار داشتی به عمه هاجر گفتی سرود دارم . حالا خوبت شد . چقدر خانم قربانی سفارش کرد همه بیان مسجد . الان همه باهم میرن منم باید با یه مشت پیر زن برم .
صبح تو راهپیمایی به خانم قربانی گفتم .
ببخشید دیشب نامزدم گفت خودم می برمت برای اجرای سرود .
باشه نرگس جان با نامزدت بیا فقط دیر نکنی سرود ما سومین برنامه است دیگه تا ساعت سه حتما حوزه باش.
ازاینکه من با شماها نمیام ناراحت نمیشید آخه گفتی همه باید باهم بریم
نه ناراحت نمی شم عذر تو موجه هرچه نامزدت میگه همونو گوش کن .
با اینکه خیلی دلم میخواست با گروه برم ولی از اینکه فرمانده پایگامون قبول کرد خیلی خوشحال شدم .
زنگ زدم به ناصر گفتم ساعت دو نیم بیا که تا ساعت سه حوزه باشیم اونم قبول کرد.
مامان و خالم و مادر جونم خودشون رفتن.
ساعت دو نیم زنگ حیاطمون خورد منم اماده اومدم بیرون . دیدم دوتا ماشین در حیاطمونه یکی نیلوفر و عمه هاجر و ناهید توش نشستن . یکی هم ماشین ناصر . سوار شدم .
مگه مامانت نمیاد.
اونا خودشون رفتن .
عه چه کاریه چرا صبر نکردن با هم بریم . برگشتنه بگو دیگه با ما برگردن
باشه میگم
حرکت کردیم . رسیدیم حوزه همه پیاده شدیم رفتیم سالن . اونا رفتن نشستن منم رفتم پیش فرمانده حوزه مون .
سلام خانم عظیمی
سلام مطیعی بدو برو رخت کن بچه هاتون اونجا هستن لباس بپوش آماده شو .
ممنون خانم .
با عجله رفتم دیدم همشون چادر های سرود رو که به سه رنگ پرچم ایران بود سرشون کردن . سربندهای یا زهراشون بستن همایل های سرود رو هم انداختن اماده اند که نوبت سرود ما بشه . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_102 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خونه ما مثل خونه ناصر بزرگ نبود خیلی کوچیک تر ا
#پارت_103
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سلام خانوم قربانی سلام خانوم مهدی
سلام بدو برو حاضر شو سخنرانی داره تموم میشه الان نوبت ماست.
حاضر شدم .
عکاس حوزه اومد : بچه ها هرکی میخواد تکی عکس بندازه بیاد .
اول همه رفتم من میخوام بندازم . یکی تکی ، یکی هم باخانوم قربانی و خانوم مهدی مسئول سرودمون ، عکس انداختیم .
خانوم مهدی اومد.
بچه ها همونطور که گفتم سمت راست چادرهای سبز ، وسط چادر سفیدا ، سمت چپ چادر قرمز . به همین ترتیب هم وارد سالن میشین .
نرگس هم جلو همه به ایسته .
. سرود تموم شد به همین ترتیب هم خارج میشید . همگی هواساتونو جمع کنید اشتباه نکنید.
چون من تک خوان بودم چادر من هر سه رنگ رو داشت با سربند سبز یا زهرا و حمایل طلایی که اسم شهید پایگاهمون (شهید سید مصطفی میر موسوی ) روش نقش بسته بود واقعا زیبا به چشم میومد
با اشاره خانوم مهدی هممون رفتیم تو سالن هر کی سر جای خودش ایستاد . همه ساکت بودند مارو نگاه میکردن . من با چشمام دنبال همراهانم میگشتم مخصوصا مامان خودمو مامان ناصر .
پیداشون کردم . برای همشون دست تکون دادم . او ناهم همشون به غیر ناهید با خنده برام دست تکون دادن
خانوم مهدی نوار رو روشن کرد نقش من از همه مهمتر بود چون من همه سرود رو میخوندم و بچه ها بعضی قسمتهاشو با من تکرار می کردن
برخیز، که فجر انقلاب است امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سرزده است
«والفجر» که سوگند خدای ازلی است
روشنگر حقی است که با «آلعلی» است
این سوره به گفته امام صادق
مشهور به سوره «حسینبنعلی» است
شب رفت و سرود فجر، آهنگین است
از خون شهید، فجر ما رنگین است
این ملت قهرمان و آگاه و رشید
ثابت قدم است و قاطع و سنگین است
شب طی شد و روز روشن از راه رسید
خورشید امید شرق، از غرب دمید
عیسای زمان، راز زمین، «روح خدا»
در کالبد مرده، دمی تازه دمید
این نهضت حق، که خلق ما برپا کرد
نه شرقیو غربی است، نه سرخ است و نه زرد
در وسعت و عمق و شور و یکپارچگی
زیباتر از این نمیتوان پیدا کرد
جانهای جهانیان به لب آمده است
جان در پی حق، داوطلب آمده است
جمهوری اسلامی ما در این قرن
فجری است که در ظلمت شب آمده است
بر ملت تازه رَسته از دام و کمند
آن بردگی گذشته، یارب مپسند
این در که بهروی ما گشودی از مهر
بار دگر از قهر، خدایا تو مبند
سرودمون که تموم شد . همه کسانیکه در سالن بودن اول با صلوات بعدم با دست زدن مارو تشویق کردن . دوباره با همون نظمی که وارد سالن شده بودیم خارج شدیم
رفتیم رخت کن هممون ریختیم دور خانوم قربانی . خانم خوب بود راضی بودین
بله خیلی عالی بود . دست مسئول فرهنگی خانوم مهدی درد نکنه .بچه ها همگی خسته نباشید . جایزتون از طرف خودم به شماها چهار شنبه صبح ساعت هشت ونیم همین هفته میریم بهشت زهرا سر مزار شهید پلارک اونجا بهتون میدم .
هرکی هم نمی تونه بیاد تو پایگاه جایزشو بهش میدم .
هممون خوشحال شدیم پریدیم بالا یو هوو
یکی از بچه ها گفت خانم همون شهیدی که بهش میگن شهید عطری ؟
بله عزیزم همون شهید .
بچه ها چهار شنبه اول میریم خانه شهید بهشت زهرا ازشون میخوام که یکی رو بفرستن باهامون سر مزار شهید پلارک که در مورد صفات و خصوصیات این شهید بزرگوار برامو ن توضیح بده
یکی از بچه ها پرسید؟
خانوم سر مزار شهید هادی هم میریم
نه اون شهید رو یک روز دیگه میریم چون باید ساعت یازده زود برگردیم که بچه ها به مدرسشون برسن . الانم برید چادرهاتونو در بیارین چادر مشگی هاتونو بپوشین برین سالن .
برنامه که تموم شد همه سریع سوار مینی بوش شید .
منم چادرمو عوض کردم اومدم سالن مستقیم رفتم پیش مامانم .
خوب خوندم
عالی بود عالی ، آفرین یه بوس محکم هم از لپم کرد.
رو کردم به خاله و مادر جونم بعدم مامان ناصرو جاریمو ناهید .
چطور بود . همشون به جز ناهید که اصلا نگاهم نکرد تشویقم کردن.
برنامه تموم شد
مامان من برگشتنه با بچه ها میام . شماهم با ناصر برید.
نه تو هم با ما میای .
برگشتم نگاهش کردم به اعتراض گفتم
مامان
محلم نزاشت
دلم پیش بچه های سرود بود . خیلی باهاشون بهم خوش میگذشت . هر وقت در برنامه یا اردویی می رفتیم تا برسیم دسته جمعی سرود میخوندیم . یه نگاهی به مامانم کردم تو دلم گفتم به من محل نمی دی ، میخوای منو به زور ببری تو ماشین ناصر . صبر کن می دونم چیکار کنم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_103 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله سلام خانوم قربانی سلام خانوم مهدی سلام بدو ب
#پارت_104
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
برنامه که تموم شد تو شلوغی خروجی از در سالن . خودمو پنهان کردم از مامانم یه کم فاصله گرفتم .رفتم سمت مینی بوس . صدای نرگس نرگس مامانمو میشنیدم ولی جواب ندادم . بچه هارو دیدم همگی دارن سوار مینی بوس میشن منم باهاشون سوار شدم . رفتم نشستم پیش فریده ، یکی دوتا از بچه ها رفته بودن دسشویی خانم قربانی منتظر بود اوناهم بیان حرکت کنیم . یه وقت دیدم مامانم عصبانی از در ماشین اومد بالا منم خودمو زیر صندلی قایم کردم . از خانوم قربانی پرسید
ببخشید خانوم ، نرگس و ندیدید .
اونم گفت چرا تو ماشینه
بعدم منو صدا کرد ، نرگس مامانت اومده دنبالت .
چاره ای نداشتم از زیر صندلی اومدم بیرون .
گفتم که میخوام با بچه های سرود برگردم تو برو من نمیام.
مامانم از شدت عصبانیت چهره در هم کشید . تهدید وار.
تمام حوزه رو دنبالت گشتم اونوقت تو امدی اینجا . مگه نگفتم باید با خودمون برگردیم ، پاشو بریم ببینم .
شانه انداختم بالا نمیام
اومد جلو که دستمو بگیره از ماشین پیادم کنه . با دوتا دستهام محکم چسبیدم به صندلی ماشین .
ن می یا م میخوام با بچه ها بیام
مامانمم جلوی بچه ها راننده مینی بود مسئولین پایگاه یکی زد تو کمرم . یکی هم محکم زد روی دستهام
غلط می کنی که نمیای پاشو ببینم.
دنیا روی سرم خراب شد .
منی که به خاطر باهوش بودن همیشه همه جا اول بودم . حالا با این کار مامانم تو جمع چقدر خار و خفیف شدم .
از خجالت آب شدم . یه لحظه از همه چی بدم اومد حس تنفر از مامانم ، بابام ، ناصر و خونوادش در وجودم شعله ور شد .
خانوم قربانی اومد جلو .
وای خانوم مطیعی خواهش میکنم خودتونو کنترل کنید.
صدای راننده مینی بوس بلند شد خانم خواهشن اعصاب مارو بهم نریر خجالت نمی کشی طفل معصومو می زنی .
ایکاش همه ساکت میشدن و هیچ کَس هیچی نمی گفت
گریه کنون نه از درد ، از غرور له شدم جلوی جمع ، از ماشین پیاده شدم .
