🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بعد از جمع کردن سفره و مرتب کردن وسایل، به اتاق خاله برگشتم.
کاش معلمها از حال دلم خبر داشتند. از من درس نمیپرسیدن و انتظاری نداشتن.
کتابم رو باز کردم و شروع به ورق زدن صفحاتش کردم. توی این شرایط تنها کاری که نمیتونم بکنم تمرکزِ؛ شاید دعا کردن باعث بشه تا هیچ کدومشون اسم من رو نیارن.
صدای دَر اتاق بلند شد و خاله داخل اومد.
_ یکم گلگاوزبون دم کردم. پام درد میکنه؛ تو میبری برای علی؟
تا قبل از اینکه بهش بگم، همش دنبال بهانه بودم که به اتاقش برم؛ اما الان حتی نمیتونم تو چشمهاش نگاه کنم.
_ من خیلی کمرم درد میکنه. نمیشه زهره ببره؟
نگران گفت:
_ تو چرا کمرت درد میکنه!
_ چیزی نیست. احتمالاً سرما خورده.
_ شب ببندش تا صبح، اگر خوب نشدی نمیخواد بری مدرسه تا ببرمت دکتر.
_ نه خاله دکتری نیست! تا صبح خوب میشم.
_ شب میام پیشت میخوابم؛ اگر دردت زیاد شد بفهمم بریم دکتر.
نگاهی به راهپله انداخت.
_ گلگاوزبونم خودم میبرم براش.
پا کج کرد و رفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
کنار خاله خوابیدن، آرامش خاصی بهم میده.
خودم رو بهش نزدیک کردم و چشمهام رو بستم.
از صدای نفس کشیدنش، فهمیدم بیداره.
چشم باز کردم و به نگاه پرغصهش دادم.
_ خاله چرا نمیخوابی؟
_ تو فکر علیام. حالش رو نمیفهمم؛ نمیدونم چش شده! خودش گفت برو ببین نظرشون چیه؟ بعد امروز نذاشت حرفم رو بزنم!
علی به خاطر حرف من بهم ریخته. کاش اون شب نمیترسیدم و حرف دلم رو بهش نمیزدم.
نوازشوار دستش رو روی سرم کشید.
_ تو بخواب عزیز دلم.
چشمهام رو بستم. کاش خجالت نمیکشیدم و یک بار دیگه با علی حرف میزدم. اگر حضورم باعث ناراحتیش بشه، از این خونه میرم.
صدای نماز خواندن علی از خواب بیدارم کرد.
تا قبل از اینکه بهش بگم که دوستش دارم و از راز دلم با خبر باشه؛ از اتاق بیرون میرفتم و پنهانی نگاهش میکردم. اما الان اصلاً روم نمیشه به صورتش نگاه کنم.
با این بیتفاوتی و کم محلی که علی به من میکنه، بهتره که واقعاً جلوش نباشم.
پنهانی و دور از چشم، از اتاق بیرون اومدم. وارد سرویس که جلوی ورودی اتاق خاله بود شدم و وضو گرفتم. به اتاق برگشتم و نمازم رو خوندم.
از استرس اینکه نکنه معلمها از من درس بپرسن، شروع به خوندن کتابها بدون تمرکز کردم.
خاله قصد داره با علی صحبت کنه تا ببینه چرا نظرش نسبت به مریم عوض شده و چرا دیشب نذاشت در رابطه باهاش صحبت کنه.
مثل همیشه برای صبحانهی دستهجمعی، صدامون نکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت116
🍀منتهای عشق💞
کنجکاوم بدونم چی میگن! حس کنجکاویم رو هیچوقت نمیتونم کنترل کنم.
روسری رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. تمام حواسم رو جمع کردم تا بشنوم. خاله گفت:
_ علی جان! من که نمیخوام به زور برات زن بگیرم. تو باید ازش خوشت بیاد. اگر به دلت ننشسته، بگو پیگیر جواب نباشم.