مامانم که از کارش پشیمون شده بود
تقصیر خودته هر چی بهت میگم بیا بریم خیرگی می کنی چسبیدی به صندلی ماشین .
اصلا مگه من نگفتم نرو چرا گوش نکردی
منم محل به مامانم نمی زاشتم و فقط گریه می کردم .
نزدیک ماشین ناصر که شدیم . دید من دارم گریه می کنم ، با عجله از ماشین پیاده شد اومد جلو
چی شده نرگس چرا گریه می کنی .
جوابشو ندادم . تندی سوار ماشین شدم
از مامانم پرسید چی شده چرا گریه می کنه
هیچی میخواست با مینی بوس بچه های سرود بره من نزاشتم ناراحت شده.
ناصر سوار ماشین شد .
روشو کرد سمت من .
نرگس خانوم رفیق نیمه راه شدی .
نگاهش نکردم .
با دستش صورت منو برگردوند سمت خودش
گریه نکن الان مامانتینا می رسونم ، باهم میریم دور دور کلی بهمون خوش میگذره .
نمیام می خوام برم خونمون .
با یه لحن محبت آمیز
عه نشد دیگه نمیام نداریم
من که از دست همشون ناراحت بودم
نمیام بیام که ناهید زنگ بزنه عصبانی بشی دعوا کنی ، غذا نخورده منو برگردونی .
با صدای بلند گفتم
نمیام .
با این حرف من انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سر ناصر.
نرگس من به خاطر حرف مفت اون پسره دعوا کردم . بعدم چقدر بهت اصرار کردم که بریم یه چیزی بخور خودت گفتی نمی خوام
اگر ناهید تند تند بهت زنگ نمی زد تو هم منو تنها نمی زاشتی که پسره به من متلک بگه .
ناصر از شدت ناراحتی دندونهاشو بهم فشار می داد ، ساکت شد .و دیگه هیچی نگفت .
سکوت همه ماشینو گرفته بود تنها صدایی که میومد صدای فین فین من به خاطر گریه هام بود .
رسیدیم در خونمون در ماشینو باز کردم با عصبانیت محکم بستم . رفتم تو خونه تو اتاقم نرفتم چون خیلی دلم میخواست تنهای تنها باشم مامانم نمی زاشت چون کلید اتاق ما دست خودش بود میومد پیشم .
منم رفتم تو حموم در رو هم بستم قفلشم انداختم . نشستم شروع کردم به گریه کردن .
حس بد تنهایی خیلی عذابم می داد تو این مورد هیچ کسی با من نبود به جز فریده دوستم . می دونستم همه ، حق رو می دادن به ناصر. گریه و حرف زدن با خدا بهم آرامش میداد.
خدایا کجای این کار گناه داشت که من با دوستام میومدم .
صدای مامانم از پشت حموم اومد .
پاشو بیا بیرون .
نمیام
پاشو قربونت برم ازت معذرت میخوام ببخشید . خیلی عصبانیم کردی .
نمیام .
مامان خانوم ، وقتی بابا تو رو کتک زد به من گفتی به هیچ کسی نگو چون نمی خواستی آبروت بره ولی تو امروز پیش دوستای پایگاه بسیجم ابروی منو بردی . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_104 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله برنامه که تموم شد تو شلوغی خروجی از در سالن . خ
#پارت_105
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
الهی دستم بشنکه والا برام چاره نگذاشتی ببخشید ، پاشو بیا بیرون
زد زیر گریه
نمی تونستم ببخشمش ، دلم خیلی شکسته بود ولی طاقت گریه های مامانمو نداشتم . در حموم رو باز کردم رفتم بیرون . خواست بغلم کنه دستشو عقب زدم رفتم تو اتاقم .
صدای زنگ گوشیمو از توی کمدم شنیدم حدس زدم ناصره چون کسی به غیر ناصر به موبایلم زنگ نمی زد . حوصله جواب دادن نداشتم اینقدر زنگ خورد تا قطع شد .
یه بالشت و پتو برداشتم خوا بیدم .
باصدای بازو بسته شدن در از خواب بیدار شدم .
نرگس خواب چه موقع تو عادت به خواب بعد از ظهر نداشتی
سلام
سلام : با تعجب پرسید: تو گریه کردی ؟ چقدر چشات پف کرده .
انگار داغ دلم تازه شد . دوباره زدم زیر گریه
مامان امروز تو مینی بوس جلوی همه منو کتک زد
راست میگی نرگس ؟ برای چی؟
من میخواستم با بچه های سرود بیام مامان میگفت باید با ناصر برگردی .
مامان تو نرگسو تو جمع کتک زدی ؟
به خدا برام چاره نداشت هرچی گفتم بیا بیرون به حرفم گوش نکرد
مامان شماهم به حرف بابا گوش نکردی بابا زدت به نطر شما هرکی به حرف اون یکی گوش نکرد باید کتک بخوره ؟ اخه مگه اینجا قانون جنگله که هر کی زورش به اون یکی رسید بگیره بزنه
اومد نشست پیشم سرمو نوازش کرد . گریه نکن آجی صبر کن بزرگ شم اجازه نمی دم کسی اذیتت کنه .
خدارو شکر که یکی ازم طرفداری کرد . دلم خیلی گرم شد ، با دستم اشکامو پاک کردم . دماغمم کشیدم بالا . رفتم دستشویی صورتمو شستم .
صدای اذان از مسجد بلند شد . نمی تونستم برم مسجد چون بعضی از بچه های سرود میومدن مسجد منم پیششون خجالت می کشیدم . خونه نمازمو خوندم .
ساعت هشت شب زنگ خونمونو زدن . علی اصغر درو باز کرد . ناصر بود .
مثل همیشه نیومد تو اتاق پیش من رفت تو اتاق مامان بابام . منم نرفتم پیشش . علی اصغرو صدا کردم . بیا پیش من
دوتایی داشتیم با دقت به حرفاشون گوش می دادیم . داشت ماجرای روز جمعه رو تعریف می کرد .
باور کنید من آدمی نیستم که کسی رو ببرم بیرون گرسنه برگردونم اونروزم ، نگه داشتم ، هرچی بهش گفتم چی می خوری گفت هیچی
می دونم اقا ناصر شما به ما ثابت شده ای .
ممنون شما لطف دارید .
من با بیرون رفتن نرگس مشکلی ندارم ولی باید یا باخودم بره یا یه بزرگتر مثل خودتون ، مامانم یا خواهرم باهاش باشه .
مانانمم هی تاییدش می کرد .
بله حق باشماست
ناصر فکر می کرد گریه های من برای اینه که با بچه های سرود بر نگشتم نمی دونست مامانم کتکم زده بد جور عذاب وجدان گرفته بود . اول گفتم بهش میگم که چی شد . ولی دوباره گفتم اصلش تقصیر ناصره وگر نه من همیشه با بسیج همه جا می رفتم مامان بابامم راضی بودن . ولش کن نمیگم که عذاب وجدان بگیره
حرفاشون تموم شد .
ناصر منو صدا کرد.
نرگس
جواب ندادم
نرگس خانوم
آجی : ناصر صدات می کنه
ولش کن نمی خوام برم .
باشه تو نمیای من میام
اومد تو اتاق
مامانم فورا علی اصغرو صدا زد . اونم پاشد رفت
که بامن قهر می کنی ؟
بهت میگم بریم دور دور می گی نمیام .
محلش ندادم .
مامانم چقدر تعریف صداتو کرد چقدر از اجرای برنامت خوشش اومده بود .
هیچی نگفتم .
ماشین منو بیار میخوام باهاش بازی کنم
رفتم آوردم . روشنش شروع کرد با کنترل هدایتش کردن .
هواسم رفت به ماشین . هی گفتم مواظب باش نخوره به دیوار ، آی آی داره می ره بیرون .
خب تو هم ماشینتو روشن کن ببینیم کی بهتر می رونه .
پاشدم رفتم ماشین خودمو آوردم . روشن کردم .
مسابقه بدیم
بدیم .
بیاید سه دور ، دور اتاق بچرخه . هرکی چپ کنه یا بخوره به دیوار سوخته .
من همش می باختم اونم برنده میشد
گفتم اگر راست میگی با علی اصغر مسابقه بده
باشه بگو بیاد.
علی اصغر بیا .
جانم آجی.
میای با ناصر مسابقه بدی ازش ببری من همش می بازم
نه آجی من درس دارم
ناصر گفت : حالا یه دو بار بیا بازی کنیم بعد برو درس بخون .
علی اصغر که از اولشم دوست داشت بیاد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_105 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله الهی دستم بشنکه والا برام چاره نگذاشتی ببخشید ،
#پارت_106
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اومد ، شروع کردن بازی کردن ، از من قشنگ تر بازی می کرد ولی حریف ناصر نبود .
علی اصغر جان بیا کمک کن وسایل شامو بیاریم
رفت به مامانم کمک کنه
با ناصر تنها شدیم
اومد جلو به شوخی دماغ منو گرفت .
خب خانوم خانوما مگه من نگفتم ماجرای دیروزو برای کسی نگو . نه گذاشتی نه برداشتی ، امروز تو ماشین منو سکه یه پول کردی که من تو رو غذا نخورده بر گردوندم خونه .
صورتمو کشیدم عقب دماغم از دستش رها شد
فقط من بابد به هرچی میگم عمل کنم . بعد تو بزنی زیر حرفت
چشماش گرد شد .
من چی گفتم که عمل نکردم
مگه من برات نامه ننوشتم که من دوست دارم ، خانم قربانی از طرف بسیج هرجا میره منم باهاش برم . تو قبول کردی ولی حالا زدی زیرش
نرگس توکی این حرفو به من زدی
تو نامه ، دادم فریده بهت داد . تو هم گذاشتی توی جیبت ، مگه نخوندیش ؟
چنان از ته دلش خنده قشنگی کرد . که با خنده اون منم خندیدم
وای نرگس با همون نامه منو عاشق خودت کردی . قبل از محرم شدنمون دائم می خوندمش
به مامانم گفتم به بابا بگو هر شرطی گذاشتن قبول کنه
یعنی قبل نامه منو نمی خواستی
چرا میخواستمت ولی عاشق نبودم . بعد نامه دیونت شدم . گفتم این همون دختریه که من میخوام .
من که از عشق و عاشقی ننوشته بودم هرچی که دوستشون داشتم برات نوشتم .
توی نوشته هات سادگی و صداقت و شیطنت موج می زد من عاشق شیطنتت شدم .
حرفاش خامم کرد ، یادم رفت چی میخواستم بهش بگم .
مامانم صدامون زد بیاین شام
رفتیم سر سفره . عاشق قرمه سبزی های مامانم بودم بوی غذای مامانم خونه رو برداشته بود
ببخشید احمد آقا نمیان
نه بار برده شهرستان امشب نمیاد
غذارو خوردیم . ناصر اومد بره من دستشو گرفتم نرو بمون
آخه شماها فردا مدرسه دارید باید زود بخوابید .
خدا حافظی کرد . منم باهاش اومدم تو حیاط .
ناصر چرا همین جا نمی خوابی .
عمیق بهم نگاه کرد ، بالبخند گفت :
بابات گفته نه شب خونه ما می خوابی نه شب دختر من خونه شما می خوابه هر کجا هم ، بُردیش باید ساعت یازده شب بیاریش.
واقعا بابای من گفته
بله از من قول گرفته
آخه چرا ؟
از خودش بپرس
خدا حافظی کردو رفت .
مامان چرا بابا به ناصر گفته شب خونه ما نخوابه . ما که به هم محرمیم .
یه خورده بهم نگاه کرد . با خنده لب زد
رسم نیست
رسم دیگه چیه بابا ، شب بخیر
شبت بخیر
تو رخت خواب دراز کشیده بودم داشتم به چهار شنبه که قراره بچه های سرود برن بهشت زهرا مزار شهید پلارک فکر می کردم . منم باید برم . ولی چه جوری . ناصر که اصلا نمی زاره ، مامانمم طرف ناصره ، خدایا راهی جلوی پام بزار . هی تو ذهنم نقشه میکشیدم ، می دیدم نمی شه پاکش می کردم . نگاهم به ساعت افتاد دو نصف شب بود. وای امشب از اون شباست که برای نماز صبح خواب بمونم . چشمامو بستم . به زور خودمو خوابوندم .
با صدای نرگس ، نرگس مامانم برای نماز صبح بیدار شدم . ازبی خوابی دیشب انگار تو چشمام شیشه خورده ریخته بودن . خوابالوده وضو گرفتم سلام نمازمو که دادم . بدون اینکه مغنعه نمازمو در بیارم خودمو انداختم توی رخت خوابم . باصدای ماشینی که پشت بلند گو داد می زد سبزی خوردن ، سبزی پلو . . . از خواب بیدار شدم ، ساعت و نگاه کردم ، وای ساعت یازده نیمه صبح بود .
بوی شامی مامانم هوش از سرم برده بود . رفتم آشپزخونه .
سلام مامان یه دونه شامی میدی بخورم
سلام عزیزم اول یه آبی به صورتت بزن .
چرا منو بیدار نکردی خیلی خوابیدم .
منم دیر پاشدم
عه شما چرا
دیشب از فکر و خیال خوابم نمی برد
عذاب وجدان کتک زدن منو داشتی ؟
یه نگاه گوشه چشمی بهم انداخت
سفره رو پهن کن ، شامی از ماه تابه در بیارم بشین بخور بعدم حاضر شو برای مدرست
غذامو خوردم . آماده شدم مامان من دارم میرم کاری نداری .
نه عزیزم به خدا می سپارمت برو به سلامت .
داشتم می رفتم خونه فریده اینا که باهم بریم مدرسه ، ناهید و دیدم ، هرکاری کردم زبونم به سلام باز نشد . چون باهام قهر بود منم از کنارش رد شدم بهش سلام نکردم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_106 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اومد ، شروع کردن بازی کردن ، از من قشنگ تر بازی
#پارت_107
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
از مدرسه برگشتم
نرگس عمه هاجر زنگ زد امشب شام دعوتت کرده خونشون .
مامان امروز ، داشتم می رفتم مدرسه تو کوچه ناهید و دیدم بهش سلام نکردم .
چرا مامان ، کار بدی کردی .
وقتی باهام قهره ، نگام نمی کنه ، چرا سلام کنم
نرگس جان همه تلاشتو بکن که زندگی آرومی داشته باشی حتی اگر قرار باشه تا آخر عمرت به خواهر شوهرت سلام کنی اونم جواب نگیره . ارزش حرف و حرف کشی نداره .
دیگه داره ازش بدم میاد فکر کرده من زن اون شدم .
یه وقتا که دارم باهات حرف می زنم به خودم شک میکنم ، میگم شاید خیالاتی شدم حرف نزدم ، فکر کردم ، که گفتم ، نرگس محض رضای خدا حرف گوش کن ، بهت میگم سلامش کن میگی ازش بدم میاد.
دروغ بگم خوبه ؟ ازش بدم میاد دیگه
دروغ نگو ولی لازمم نیست هر حرف راستی رو به زبون بیاری
امشب چی بپوشم
سه دست لباس برات خریدم آویزون کردم تو کمدت یکی شو انتخاب کن بپوش
چرا خودت می خری نمی زاری من انتخاب کنم
بعد از ظهرهای یکشنبه که تو نیستی ، آقا ولی میاد ، منم قسطی سه دست برات خریدم که هفتگی پولشو بدم تو نیستی که انتخاب کنی ، برو ببینشون ، قشنگن .
در کمد دمو باز کردم . هر سه دستشم دوست داشتم قشنگ بودن یکی شون یه بلوز گلبهی آستین بلند و شلوار مشگی بود ، همونو پوشیدم .
به در کمدم یه آینه قدی بود ایستادم جلوش . چقدر دلم میخواست آرایش کنم ولی حیف ناصر نمی زاشت . با خودم گفتم چرا اینقدر ناصر کار به کارِ من داره ؟ اینجا برو ، اونجا نرو ، تنها نرو ، به اون چه که من کجا می رم .
ولی یه دفعه هواسم رفت به چهار شنبه و اردوی خانم قربانی
بعدش یادم اومد که خدا گفته به حرف شوهراتون گوش کنید مگر اینکه قبل ازدواج جیزهایی رو که دوست دارید شرط کرده باشید خب منم که شرط کردم هر چی میخواستم توی نامه نوشتم . براش نوشتم اگر قبول داری بیا ولی اگر قبول نداری نیا اونم خونده اومده . پس برای من گناه نداره که برم سر مزار شهید پلارک . فقط باید فکر کنم و راهی پیدا کنم
با صدای نرگس گفتن مامانم . از فکر بیرون اومدم .
بله مامان چیکار داری
دارم حاضر میشم برم
کجا؟
خونه عمه هاجر دیگه ، مگه نگفتی شام دعوتم کرده .
صبر کن ناصر بیاد ببرت
اگه خودم برم بد میشه
حالا چون تازه عقد کردین بهتره با ناصر بری ولی بعدها خودتم تنها بری بد نیست
زنگ خونمونو زدن به ساعت نگاه کردم شیش بود خودشه ناصره
کیه
باز کن
درو باز کردم _سلام
سلام بَه چه لباس خوشگلی چقدر بهت میاد .
خواستم بگم مامانم از آقا ولی قسطی خریده . ولی حرفمو خوردم .
ناصر صبر کن الان حاضر میشم بریم .
کجا بریم ؟
مامانت زنگ زده خونمون ، شام دعوتم کرده
پس چرا به من نگفته ؟
نمی دونم !
باشه من تو حیاط وامیستم برو چادر سر کن بریم .
آماده شدم باناصر رفتیم خونشون . ناصر کلید انداخت در حیاطشون باز کرد .
مامان برات مهمون آوردم
عمه هاجر اومد ، تو نیاوردی خودم دعوتش کردم ، بعدم دستهاشو باز کرد . منم سلام کردم رفتم تو بغلش .
عمه هاجر واقعا منو دوست داشت محبتهاش طبیعی بود مصنوعی نبود منم حس مادر جونمو بهش داشتم .
تو بغلش منو یه کم فشار داد . خوش اومدی عزیزم قدمت سر چشم بعدم دو تا ماچ گنده از لپام کرد.
ناصر با چه شوقی به این صحنه نگاه می کرد از رابطه منو مامانش واقعا لذت می برد .
عمه دست منو گرفت برد تو اتاق خواب خودشون در کمدشو باز کرد یه بسته کادو شده داد به من .
این چیه عمه جون.
بازش کن ببین .
باز کردم یه بلوز شلوار خیلی قشنگ بود.
بوسش کردم عمه دستت درد نکنه چه خوشگله الان می پوشمش.
ناصر برو بیرون میخوام لباس مامانتو بپوشم .
لباسو پوشیدم از لباس خودم خیلی خیلی قشنگ تر بود .
عمه دیگه درش نمیارم یه مشما بده لباسهای خودمو بزارم توش امشب همینی که شما خریدی رو می پوشم
عمه هاجر رفت یه ساک خیلی قشنگ که روش تیکه دوزی شده بود آورد . بزارش تو این ببر ، ساکشم برای خودت .
وای عمه خیلی ممنون .
عمه جون من میرم آشپزخونه شماهم تنها باشید
عمه منم میام بهت کمک کنم.
ناصر دست منو گرفت نمی خواد بری بیا بریم اتاقمو بهت نشون بدم .
رفتیم تو اتاقش در رو از تو قفل کرد .
چرا در رو قفل می کنی
اینطوری راحتریم این محسن حساب کتاب سرش نمی شه بدون در زدن میاد تو اتاق .
فضای اتاقش برام سنگین اومد دوست داشتم زودتر برم بیرون . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_107 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله از مدرسه برگشتم نرگس عمه هاجر زنگ زد امشب شام
#پارت_108
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ناصر در رو باز کن قلبم گرفت
یه وقت محسن میاد تو
خب بیاد شالمو سرم میکنم بلوزمم که آستین بلنده
نه ، نمی خوام جلوی محسن بلوز دامن باشی
چادرمو سرم میکنم
با چادر مشگی که نمی شه تو خونه بگردی
صبر کن ببینم مامانم چادر داره بده بپوشی
در رو باز کرد رفت ، یه نگاهی به اتاقش انداختم . یه میز خیلی شیک که روش یه کامپوتر گذاشته بود یه صندلی چرخ دارم گذاشته بود جلوی میزش . رفتم نشستم روی صندلیش یه دو دور چرخ خوردم ، به دیوار اتاقش چند تا عکس فوتبالیستی زده بود .که لباساشون قرمز بودن . عه پس ناصر پرس پلیسیه . چشمم افتاد به تختش . همیشه ارزوم بود منم تخت داشته باشم ، خوش به حالش چقدر چیزی داره . هر چی که من دوست داشم ، داشته باشم ناصر داشت .