_ مامان اصلاً بحث اینحرفها نیست! یه اتفاقی افتاده که نمیتونم بهتون بگم. خیلی بهمم ریخته. بهم مهلت بده ببینم باید چکار کنم.
_ دنبال جواب مریم نرم؟
دل تو دلم نیست! چه جوابی در برابر این سوال خاله میده؟
_ من که عاشق چشم و ابروی این دختر نیستم. این نشد یکی دیگه! الان از نظر روحی وضعیت مناسبی برای فکر کردن ندارم.
_ تو اگر اونشب نمیگفتی، من نمیرفتم خونه اقدس خانم؛ اونم با دخترش حرف نمیزد. الان اونا رو هم چشم به راه کردم. نباید دختری رو برای ازدواج امیدوار کرد و بعد زیرش زد!
_ اون اصلاً دوست نداشت با من ازدواج کنه.
_ اصلاً هم اینطور نیست!
_ شب خواستگاری انقدر تند حرف زد که بفهمونه نمیخواد. شما رفتید حرف زدید، چیز خاصی نشده که!
_ حالا فکرات رو بکن؛ چند وقت دیگه که آروم شدی دوباره حرف میزنیم.
عکس علی رو که ایستاد، توی شیشه تلویزیون دیدم. فوری به اتاق برگشتم و دَر رو نیمه باز رها کردم. برای اینکه خاله شک نکنه، روسریم رو در آوردم روی تخت گذاشتم. دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
صدای بسته شدن دَر خونه که اومد، متوجه شدم که علی رفت.
چشمهام رو نیمه باز کردم و به دیوار روبرو خیره موندم.
صدای خاله رو شنیدم.
_ رویا جان، بیدار شو خاله!
منتظر جواب من نشد و رفت. نشستم.
چه دنیای غمگینی برام شده؛ قبل از این با فکر و خیال علی میخوابیدم و بیدار میشدم. به امید روزی که باهاش باشم درس میخوندم و زندگی میکردم. چقدر بده آدم احساس بکنه چیزی رو که میخواد قرار نیست به دست بیاره.
هرکاری کردم نتونستم حالت چشمام رو سرحال کنم. مانتو و مقنعهام رو پوشیدم و سر سفره نشستم. خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
_ بهتر شدی؟
زهره که چند دقیقهای میشد به آشپزخونه اومده بود، با پرسیدن این سؤال خاله از من، پشت چشمی نازک کرد و نگاه پر حسرتش رو به خاله داد.
_ خوب شدم.
_ خدا رو شکر، پس میتونی بری مدرسه!
رو به زهره گفت:
_ سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه برمیگردی. دسته گل هم به آب نمیدی.
زهره طلبکارتر از همیشه گفت:
_ مامان شما منتظری من یه کاری بکنم تا آخر عمرم گیر بدی! گفتم که دیگه تکرار نمیکنم.
_ چشمم آب نمیخوره؛ تو ول کن کارهات نیستی. اگر از ترس علیِ، که خدا سایهاش رو بالای سر این خونه حفظ کنه.
چشمهاش رو گرد کرد و گفت:
_ دیگه تکرار نمیکنم. الان خوب شد.
_ اون جوری به من نگاه نکنا! دفعه آخرت باشه با من بد حرف میزنی. فهمیدی؟
چشمی که گفت، باز هم طلبکارانه بود. اما این بار خاله کوتاه اومد.
صبحانهمون رو خوردیم. رضا هم سر سفره نشست. هنوز از رفتار اون شَبَم با عمو و مهشید دلخوره.
زهره که همیشه با من بد بوده؛ رضا هم نوبتی باهام لج میکنه. علی هم که من رو نمیخواد. چرا باید توی این خونه بمونم! کمکم باید به فکر این باشم که از اینجا برم.