با صدای عمه از فضای اتاقش اومدم بیرون .
رفتم پیشش
عمه کاریم داری
ببخشید عمه جون این چادر خودمه الان برات کوتاهش میکنم بپوش بعدن یه خوشگلشو برات میخرم .
چادر رو انداخت سرم اندازه زد ، کو تاهش کرد ، انداختش زیر چرخ یاینشو تو گذاشت داد به من
بیا بپوشش ببینم خوب شد .
سرم کردم اندازه ، اندازم شده بود .
ناصر منو دوباره برد تو اتاقش منم بالشتشو از روی تختش بر داشتم گذاشتم پای در .
چیکار می کنی
اینو گذاشتم در بسته نشه
ریز خندید خیلی خوب بیا بشین رو تخت باهم آلبوم منو ببینیم .
چقدر عکس داشت . صدای حال و احوال پرسی و سلام بچه ها اومد . ناصر فورن البومو بست پاشو نرگس بریم بیرون زلزله ها اومدن
زلزله ها کین
بچه های داداشم ، تو که نمی زاری در و قفل کنم الان میان تو ، همه وسایلهای منو بهم می ریزن
دو تایی اومدیم بیرون در اتاقشو قفل کرد .
عمه هاجر همه بچه هاشو دعوت کرده بود ناهید و شوهرشم اومدن . دورهم نشسته بودیم مشغول صحبت و میوه خوردن .
بابای ناصر رو کرد به من
نرگس جان ، بابا ، چرا به ناهید سلام نمی کنی
داشتم سیب میخوردم تو گلوم موند به زور قورتش دادم . همه داشتن منو نگاه میکردن .
یه خورده خودمو جمع و جور کردم ، هرچی تلاش کردم یه چیزی بگم نتونستم . یه نگاه به جمع انداختم تنها کسی روکه حس کردم پشت منِ عمه هاجر بود . سرم رو انداختم پایین .
ببین بابا جان ، تو هم مثل دختر خودم می مونی اینو بهت گفتم که بدونی باید به بزرگترت سلام کنی .
من بی ادب نبودم از بابا مامان خودم یاد گرفته بودم به بزرگترم احترام بزارم . ولی آخه ناهید همش با من قهر بود جواب سلامهای منو نمی داد حتی منو نگاهم نمی کرد . یه عالمه حرف از ناهید اومد تو ذهنم ، که منو ناراحت کرده بود ولی هیچ کدومو نتونستم بگم . نگاه کردم به ناصر چنان قیافه گرفته بود و همه حق رو داده بود به خواهرش . تو دلم گفتم اگه دیگه من پامو گذاشتم خونه بابای تو ، دروغگو میگه عاشقتم خُب اگر عاشقمی الان بگو که ناهید منو اذیت میکنه باهام قهره . داشتم دنبال یه راهی میگشتم که حواسها به من نباشه یواشکی برم خونمون . ولی نمی شد ، محسن که ذول زده بود به من و انگار حس منو درک کرده بود گفت .
خب دیگه این مهمونی به مناسبت این دو زوج خوشبخت نرگس خانم و آقا ناصر برگزار شده پس بزنید دست قشنگه رو .
همه شروع کردن به دست زدن محسن هم دست می زد هم سوت می کشید . از همه خوشحال تر ناهید بود که منو تو جمع ضایع کرده بود و از همه ناراحت تر من بودم که ضایع شده بودم .
سفره شام و پهن کردن ، عمه چند جور غذا درست کرده بود از بین همه عذاها من خورشت آلو اسفناج خیلی دوست داشتم . ناصر تو بشقاب برام پلو کشید . یه قاشق خورشت ریختم روی پلو ، یاد حرف ناهید تو رستوران افتادم که گفت برنج ریخته دور بشقابت . از ترسم که دوباره نگه قاشقم رو نصفه کردم با تمام دقت آروم گذاشتم دهنم و برای اینکه دوباره مجبور نشم قاشق بعدی رو از برنج پر کنم شروع کردم به جویدن اینقدر جویده بودم که دیگه هیچی تو دهنم نمونده بود . ناهید با چشماش اشاره کرد به ناصر .بگو بخوره .
ناصر برگشت به من چرا نمی خوری غذاتون بخور
تو دهنم دارم می جوم
با زحمت یه نصفه قاشق دیگه گذاشتم دهنم . شروع کردم به جویدن تقریبا همه غذاهاشونو خورده بودن ولی بشقاب من دست نخورده به نظر می رسید . ناهید باچشماش اشاره کرد به ناصر اونم با عصباتیت با گوشه آرنجش زد به بازو من زیر لب که فقط من بشنوم
بخور غذارو کوفت همه نکن
بازوم تیر کشید یه اوخ گفتم شروع کردم به ماساژ دادن بازوم ، از درد بغض ، گلومو گرفت .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_108 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ناصر در رو باز کن قلبم گرفت یه وقت محسن میاد
#پارت_109
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اومدن سفره رو جمع کنن عمه هاجر گفت
نه جمع نکنین نرگس هنوز عذا نخورده .
با زورو زحمت بغض گلومو جمع کردم .
عمه جون سیر شدم جمع کنید .
ناصر زیر گوشم آروم گفت بخور دیگه الان میری خونتون میگی گرسنه موندم .
فقط نگاش کردم
محسن که انگار از اول سفره هواسش به همه چی بود رو کرد به من
بخور زن داداش کم کم به جَو این خونه عادت میکنی ، زن داداش نیلوفرم اولاش مثل تو بود بعدن عادت کرد . دیگه مهمونوازی ماهم اینجوریه رو کرد به نیلوفر _درست میگم زن داداش بعدم ناراحت از سفره پاشد رفت .
بابای ناصر باصدای بلند که محسن بشنوه
تو کی میخوای آدم بشی
انگار توی این خونه آدمه منطقی شون محسن بود مهربونشون عمه هاجر
سفره رو جمع کردن . عمه منو صدا زد تو آشپزخونه .
پاشدم رفتم
بله عمه با من کار داری
بیا بشین اینجا رو صندلی پیش من تا بهت بگم
نشستم پیشش _ بشقاب نیم خورده منو گذاشت جلوش .یه قاشق پر کرد آورد نزدیک دهن من ، دهنتو باز کن
سرمو کشیدم عقب
نه عمه نمی تونم بخورم.
ناصر اومد آشپزخونه
بخور دیگه توکه چیزی نخوردی
دلم میخواست صورتشو چنگ بزنم با نفرت بهش نگاه کردم
چرا اینطوری منو نگاه میکنی مگه من چی بهت گفتم .
بی اختیار هری از چشمام اشگ ریخت
ناصر برو از آشپزخونه بیرون خودم بهش غذا می دم .
با دستم ، دست عمه هاجرو پس زدم بخدا نمی تونم بخورم عمه
باشه عمه جون پس همین جا پیش خودم بمون به من کمک کن .
چیکار کنم
اون کیسه رو بردار هر چی سبزی خوردن از سفره اضافه اومده بریز توش
چشم
ناهید از در آشپزخونه اومد تو یه دفعه عمه توپید بهش . کاری به نرگس نداشته باشیا
وا مامان من چیکار به این دارم
اونم رفت دیگه نیومد
عمه سبزی هارو ریختم دیگه چیکار کنم
این خورشت هایی که اضافه اومدرو هر کدومو بریز تو قابلمه خودش
اخه عمه می ترسم بریزه زمین
خب بریزه فدای سرت دستمال میکشم ، عمه جون منم که زن چند ساله ام یه وقت می ریزم دیگه چه برسه به تو که تازه تازه میخوای خانم خونه بشی
چقدر کنارش آرامش داشتم . هر کاری رو که گفت با دقت انجام دادم . به نظر خودم که تر تمیز کار کردم . عمه هم هی قربون صدقم می رفت و ازم تعریف میکرد کلی داشت بهم خوش میگذشت .
عمه ظرفهارو هم بشوریم
نه عمه جون ولش کن فردا شقایق خانوم میاد میشوره
شقایق کیه
یه خانوم آبرو دار ، برای اینکه دستش جلوی کسی دراز نشه از قوت بازویی که خدا بهش داده استفاده میکنه ، میره خونه ها کار میکنه منم هروقت کار داشته باشم بهش زنگ می زنم .
ظرف غذای منو گذاشت روی گاز گرم کرد . عمه بیا بشین اینجا دوباره قاشق رو پر کرد آورد سمت دهن من .
نرگس بخدا اگر دستمو کوتاه کنی ازت دلخور میشم .
دهنمو باز کردم خوردم _ قاشقو از دستش گرفتم عمه خودم میخورم ، اشتهامم باز شده بود همه شو خوردم .
نرگس جان چقدر مراسم بیست و دو بهمن به من خوش گذشت . هر وقت بسیجتون از این برنامه ها داشت به من بگو
همین طور که داشتم غذامو میخوردم گفتم
چرا خودتون عضو بسیج نمیشید اگر عضو بشید هر وقت مراسم داشته باشند بهتون زنگ می زنن
چطوری باید عضو بشی
دو تا عکس و یه کپی شناسنامه ببرید مسجد بدید به فرمانده پایگاه براتون پرونده تشکیل میده بسیجی میشید
باشه عمه ، فرادا هستن ؟
همیشه بعد از نماز مغرب و عشا هستن
ناصر اومد آشپزخونه دیگه آخرای غذام بود
بَه بَه ، بِه نرگس خانوم خودم
منم پشتمو کردم بهش
بیااینم از شانس من . پاشو حاضر شو ساعت یازده است ببرمت خونتون.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_109 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اومدن سفره رو جمع کنن عمه هاجر گفت نه جمع نک
#پارت_110
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
حاضر شدم باهمه خداحافظی کردم ، با ناصر از در خونشون اومدیم بیرون . ناصر خواست دست منو بگیره دستشو پس زدم . دوباره تلاش کرد . دوباره پس زدم .
قهری ؟
محلش ندادم
آخه مگه من چی گفتم ؟
حوصله حرفاشو نداشتم ، پا تند کردم ازش فاصله گرفتم . اون قدمهاشو تند تر کرد که به من برسه . منم دویدم .
نرگس ندو یه وقت میخوری زمین .
توجهی به حرفاش نکردم .
اونم دوید دنبال من .
ساعت یازده شب . چراغ برقهای کوچه دوتا در میون سوخته بود . تقریبا تاریک . همه جا ساکت ، تنها صدایی که به گوشم می رسید صدای گرپ ،گرپ پاهای مردونه ناصر بود . یه کم وحشت کردم ، همه تلاشمو می کردم قبل از اون برسم خونمون . در روش ببندم . پشت در بمونه ، ولی سر کوچمون بهم رسید . دستمو گرفت . با عصبانیت داد زد دیونه این چه کاریه میکنی .
همه تلاشمو کردم دستمو از دستش رها کنم ولی بی فایده بود انگار قفل شده بود .
ولم کن چیکار به من داری رسیدم در خونمون ، برو خونتون .
یه چشم غره بهم رفت . جذبه مردانه اش همه وجودمو گرفت . از ترس میخکوب شدم . ولی همه تلاشمو می کردم که به ظاهر نشون ندم .
دستشو مشت کرد انگشت سبابشو با تهدید گرفت به سَمتم . همه صورتشو جمع کرد چشماشو ریز کرد
دفعه آخرت باشه که تو کوچه می دوی و از دست من فرار میکنی
منم ذول زدم تو چشاش . ازش ترسیده بودم ولی همه تلاشمو میکردم ترسمو نشون ندم . بغض گلومو گرفته بود اما نگذاشتم اشگم بریزه .یه چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم . اون با نگاه و جذبه مردونش به من نگاه می کرد منم با نگاهی که تلاش می کردم ترسم رو پنهان کنم بهش ذول زدم .
متوجه نگاهای ترس من شد
چهرشو تغییر داد صورتی مهربون به خودش گرفت . به آرومی گفت . عزیزم . بعدم منو در آغوش گرفت . باهاش همکاری نکردم و خیلی سرد ایستادم دستهاشو از دور گردن و کمرم رها کرد . دو طرف صورت منو در دستهاش گرفت خیلی با محبت نگاهم کرد ، پیشونیمو بوسید آروم لب زد از من نترس
همه سَعیمو کردم نفسهامو کنترل کنم و به هر زحمتی بود به بغض در گلوم غلبه کنم
ازت نمی ترسم
سرشو تکون داد خوبه هیچ وقت نترس . بیا بهم قول بدیم همیشه کنار هم باشیم نه روبه روی هم .
درک حرفاش برام سخت بود متوجه منظورش نشدم .
یعنی میگی دوست باشیم
آره دوست ، دوست
خیلی حرفا اومد تو ذهنم ولی توان گفتنشو نداشتم . فقط بهش نگاه کردم .
دوست داشتم بهش بگم چطور با کسی دوست باشم که ازم دفاع نمی کنه تو جمع باهام بد اخلاقی میکنه با ارنجش می زنه به بازوم بین منو خواهرش فرق می زاره ، نمی زاره جاهایی که دوست دارم برم ،
ولی توان گفتنشو نداشتم
یه دستی به سرم کشید دوباره منو درآغوش گرفت . بعدم دست منو گرفت . رفتیم خونمون .
مامانم بیدار بود و تو ایون خونمون منتظر من نشسته بود .
ناصر بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم . از اینکه دیر کرده بودیم عذر خواهی کرد .
قبل از اینکه در حیاط رو ببنده رو به من کرد.
نرگس جان گوشیتو روشن بزار بهت پیام بدم .
با اشاره سرم گفتم باشه
درحیاط و بست و رفت
مامانم اومد جلوم
چیزی شده ؟ چرا قیافت اینطوریه ؟
چطوری ؟
نرگس از من پنهان کاری میکنی ؟ ساکت موندم . دستهای منو گرفت .
امشب چیزی شده ؟ کسی ناراحتت کرده ؟ باهام حرف بزن ببینم چی شده .
نگاه مادرانه اش بهم ارامش میداد .
بِهت میگم مامان .
شنیدی که ، ناصر گفت میخواد بهم پیام بده بزار جوابشو بدم همه چیو برات تعریف میکنم .
همدیگرو بغل کردیم دوتایی صورتهای همو بوسیدیم . آرامشی که در آغوش مامانم داشتم هیچ جای دیگه ای نداشتم .
رفتم تو اتاق ، علی اصغر خواب بود خیلی اروم لباسامو عوض کردم . گوشیمو از توی کمدم در آوردم . شارژ باطری ایش خیلی کم بود داشت خاموش می شد زدمش به شارژ دراز کشیدم یه بالشت گذاشتم زیر دستم . پیامهای گوشیمو باز کردم . وااای یاخدا بیش از صد پیامک از ناصر اومده بود حوصله خوندنشو نداشتم همه رو زدم رفت منتظر پیام جدید ناصر بودم .
نا خود آگاه هواسم رفت به اردوی پایگاه و دنبال یه راهی بودم برای رفتن به سر مزار شهدا مخصوصا شهید پلارک . صدای لرزش پیامک منو از حال و هوای شهید بیرون آورد .
حرف جدیدی نمی گفت همونایی که تو کوچه گفته بودو چند پیام عاشقانه دوست دارم . . . بعضی هار و جواب میدادم بعضی هاشو کلمات پیدا نمی کردم پاسخ بدم . خوابم گرفته بود یه شب بخیر براش نوشتم منتظر جوابش نموندم گوشی رو خاموش کردم .
احتیاج به دستشویی داشتم از اتاق اومدم بیرون دیدم مامانم بیداره ، تو ایون نشسته ، باورم نمیشد دو ساعت بیدار مونده باشه که بدونه ناراحتی من به خاطر چی بوده . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_110 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله حاضر شدم باهمه خداحافظی کردم ، با ناصر از در خو
#پارت_111
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
تو بیدار موندی مامان ؟
مگه نگفتی ناصر میخواد پیام بده ؟
چرا گفتم ولی من یادم رفته بود که منتظرمی . بزار برم دستشویی بیام همه رو برات تعریف می کنم .
این کار مامانم باعث شد که با اشتیاق بیشتری براش بگم . منم هرچی که اتفاق افتاده بود، حتی یه واو هم جا ننداختم همه رو براش تعریف کردم اونم با دقت گوش کرد . حرفای من که تموم شد دستمو گرفت
نرگس جان تو باید یاد بگیری که حرف بزنی اینی که هر اتفاقی میفته تو فقط نگاه می کنی خیلی وقتها خودتو مقصر نشون میدی
میخوام حرفمو بزنم نمی تونم
تلاش کن حتی تمرین کن ، اگر امشب خیلی مودب و با احترام به پدر شوهرت میگفتی که ناهید جواب سلامتو نمی ده . هم خودت اینقدر اذیت نمی شدی هم ناهید حساب کار خودشو می کرد . ناصر شاید به تندی به تو گفته باشه غذاتو بخور ولی مامان راست میگه یکی که سرسفره بشینه و به هر دلیل غذا نخوره کوفت بقیه میشه .
به خاطر حرف بابای ناصر نبود که نتونستم عذا بخورم ، ترسیدم بریزم ناهید یه چیزی بهم بگه .
به حرفای مفتش توجه نکن بعضی وقتها غذا می ریزه دور بشقاب چه بزرگ باشی چه بچه .
ایکاش امشب شما و بابا هم بودید . جلوی بابا که دیگه عمرن به من چیزی بگه
یاد روز عقد افتادم که بابام حالشو گرفت
زدم زیر خنده
دیدی تو اتاق عقد چطوری بابا ضایعش کرد .
صبر کن فردا هم من حالشو میگیرم
چطوری ؟
مادر جونو میفرستم سرشون .
زدم زیر خنده . آخ جون کاشکی من می دیدم چطوری میخواد حال ناهیدو بگیره ، قیافه ضایع شدنش دیدن داره .
نرگس بریم بخوابیم
نه حرف بزنیم .
تو فردا مدرسه داری عزیزم
آخ آخ آخ مامان مشقامو ننوشتم . باشه بخوابیم ولی منو ساعت نُه صبح بیدار کن .
همدیگرو بوسیدیمو شب بخیر گفتیم .
اومدم توی رخت خواب . دوباره فکر اردوی بهشت زهرا زد به سرم . باید یه راهی پیدا کنم . هر چی فکر می کردم به بمب بست می رسیدم خواب چشمهامو گرفتو خوابم برد .
داشتم برای مدرسه آماده میشدم لباسمو در آوردم چشمم افتاد به بازوم ، با آرنجی که ناصر بهم زده بود ، کبود شده بود . خواستم به مامانم نشون بدم ولی یه حسی بهم گفت نه نشون نده . بی خیال شدم ، گوشی رو برداشتم پیام دادم به ناصر .
ناصر خان دیشب زدی بازومو کبود کردی .
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم توی کمد رفتم مدرسه .
ساعت شش بعد از ظهر طبق معمول هرروز ، ناصر اومد خونه ما ، یه شاخه گل رز برام گرفته بود .
نرگس ببینم دستتو
چون بالای بازوم بود روم نشد بهش نشون بدم
نمی خواد ببینی
نرگس با پیامک تو اعصابم بهم ریخت ببینم بازوتو
اگر بهش میگفتم روم نمی شه بهت نشون بدم دوباره شروع میکرد که ما محرمیمو . . . از این حرفا
بی خیال تو که عمدی نزدی
از نگرانی و عذاب وجدان دارم خفه میشم میگم ببینم دستتو
باشوخی گفتم عذاب وجدان برات خوبه بگیر
نشون میدی یا خودم لباستو در بیارم ببینم
فکر کردم زورم بهش نمی رسه نمی تونه
خیلی جدی گفتم
هه ، اگه می تونی در بیار
بلند شد منو وایسوند با یه دستش دوتا دستهای منو گرفت پشتم با یه دستشم جلوی بلوز منو گرفت . قدرت تکون خوردن نداشتم .
افتادم به التماس . غلط کردم ، غلط کردم .ناصر بخدا خودم نشونت میدم . ولم کن
اونم انگار فقط میخواست قدرتشو به من نشون بده قصد در آوردن بلوز منو نداشت . منو ول کرد
نشون بده
یه خورده دستهامو مالیدم بهم آستین لباسمو کشیدم بالا
بیا ببین
چشماش پر اشگ شد لب پایینشو گاز گرفت سرشو تکون داد نفسشو با پوف داد بیرون به خودش نچ نچ کرد چشماشو دوخت به چشمای من .