میلاد در حالی که چشمهاش رو میمالید، وارد آشپزخونه شد. خاله شروع به قربون صدقه رفتنِ پسر کوچکش کرد. کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
در حال پوشیدن کفشهام بودم که زهره هم اومد. تمایل نداره با من راهی مدرسه بشه، اما چارهای نداره. هر دو با هم به مدرسه رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
انگار دنیا به یک باره قصد کرده تا حرفهاش رو به من ثابت کنه.
شقایق هم محلم نمیذاره و سنگین برخورد میکنه. شاید بهتر باشه خودم با شقایق حرف بزنم.
میخواستم دلیل رفتارهاش رو بپرسم. اینکه چرا به خونه آقاجون زنگ میزنه یا چرا قرعهکشی رو به خاله نگفته! اما انقدر شرایط تو هم پیچید که فراموش کردم.
گوشه حیاط ایستاده بود و با نوک پاش روی زمین نقاشی فرضی میکشید.
روبروش ایستادم.
_ سلام.
سر بلند کرد و غمگین جوابم را داد.
_ چیزی شده شقایق؟ چند وقتِ احساس میکنم ازم ناراحتی!
نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_ از تو ناراحت نیستم. ناراحتیم از جای دیگهس.
روی زمین نشست و به تبعیت از اون، من هم کنارش نشستم.
_ به من نمیگی از کی ناراحتی؟
_ از شخص خاصی نیست، از روزگاره.
_ منم ناراحتم؛ منم دلگیرم. اما چارهای نیست، باید زندگی کنیم. حداقل تو کنار پدر مادرتی. من ازشون دورم.
_ خالهات از مادر مهربون تره، دنبال بهونه نگرد.
_ نمیگی از کی ناراحتی؟
_ اگه من بگم، تو هم میگی؟
سرم رو پایین انداختم. راز دلم رو به هیچکس نمیتونم بگم. اما میتونم حرف دیگهای رو بهش بزنم.
_ آره میگم.
چرخید و کامل نگاهم کرد.
_ اول تو بگو.
_ فکر کنم باید از خونهی خالهم برم.
_ چرا؟
_ زهره که همیشه باهام قهره. به خواستگاری پسر عموم جواب منفی دادم؛ چون رضا میخواد با دختر عموم ازدواج کنه و احساس میکنه جواب منفی من باعث شده تا عموم بهش دختر نده، اون هم باهام بد شده.
نفس سنگینی کشیدم.
_ علی هم که کلاً از روز اول با ما کار نداشت. برای خودش میرفت و میآمد. میلاد هم که بچهست. فقط خاله من رو میخواد. کم محلی و نگاههای بچهها اذیتم میکنه. اگر برم خونه پدربزرگم زندگی کنم، مدرسهام رو عوض میکنن، چون مسیر تا اینجا دوره. ناراحتی من اینه؛ حالا تو بگو!
سرش رو پایین انداخت. نفس پرحسرتی کشید.
_ یکی رو دوست داشتم، اما فهمیدم کس دیگهای رو میخواد. رفته خواستگاری جواب مثبت رو هم انگار گرفته؛ یعنی مادرم از مادرش شنیده که جواب مثبت دادیم.
این حرف شقایق باعث شد تا آه دل من هم بلند شه.
_ علاقهی یک طرفه خیلی بده! طرفی که دوست داره از بین میره و نابود میشه.
_ آره واقعاً همینطوره. برای رسیدن بهش، دست به هر کاری زدم. کارهای خوبی نکردم برای اینکه به هدفم برسم. سعی میکردم هر چیزی رو که احساس میکنم قراره بهش نزدیک بشه رو ازش دور کنم. اما نشد.
دستش رو گرفتم.
_ عیب نداره، غصه نخور! قسمت این طوری بوده؛ با یکی دیگه خوشبخت میشی.