ببخشید
اومد تو دهنم بگم اگه میخوای ببخشمت اجازه بده برم بهشت زهرا . دوباره گفتم : نگه نرو کارم سخت تر شه . هیچی نگفتم فقط نگاش کردم
نرگس آستینتو بزن بالا یه بار دیگه ببینم
دیدی دیگه همون بود
باخواهش گفت بزن بالا ببینم
هم روم نمیشد هم خواستم از این حال و هوا درش بیارم به شوخی گفتم
میخوای هیزی کنی نشون نمی دم
یه خنده تلخی کرد
اَی شیطون
دستشو کرد لای موهاش پشیمون داشت بهم نگاه میکرد .
من یواش زدم چرا کبود شد
یا اباالفضل یواشت کبود میکنه ، محکمت چیکار می کنه حتما دستمو قطع می کنه
الهی بشکنه دستم من غلط بکنم رو تو دست بلند کنم .
زنگ بزنم به بابات شام بریم بیرون ؟
از بیرون رفتن باهاش خاطره خوبی نداشتم
نه زنگ نزن همین خونه خوبه
چرا . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
دوستان عزیزم تمام نظراتتون رو برای نویسنده بنویسید بی صبرانه منتظر نظرات شما عزیزان هستیم😘😘
https://harfeto.timefriend.net/768710036
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_111 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله تو بیدار موندی مامان ؟ مگه نگفتی ناصر میخواد
#پارت_112
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که گفت سکوت نکن حرف بزن . با تِ تِ پِ تِ گفتم آ آ خه با تو بی رون بهم خوش نمی گذره .
اصلا باورش نمی شد که این حرفو بشنوه
چی میگی نرگس ؟
راست میگم دیگه ، خوش نمی گذره
ناراحت شد با گوشه چشمش بهم نگاه کرد
چرا نا راحت میشی ؟خودت قکر ببین ، هر چی رفتیم بیرون چی شده ؟
ماهمش یه بار با هم رفتیم بیرون ، اون اتفاق هم ناخواسته بود
پس خرید چی ؟ دوباره رفتیم مزون ، لباس عروس گرفتیم چی ؟ اونا حساب نیست ؟
اینبار ناصر به من خیره خیره نگاه کرد . یه خورده که گذشت
میریم بیرون خوش میگذره
اگه خوش نگذشت چی ؟
زد به شوخی ، پاشو تا من زنگ می زنم به بابات ، اجازتو بگیرم حاضر شو . آدم خوب نیست به حرف شوهرش گوش نکنه .
بلند شدم شال و چادرمو سرم کردم . اونم زنگ زد به بابام . از مامانمم اجازه گرفت رفتیم .
من عاشق سرعت ماشین بودم .
ناصر گاز بده با سرعت برو
کمر بندتو ببند . بریم
ناصر هی گاز می داد . منم می گفتم بیشتر . . .بیشتر. . . بزن دنده هوا
اونم گاز می دادو همه حواسش به خیابون بود خیلی بهم خوش می گذشت داد میزدم یوووهووو گاز ، ناصر گاز بده .
یا ابالفصل افسر ، علامت می ده بزن کنار ، نرگس ساکت شو بد بخت شدیم .
چرا بد بخت مگه چی شده ؟
سرعتمون خیلی زیاد بود خدا کنه ماشینو نخوابونه
ماشینو زد کنار خیابون مدارکشو برداشت رفت پایین .
ناصر خندون داشت میومد . نشست تو ماشین
چی شد خندونی ؟
خدارو شکر فقط جریمه کرد .
دوباره حرکت کرد
چرا لاک پشتی میری .
بشین دختر لاک پشتی کدومه با هفتاد تا سرعت دارم میرم یه وقت میگیرن ماشینو می خوابونن
زدم زیر خنده
برگشت نگاهم کرد به چی میخندی ؟
میخوابوننش زیر سرشم بالشت می زارن
لجش گرفت با گوشه چشم نگام کرد .
یعنی می برنش پارکینگ باید هزار دنگ و فنگ بکشم تا درش بیارم
ناصر به منم رانندگی یاد میدی ؟
هروقت پات به کلاج و گاز رسید آره یادت میدم
حوصلم سر رفت بابا یه کم گاز بده . نگاش کردم . گوش نمی دی ؟ منم الان میخونم
دستمو مشت کردم انگشت سبابمو گرفتم سمتش . پاهامم یکی در میون می کوبوندم کف ماشین .
آی آقای راننده
یالا بزار تو دنده
ماشین بشه پرنده
دنده دنده دنده . دنده دنده دنده
اونم با لبخند بر می گشت نگام می کرد .
سرعت ماشینو آورد پایین یه چند تا ماشینم جلوی ما منتظر بودن . منم دیگه نخوندم
اینجا کجاست
برگشت سمتم
پارک ارم
راست میگی ؟ پارک ارم اینجاست
آره مگه تا حالا نیومدی
نه اولین بارمه مدرسه یه چند بار بچه هارو آورده ولی من هر بار خواستم باهاشون بیام یه کاری پیش اومد.
خیلی پیش چشمم قشنگ اومد . داشتم درو برمو نگاه می کردم تلفن ناصر زنگ خورد . گوشی رو برداشت روی صفحه گوشی اسم ناهید بود یه نگاه کرد به گوشی ، نگاه کرد به من گوشی رو خاموش کرد گذاشتش توی داشبورد ماشین دوباره به من نگاه کرد .
امروزو میخوام باعشقم باشم منم جَِو گرفتم به شوخی زدم روی پاش .
کارت درسته
ریز نگام کرد .
جانم ، داریم . نرگس جان من بی جنبه ما
منم از کارم خجالت کشیدم دیگه نگاش نکردم
پله های پارکینک ، پارک رو گرفتیم رفتیم بالا . وای خدای من چقدر وسیله بازی .
ناصر من همه اینارو میخوام سوار بشم
اونم باآهنگ گفت
نرگس من تورو سوار همه اینا می کنم
اول از همه ترن هوایی رو انتخاب کردم
سوار شدیم . خدایا چقدر کیف میده دیگه سورتمه ،کشتی فضایی و . . . آخر همه رفتیم دریا چه ،یه قایق دو نفره پایی انتخاب کردیم این بیشتر از همه خوش گذشت فقط خیلی آروم می رفتیم چون من پاهام ضعیف بود نمی تونستم تند برم ناصرم تلاش میکرد هم زمان با من بره قایقمون یواش می رفت .
اینقدر سرمون به تفریح و بازی گرم شد که ساعتو فراموش کردیم . ناصر نگاه به ساعتش کرد .
نرگس ساعت یازده شبه ما هنوز شامم نخوردیم به باباتم قول دادم یازده خونه باشیم . حالا چیکار کنیم .
برو ساندویج بگیر تو ماشین بخوریم بریم . داشتیم می رفتیم سمت ساندویجی چشمم افتاد به پشمک .
ناصر یه پشمک برای من بخر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_112 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که
#پارت_113
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
با لبخند نگاهی به من انداخت و خرید . داد دستم ، ساندویجم خرید و باعجله رفتیم سمت ماشین . نشستیم تو ماشین . اول دلم خواست پشمکمو بخورم . خیلی بزرگ بود . یه دفعه یه ماشین پیچید جلوی ما منم کمر بند نبسته بودم پرت شدم سمت ناصر . اونم برگشت منو نگاه کنه پشمک رفت تو صورتش . تمام صورتشو سیبلهاش و جلوی موهاش پشمکی شد ، قیافش خیلی خنده دار شده بود منم دست خودم نبود زدم زیر خنده .
خنده های من عصبیش کرد .
چیکار می کنی نرگس . درست بشین
خودت بد می ری منم کج شدم پشمک رفت تو صورتت . به من چه
من بد می رم یاماشین پیچید جلومون .
ماشینو نگه داشت یه ظرف اب تو صندوق عقب ماشینش بود برداشت سرو صورتشو شست .
منم پشمکمو از شیشه ماشین کردم بیرون .
ناصر اینم بنداز تو سطل زباله
چرا اینکه چیزیش نشده بخورش
نمی خوام سیبلی شد بدم میاد بخورم
چی شد ؟
خورد به سیبل های تو بدم اومده
مگه سیبل من نجس که اینطوری می گی
نه نجس نیست دیگه خورده به سیبل تو دلم به هم میخوره بخورمش.
خوب هر چی دلت بخواد به من میگیا
وا !! مگه چی گفتم .
اصلا چرا نمی زنیشون
ناصر از حرف من ناراحت شد و اخم هاش رفت توهم . هی توی آینه ماشین خودشو نگاه میکرد و پشت لبشو جمع میکرد
ساکت شدم .
یه کم که رفت برگشت سمت من
نرگس از سیبل های من خوشت نمیاد
نه اصلا
خب چرا زودتر نگفتی
نگفتم دیگه . الان گفتم
باشه می زنمشون .
ناصر الان که شبه خیابونا خلوته الان تند برو دیگه
نه ، سرعت ماشین خوبه یه روز می برمت قم زیارت حضرت معصومه میفتیم تو اتوبان اون وقت تند میرم تو شهر نمی شه تند رفت .
وقتی رسیدیم خونه ساعت یک شب بود . نیسان بابام در حیاطمون پارک بود . . .
ناصر چشمش به ماشین بابام افتاد رنگ از روش پرید .
شانس من امشب بابات اومده . چیکار کنیم نرگس
تو نیا خونه ما ، من میرم میگم ناصر منو گذاشت در خونه رفت .
نه بد میشه الان میگه تا پشت در اومد یه سلام نکرد رفت
پس بیا بریم خونه ما . شرمنده شو _زدم زیر خنده
مسخره بازی در نیار این خندهای بی موقع تو خیلی تو مخیه ، صبر کن ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم
ماشینو خاموش کرد پاشو نرگس بریم یه طوری میشه دیگه .
مامانم از ساعت نه شب به بعد بند حیاط رو می کشید دوباره که صبح علی اصغر می رفت مدرسه بند رو می نداخت به قفل در .
مجبور شدیم زنگ بزنیم
صدای کیه بابام بلند شد
باز کنید منم ناصر
بابام دررو باز کرد
سلام احمد آقا
یه نگاه تندی به ناصر انداخت
ببخشید دیر شد
فقط جواب سلامشو داد
سلام بابا
سلام برو تو خونه
با من کاری ندارید احمد آقا
بابام فقط با عصبانیت نگاهش کرد
من رفتم تو خونه اونم خدا حافظی کرد رفت
بابامم بدون اینکه جواب خداحافظی شو بده درحیاط و بست
نرگس
بله بابا
ایندفعه با ناصر رفتی بیرون سر ساعت یازده شب باید خونه باشی . شیر فهم شد؟
چشم بابا
رفتم سراغ گوشیم ببینم ناصر پیام داده یا نه دیدم ، بله پیام داده .