_ روزی صد بار به خودم میگم؛ سِنت مناسب ازدواج نیست که به این چیزها فکر کنی. اما به زبون راحته رویا! تو عمل خیلی سخته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت118
🍀منتهای عشق💞
با بلند شدن صدای زنگ، هر دو ایستادیم و سمت کلاس رفتیم.
به سفارش خانم مدیر، کلاس هدیه رو عوض کردند. توی کل ساعتهایی که ما مدرسه هستیم، زهره اجازه نداره با هدیه هم قدم بشه یا بخواد باهاش حرف بزنه.
سفارشهای علی و خاله روی من تأثیر نداشته؛ با اینکه به من گفتند مواظبش باشم اما من هیچ کاری نمیکنم؛ چون در افتادن با زهره، زندگی رو به کامم تلخ میکنه.
روی صندلی نشستم و به تخته نگاه کردم. تو تمام ساعتی که معلمها درس میدادند اصلاً حواسم به درس نبود و فقط به این فکر میکردم که چه بهانهای جور کنم تا از خونه خاله برم و به این عشق یک طرفه پایان بدم.
انتظار داشتم بعد از اینکه به علی بگم، علی هم نظر مثبتش رو اعلام کنه؛ اما این اتفاق نیفتاد. این شکست بزرگ برای من، قلبم رو جریحهدار کرده اما چارهای جز تحمل ندارم.
معلم زیست به قصد پرسیدن درس، نگاهی به دفترش انداخت. تپشهای قلبم بالا رفت. از اعماق وجودم از خدا خواستم تا اسم من رو صدا نکنه و انگار خدا صدام رو نشنید. اولین اسمی که به زبان آورد، رویا معینی بود.
ایستادم و شرمنده نگاهش کردم. اهمیتی به نگاه شرمندهام نداد و سؤالش رو پرسید. خوشبختانه کمی از مطالعه بدون تمرکز دیشبم تو ذهنم مونده بود، برای همین تونستم جواب سؤالش رو بدم.
وسط پرسش و پاسخ معلم، صدای دَر کلاس بلند شد. همه به دَر نگاه کردیم که سرایدار مدرسه وارد شد. با چهره خسته و درمونده رو به معلم گفت:
_ زهره معینی رو خانم مدیر کار داره.
نگاهی به چهره زهره که حسابی رنگش پریده بود انداختم. ایستاد و با اجازه از معلم از کلاس بیرون رفت.
زهره تا آخر کلاس دیگه برنگشت و در نهایت زنگ آخر به صدا دراومد. از کلاس بیرون رفتم و با چشم دنبال زهره گشتم.
توی سالن نبود. سمت حیاط رفتم که دستی از پشت سر به جلو هولم داد. تعادلم رو از دست دادم و برای اینکه زمین نخورم، هر دو دستم رو باز کردم. کیفم روی زمین افتاد.
برگشتم. با دیدن زهره که صورتش از عصبانیت سرخ سرخ شده بود و چشمهایش که بخاطر گریه کردن قرمز بود، روبرو شدم.
نگاهی بهش انداختم و طلبکار گفتم:
_ چته!؟
با تنفر گفت:
_ من چمه؟ خیلی کثیفی رویا! ده دقیقه رفتم با هدیه حرف زدم، رفتی گذاشتی کف دست مدیر! خودشیرین خانم.
ناباورانه دستم رو روی سینهام گذاشتم.
_ من! من که همش سر کلاس بودم.
_ بله تو؛ صبر کن رویا! اگر من تو رو از خونه بیرون نکردم اسمم زهره نیست. یه کاری میکنم دمت رو بزاری روی کولت و از خونهی ما بری.
آدم مزاحم، تا کی میتونی مواظب من باشی! من با هدیه کار داشتم، کاری به برادرش نداشتم! ولی تو انقدر بیشعوری که رفتی همه چی به مدیر گفتی.
_ زهره باور کن من نگفتم؛ من همش سر کلاس بودم، تو که دیدی؟
_ من تو رو میشناسم که چه مارموزی هستی، اگر تو نگفتی چرا الان خانم مدیر کارت داره؟ چرا گفت به رویا بگو بیاد اینجا؟ میدونی نتیجه فضولیت، گرفتن آرامش خونهست؛ چون الان مدیر گفت، فردا باید با علی بیام مدرسه. تو میخوای جواب بدی!
عصبی نگاهم کرد. از کنارم رد شد و تنه محکمی بهم زد.
نگاهی بهش انداختم. چقدر زود قضاوت میکنه و حرفهای ناراحت کننده میزنه. به خاطرِ ضربهای که زهره بهم زده بود، کیفم روی زمین بود. برداشتم و روی کولم انداختم.
نگاهی به انتهای سالن انداختم و سمت دفتر رفتم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم. سلام کردم. با دیدنم اخمهاش تو هم رفت.
_ مگه مادرت بهت نگفت مواظب خواهرت باشی؟
دستم رو بالا آوردم.
_ خانم اجازه من سر کلاس بودم، متوجه نشدم کی رفته پیشش.
چشمهاش رو ریز کرد و طوری حرف زد که انگار مچم رو گرفته.
_ اگر نمیدونی از کجا گفتی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت119
🍀منتهای عشق💞
_ الان زهره توی راهرو گفت؛ که من به شما گفتم که با هدیه حرف زده ولی من نگفتم!
_ در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه میایستم و اگر با برادرت نیاد از همون جا برش میگردونم.
کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.
_ خانم یه جوری میگید انگار تقصیر من هم بوده! به من چه زهره چکار کرده؟ بعد هم الان گفت حرف خودشون رو زدن با برادرش کاری نداشته.
_ اون دیگه تشخیصش با خودمه.
تن صداش رو بالا برد و با صدای بلند گفت:
_ زهره معینی بیا تو ببینم!
_ خانم اجازه! فکر کنم رفتن خونه، دیگه مدرسه نیستن.
_ کی بهش اجازه داد بره! بهش گفتم پشت در بایسته تا صداش کنم.
_ نمیدونم خانم، ولی فکر کنم رفت. خیلی عصبانی بود، یه سری حرف به من زد و رفت.
عصبیتر از قبل گفت:
_ خوب گوش کن ببین چی بهت میگم! فردا اگر با برادرتون مدرسه نیاید، هر دوتون اخراجید.
_ عِه خانم، به ما چه ربطی داره!
_ من از چشم تو میبینم. باید تکلیفتون رو مشخص کنم! فردا با برادرت اینجایید.
دلخور و ناراحت چشمی گفتم و با اجازش از دفتر بیرون رفتم. تو حیاط مدرسه نبود. امروز رو مجبورم به تنهایی به خونه برگردم.
ناراحت از اتفاقهای این چند وقت، به زمین نگاه میکردم و قدم برمیداشتم.
دردسرها، ناراحتیها و غصههای خونه کم بود؛ مشکلات مدرسه هم بهش اضافه شد.
چقدر دلم میخواست اجازه داشتم و الان برای خودم تو شهر میگشتم و به خونه نمیرفتم. مسیر تا خونهی آقاجون زیاده، وگرنه همین الان میرفتم.
شاید هم علت نرفتنم دوری راه نیست و منتظرِ روزنهی امیدیام تا به خواستهام برسم و علی عکسالعملی نشون بده.
به ناچار به خونه برگشتم. سر کوچه نگاهی به دَر نیمه باز خونه انداختم. احتمالاً زهره رسیده خونه و خاله دَر رو به خاطر من باز گذاشته.
ناامید سمت خونه قدم برداشتم. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. هنوز دَر رو نبسته بودم که صدای جیغ زهره از خونه بلند شد.
_ من تا کِی باید این دختره نحس رو تحمل کنم! این اگر شانس داشت، پدر مادرش تو بچگی با هم نمیمردن.