نرگس من رفتم بابات چی گفت
بهم گفت اگر با ناصر رفتی بیرون باید ساعت یازده شب خونه باشی منم گفتم چشم
از من چیزی نگفت
نه نگفت
امشب بهت خوش گذشت
خیلی ، خیلی ، خوش گذشت بازم بریم
می برمت
اینقدر بهم پیام دادیم که صدای اذان صبح از مسجد بلند شد
ناصر بریم نماز بخونیم اذان صبح رو گفتن
باشه برو بعدم خندید
وضو گرفتم نماز خوندم خوابیدم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_113 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله با لبخند نگاهی به من انداخت و خرید . داد دستم
#پارت_114
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
بابام که خونه بود خیلی می خوابیدیم ساعت هشت ونیم تا نه صبح بود یا مسقیم بیدارمون می کرد یا با سروصدا
صدای نرگس ، نرگس بابام بیدارم کرد . چند روز بود ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود دیشب چون دیر کرده بودیم ناراحت شده بود نتونستم خوب ببینمش صبح که بیدار شدم رفتم سلام کردم پریدم تو بغلش بوسش کردم . بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده بود .
منم بابا دلم برای شماها تنگ شده بود چیکارا کردی تو این دو سه روز که من نبودم
عمه هاجر منو دعوت کرد خونشون
_قصد داشتم همه چی رو براش تعریف کنم اما ایما و اشارهای مامانم که می گفت نگو ، حرفم رو خوردم .
صبر کن بابا
رفتم تو اتاق بلوزی که عمه برام خریده بودم اوردم
اینم بهم هدیه داد
بَه بَه چقدر قشنگه بابا مبارکت باشه
ممنون
مامانم رفت چایی بیاره دنبالش رفتم آشپزخونه
آروم گفتم : چرا نذاشتی همه چی رو بهش بگم
بابات تازه از راه رسیده هرچی هم که بود ، حل شد الان اعصابش بهم می ریزه.
من میگم
نرگس الان اگر بگی یه وقت زنگ میزنه به بابای ناصر اونوقت شر میشه ولش کن هرچی بوده گذشته
میخوام بگم که روی ناهید و کم کنه
روی ناهید کم بشه ناصر هم ناراحت میشه مگه نمی گی دیروز بردت پارک چقدر بهت خوش گذشته حالا میخوای ناراحتش کنی.
وای مامان یعنی بشین برات تعریف کنم اینقدر خوش گذشت اینقدر خوش گذشت که هر چی بگم بازم کمه
پس نگم؟
نه نگو ، من مادرجونو فرستادم سرشون اونم حال ناهید و حسابی گرفته
بگو جون نرگس فرستادم
وا ، فرستادم دیگه
آخ جون دست مادرجون درد نکنه میرم ازش میپرسم چی بهش گفته.
صدای بابام اومد
چیه مادر دختر با هم پچ پچ میکنید . اون چایی رو بر دار بیار
نرگس برو بعدن باهم حرف می زنیم .
احمد این اتاق رو درست کن ناصر میاد اینجا علی اصغر سختش میشه میخواد درس بخونه یه وقت زودتر بخوابه .
باشه درست میکنم اتفاقا یه دو روزی کار ندارم خونه ام . این اتاق رو تکمیل می کنم .
از مدرسه که برگشتم دیدم گچکار اومده خونمون داره اتاق جدید رو سفید میکنه . لباسامو عوض کردم یه خورده باجواد بازی کردم . صدای زنگ تلفنمون بلند شد . شماره ناصر بود . گوشی رو برداشتم
سلام
سلام : نرگس کی خونتونه
بابام با آقای گچکار که داره اتاق جدیدمونو سفید میکنه .
من امروز نمی یام خونتون از بابات خجالت میکشم
چرا مگه چی شده
چیزی نشده دیگه فردا میام بهت زنگ زدم منتظر نباشی فعلا خداحافظ
خداحافظ
رفتم توی آشپزخونه پیش مامانم ، داشت غذا درست می کرد .
مامان ، ناصر امروز نمیاد اینجا ، من دیشب و تا صبح بیدار بودم داشتیم با ناصر به هم پیام می دادیم الان خیلی خوابم میاد من برم بخوابم
برو بخواب عزیزم
اومدم تو اتاقمون یه بالشت و پتو برداشتم دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم رفت .
سر سفره شام مامانم رو کرد به بابام
احمد من فردا وقت دندون پزشکی گرفتم . نرگس و جوادُ می زارم پیش مادر جون میرم شهر دکتر
ساعت چند نوبتت میشه
گفته هشت ونیم مطب دکتر باشم مثل اینکه دکتر ساعت نُه میاد .
خودم صبح می برمت ولی برگشتنه خودت بیا .من بار بهم خورده میرم اراک احتمالا نُه و ده شبم میام خونه.
عه گفتی که دو روز خونه ای
غروبی یکی گفت بیا وسایل خونه است ببر اراک منم قبول کردم .
ایکاش قبول نمی کردی هم این اتاق رو تموم می کردی هم یه دو روز بمون بزار بچه ها ببیننت
زن باید جهاز نرگس و تهیه کنیم من مجبورم فشار کارمو زیاد کنم
رفتم تو فکر ، اَی جان فردا مامانم نیست مارو میزاره پیش مادر جون منم میپیچونمش با اردوی پایگاه می رم بهشت زهرا.
ته بشقابمو پاک کردم یه لیوانم دوغ خوردم الهی شکر گفتم . سر حال ،سرحال شده بودم
از خوش حالی روی پاهام بند نمی شدم دوست داشتم زنگ بزنم به فریده بگم منم میام ولی نمیشد از خونه که مامان بابام میفهمیدن فریده هم موبایل نداره که بهش بگم . رفتم تو اتاق خودمون . علی اصغرم اومد رفت سراغ درسش
نرگس تو این روزا درس و مشق رو ول کردی فقط میری مدرسه نه مشقی نه دیکته ای هیچی نمی نویسی تجدید میشی ها
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_114 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بابام که خونه بود خیلی می خوابیدیم ساعت هشت ونی
#پارت_115
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نه نمیشم من سر کلاس گوش میکنم یاد میگیرم
اگر نمرهای امتحانت نیومد پایین هرچی خواستی بگو
رخت خوابمو پهن کردم دراز کشیدم رفتم تو فکر .
خدایا یعنی میشه منم فردا برم بهشت زهرا نکنه یه وقت یه اتفاقی بیفته نرم . اگر فردا نتونم برم سه روز با همه قهر میکنم . خانم قربانی یه حدیث برامون گفته بود که اگر کسی بیشتر از سه روز با برادر و خواهر دینی خودش قهر باشه خدا اعمالشو قبول نمی کنه ، نه چرا همه _ با مامانم و بابامو ناصر با اینا سه روز قهر میکنم با ناصر که دیگه قهر ، قهر میکنم چون همش تقصیر اونه . توی فکرم گاهی پیروز می شدم و خودمو تو مینی بوس قاطی بچه ها می دیدم گاهی هم ناامید و جا مونده .
توی همین فکرها بودم خوابم برد تا صبح خواب میدیدم توی بهشت زهرا قطعه شهدا هستم .
نماز صبحو که خوندم دیگه نخوابیدم . مامانم به خاطر بابام و مدرسه علی اصغر صبحونه آماده کرده بود . من فقط یه چایی خوردم .
مامان : یه کم از پولهای هدیه سرعقدمو بهم میدی
میخوای چیکار
پول رو میخواستم گل بخرم ببرم برای شهید پلارک ولی چون نمی خواستم بفهمن من میخوام برم بهشت زهرا گفتم
هیچی دوست دارم توی کیف پولم پول داشته باشم .
به اونا نمی شه دست زد
چرا ؟ مگه برای من نیست
برای تو هست ولی حساب کتاب داره . اونو باید یه تیکه طلا بخرم بدم بهت به خونواده ناصرم بگم که با هدیه های سر عقدش براش طلا خریدم
چرا آخه ؟
چون میشینن پشت سرمون حرف می زنن میگن نداشتن ور داشتن اون پولو خرج کردن
بابام دست کرد جیبش بهم پول داد . بیا نرگس جان این پول . از این به بعد هم هر وقت پول خواستی به خودم بگو .
پاشدم بابامو بوس کردم . ممنون بابا
صبحونمو خوردیم همگی باهم بلند شدیم . علی اصغر خودش رفت مدرسه ولی بقیمون رفتیم سوار نیسان بابام بشیم که منو جواد رو بزاره خونه مادر جون خودشون برن شهر . من تندی رفتم عقب نیسان چون خیلی بهم خوش می گذشت . مامانم صداش بلند شد
پاشو بیا پایین
نمیام اینجا رو دوست دارم
نرگس پاشو بیا پایین یه وقت یکی میبینه زشته
زشت چیه من و علی اصغر همیشه جامون عقب ماشینه نمیام اینجا رو دوست دارم .
اون موقع با الان فرق داشت تو دیگه نامزد کردی نباید اینکارو بکنی ناصر ببینه ناراحت میشه
شانه انداختم بالا نمیام
ولش کن معصومه بزار بشینه
یه وقت خونواده شوهرش ببینن بد میشه بیارش پایین
ولش کن نمی بینن الان در خونه مادر جون پیادش میکنم
مامان جوادم بده به من اونم پشت نیسانو دوست داره .
یه چشم غره بهم رفت و سوار ماشین شد .
خونه مادر جونم خیلی نزدیک بود رسیدیم . من پریدم پایین اومدم سمت راننده دستمو گرفتم لب در ماشین پریدم بالا پایین
بابا یه روزم بیا هممونو ببر پارک ارم ، من با ناصر رفتم اینقدر قشنگ بود که نگو
لبخند زد باشه بابا جون یه روز میریم
یه قولم بده ؟
چه قولی؟
رفتیم پارک ارم من برم عقب ماشین
اونو دیگه باید مامانت اجازه بده
پا کوبیدم زمین
بابا
برو خونه مادر جون دختر خوبیم باش اذیت نکن به حرف مادر جونم گوش کن اخماتم واکن یه بوسم به بابا بده دست جوادو بگیر برو خونه مادر جون تا مامانت بیاد .
بابامو بوس کردم
اومدم سمت مامانم که جوادو بگیرم
نرگس جان دیدی بابات چی گفت دیگه من سفارش نکنم ، دختر خوبی باش تا بیام
باشه مامان .دست جوادو گرفتم رفتیم خونه مادر جون .
به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به هشت بود .
یه خورده با جواد بازی کردم . ساعت هشت شد
مادرجون
جونم
باید یه طوری حرف می زدم که هم دروغ نگم هم بتونم برم
پایگاه امروز برای شهدا برنامه داره منم الان میرم
تا ساعت چند هست ؟ من ناهار بزارم با جواد بیایم
نه شما نیاین برنامه برای ماهاست .
باشه برو ولی زود بیا که ناهارتون بخوری بری مدرسه
باشه نگران نباش
رفتم مسجد دیدم همه بچه ها هستند سلام منم اومدم . همشون جواب سلامم رو گرفتن فریده اومد پیشم
چه خوب شد که اومدی . مامانت اجازه داد .
اروم گفتم
نه حالا میگم برات
خانم قربانی منو صدا کرد
نرگس جان مامانت می دونی اومدی
باید طوری جواب می دادم که دروغ نگم
به نامزدم گفتم .
دوباره برات مشگل پیش نیاد
نه هیچی نمی شه . تو دلم گفتم هر چی هم بشه مهم نیست ارزش دیدن شهدا رو داره .
میتونم برم پیش بچه ها
باشه برو
رفتم تو جمعشون . دیدم دارن پول جمع میکنن
از فریده پرسیدم . پول برای چی جمع می کنن
هرکی دلش بخواد پول میده گل بخریم برای مزار شهدا
فوران از تو کیفم پول در اوردم رفتم دادم به مسئول تدارکات خانم حسینی
همگی سوار مینی بوس شدیم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_115 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله نه نمیشم من سر کلاس گوش میکنم یاد میگیرم اگر
#پارت_116
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
راننده ضبط ماشینو روشن کرد نوحه کویتی پور رو ، رو گذاشت
ممد نبودی ببینی شهرآزاد گشته
خون یارانت پر ثمر گشته
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
خون یارا نت پر ثمر گشته
آه و واویلا… کو جهان آرا
نور دوچشمان تر ما...
امیدم گشته ناامید بعد از هجر تو
یاران میآیند اندر پی تو
موسوی آمد پی تو استقبالش کن
بر کوی رضوان مهمانش کن
آه و واویلا کو جهان آرا
نور دو چشمان تر ما...
از هجرتای سردار دل گلها پژمردند
نخلهای شهر ما بیسر میمردند
در دست مردان خدا جامت میماند
در یاد مستان نامت میماند...
همه بچه ها باهم با نوحه میخوندیم حال و هوای خوبی گرفته بود تو دلم گفتم ایکاش زمان جنگ منم بودم می رفتم جبهه خوش به حال شهید حسین فهمیده .
راننده ماشین بسیجی بود از چفیه ای که به گردنش بود متوجه شدم . هواسم رفت پیش رهبر آقا هم همیشه چفیه می ندازه . ایکاش خانم قربانی برای ما امروز از پایگاه چفیه می اورد ما هم مینداختیم .
برام سوال شد که چرا رهبر چفیه میندازه . رفتم پیش فرمانده پایگاهمون .
خانم قربانی : چرا رهبر همیشه چفیه دور گردنشون میندازن .
لبخند زد : نرگس جان صدای نوار ماشینو و خوندن بچه نمی زاره خوب بشنویم صبر کن پیاده شیم سوالتو برای همه بچه میگم که اونا هم بدونن
یادتون نره ؟
نه یادم نمی ره
ایکاش از پایگاه برامون چفیه آورده بودید .
اروم تو گوشم گفت آوردم جایزه سرودتونه میخوام سر مزار شهید پلارک بهتون بدم به بچه ها نگو
باشه
ماشین رو نگه داشت راننده گفت اینم قطعه شهدا پیاده شید
فرمانده پایگاه رو کرد به راننده ببخشید . آقای بیات مارو ببرید خانه شهید
قطعه چند بود من یادم رفته
قطعه بیست و پنج هست
آقای بیات هم دوباره حرکت کرد و مارو کنار خانه شهید پیاده کرد .
خانم قربانی همه بچه ها رو جمع کرد . بچه ها همتون گوش کنید . نرگس توی ماشین از من یه سوال کرد منم الان از شماها می پرسم به هرکسی که جواب درست بده جایزه می دم
چرا مقام معظم رهبری چفیه میندازه ؟
یکی گفت : میخواد بگه که منم بسیجی هستم
اینم هست ولی دلیل اصلیش این نیست
یکی دیگه گفت آقا میخواد بگه که بسیجی هارو دوست داره
اینم جواب خوبیه ولی جواب اصلیش این نیست . حالا با دقت گوش کنید تا دلیل شو براتون بگم .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_117
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رهبر عزیزمون بعد از فرمان مبارزه با تهاجم فرهنگی دیگه همیشه چه در جلسات عمومی مثل سخنرانی هاشون و چه در مجالس خصوصیشون چفیه برگردنشون می ندازند و با این کار شون در واقع میخوان به همه بگن مردم فکر نکنید جنگ تمام شده .
اگر چه به ظاهر عراق قطعنامه رو قبول کرده ولی دشمن دست از سر ما برنمی داره الان دشمن ما صلاحی قوی تر به اسم تهاجم فرهنگی یعنی حمله به اعتقادات ما دستش گرفته و ما باید با ایمانی محکم تر باهاش مبارزه کنیم آقا با انداختن چفیه میخوان به دشمنان داخلی و خارجی انقلاب بگن ما همیشه برای مبارزه با ظلم و ستم آماده ایم .
از همه اينها که بگذريم چفيه به تنهايي رنگ و بوي شجاعتها، غربتها، مظلوميتها، ندبهها و پايمرديهاي دوران دفاع مقدس رو ميده و اونها رو حفظ کرده . و در يک کلام چفيه يادگار و مخزن الاسرار شهداست . که حضرت آقا با چفیه انداختنشون به همه این خصوصیات احترام می گذارند
بچه ها هدیه من به شما به خاطر سرود همین چفیه است قصد داشتم سر مزار شهید پلارک بهتون بدم ولی الان که در مورد چفیه گفتیم به نظرم همین جا بهتر باشه تقدیمتون کنم . و هر کدوم که مایل هستید همین جا بندازید گردنتون .
خانم قربانی چفیه هارو بهمون داد و هممون از روی چادر انداختیم گردنمون .
من گفتم خانم قربانی خوش به حال پسرها که می تونن برن جبهه و با دشمن بجنگند .
نرگس جان ما باید رضایت خدا برامون مهم باشه نه هوای نفسمون در قیامت اونی نزد پروردگارش مهبوبتر و جایگاه والایی داره که به اونچه که خ اوند گفته گوش کنه نه اینکه جای کسی باشه .
نقش زنان همیشه خیلی خیلی مهم بوده و هست چون مادر میشن و تربیت انسانها به دست مادرانه امام خمینی رحمه الله علیه فرمودند از دامن زن مرد به معراج می رود .
بچه ها شما الان کو چیکید ولی یه مطلبی رو من بهتون میگم به خاطر بسپارید حتما حتما در آینده کتاب زن در آینه جمال و جلال ایت الله جوادی آملی رو بخونید ایشون در این کتابشون میفرمایند تمام قرآن را خواندم و تفسیر کردم ندیدم جایی خداوند بین زن و مرد فرق بگذارد اما نتیجه ای که خودم از تفسیر گرفتم براین بود که خداوند زنان را بیشتر دوست دارد .
از حرفای خانم قربانی خیلی خوشم اومد دیگه دلم نمیخواست پسر باشم دوست داشتم که بتونم خدارو از خودم راضی کنم .
خب دیگه بچه ها اگر سوالی نیست بریم اول موزه خانه شهید رو ببینم بعد در خواست کنیم که یه راهنما بفرستن بریم سر مزار شهید پلارک تا راز معطر بودن قبر این عزیز رو برامون توضیح بده .
همه گفتیم نه سوال نداریم بریم
وارد خانه شهید شدیم دورتا دور دیوار پر بود از عکس شهید . یه حال خوش ولی همراه با بغض گلوی منو گرفته بود عکسهای زمان شهید شدنشون عکسهایی که پاها شوش قطع شده بود و خونشون روی زمین ریخته بود عکسهای شهیدایی که در کانال دسته جمعی شهید شده بودند .
من همه رو با دقت نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس شهیدی که قسمتی از وصیت نامه اش رو زیر عکسش نوشته بودن
من فردای قیامت از زنانی که حجاب ندارند نمی گذرم .
خانم قربانی رو صدا کردم . گفتم این شهید تو وصیت نامه اش نوشته از زنان بی حجاب نمی گذرم چرا اینو گفته ؟
نرگس جان شهدا از جونشون و همه ارزوهاشون به خاطر اسلام و احکام اسلامی گذشتند .
همه اینهایی که شهید شدن و تو عکسهاشونو اینجا میبینی آرزوها داشتن که درس بخونن ، ازدواج کنن ، بچه داشته باشن ولی وقتی دیدن اسلام در خطره از همه آرزوهاشون و جونشون گذشتن . پس گردن تک تک ماها حق دارند .
شهدا وقت شهید شدن دردشونم میومده ؟
بله عزیزم دردشون میومده خیلی هم دردشون میومده خاله یکی از شهدا به نقل از شهید مصطفی عبدلی میگفت بچه خواهرم قبل از شهادتش در چذابه زخمی شد بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد و حالش بهتر شد اومد خونه ما ازش پرسیدم مصطفی جان وقتی زخمی شدی دردتم میومد .گفت
خاله از شدت درد زمین رو گاز میزدم وقتی امبولانس اومد منو بردن بیمارستان دهنم پر از شن بود . ولی همین عزیز بزرگوار هنوز مجروحیتش خوب نشده بود که دوباره رفت
جبهه و اینبار در فکه شهید شد .
اینقدر حواسم رفته بود به حرفای خانم قربانی که متوجه بچه هایی که دور ما جمع شده بودن . نبودم همگی داشتن با دقت گوش میدادند
همون جا توی دلم به همه شهدا قول دادم که هیچ وقت نگذارم یه تار از موهامو نامحرم ببینه و همیشه چادر سرم کنم
در خانه شهید یه غرفه بود که عطرو چفیه وکتابهایی از خاطرات شهدا و . . . می فروختن منم رفتن دوتا چفیه و دوتا عطر گل یاس
برای علی اصغرو ناصر خریدم .
خانوم قربانی همه بچه هارو جمع کرد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911