خاله عصبی گفت:
_ زهر دهنت رو میبندی یا نه؟
_ چرا باید ببندم؟ چرا باید با ما زندگی کنه؟ کی میره خونه آقاجون؟ من خسته شدم از دستش، از هر طرفی میرم یه طرف زندگیم هست. اینو بیرونش کنید. اصلاً من همین الان زنگ میزنم به عمو بیاد از اینجا ببرش.
_ تو فقط دستت به تلفن بخوره، ببین چی کار میکنم! به تو چه ربطی داره کی اینجا زندگی میکنه! هنوز من نمردم که تو برای این خونه تصمیم بگیری.
_ یا جای من توی این خونه هست یا جای رویا! بیرونش کن مامان! اینجا خونه منه. وظیفهی تو نگهداشتن من و بزرگ کردن منِ. نه اون. شما به خاطر خودخواهی خودتون اجازه نمیدید بره!
پر بغض به خونه نگاه کردم. صدای رضا آب پاکی رو روی دستم ریخت.
_ راست میگه دیگه مامان! همه رو کلافه کرده. خلق همه رو تنگ کرده. تو هر کاری دخالت و فضولی میکنه. حضورش توی خونه فقط دردسره.
خاله با صدای بلند گفت:
_ الهی من بمیرم؛ خیالتون راحت بشه، بشنید سر اِرثتون!
_ کی از ارث حرف زد! ما میگیم اگر بره خونه آقاجون زندگی کنه، هم برای خودش بهتره هم ما. چه اصراری دارید وقتی کسی دوستش نداره، اینجا نگهش دارید!
_ به قرآن اگر یک کلمه از این حرفها رو بشنوه، میرم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. ول کنید تا خودم را نکشتم.
بسته شدن دَر خونه، باعث شد تا به عقب برگردم.
علی ناراحت به من نگاه میکرد. چشمهای پر از اشکم رو به زمین دادم و سرم رو پایین انداختم.
نمیدونم از کجای حرفها رو شنیده! کنارم ایستاد و دلخور گفت:
_ چرا اینقدر دیر رسیدی خونه؟ چرا تنهایی برگشتی؟
چی باید بگم! باید بگم مدیر به خاطر زهره من رو نگه داشته بود. دوباره زهره با من بد میشه. دیگه من جایی تو این خونه ندارم.
جواب ندادم. کیفم رو گرفت.
_ اینجا موندن تو به هیچ کس ربط نداره.
نگاهی به دَر خونه انداخت. زهره هنوز تمام نکرده بود. همچنان غرغر میکرد و اصرار داشت که خاله من رو به خونه آقاجون بفرسته. علی کلافه گفت:
_ من الان برمیگردم.
همراه با کیفم وارد خونه شد. حضور علی سر و صدای ایجاد شده رو کاملاً ساکت کرد.
_ چتونه شما!؟
تن صداش پایین بود. دَر خونه رو که بست، دیگه صدایی نشنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
احساس کردم زانوهام در حال خالی شدنِ. چرا باید اینجا بمونم تا بهم توهین بشه؟ نفهمیدم چی شد که پا کج کردم و از دَر خونه بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. بیرون رفتن از خونه، اونم تنهایی، خط قرمز علیِ؛ اما چه فایده داره وقتی که علی من رو نمیخواد. برای چی بمونم. دست توی جیبم کردم. با جیبهای خالی و بدون پول کجا باید برم.
نگاهم به ماشین دایی افتاد. سر کوچه ایستاده بود و با مردی صحبت میکرد. پا تند کردم و سمتش رفتم. این بهترین روش رفتن از این خونهست. نه خاله ناراحت میشه نه علی.
دایی با دیدنم، متعجب نگاهم کرد. چشمهام رو که گریون دید، حرفش رو با اون مرد تموم کرد.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ چی شده دایی!؟
اگر بگم میخوام از خونه برم، حتماً نمیبرم. با صدای لرزونی گفتم:
_ علی گفت من با شما بیام.
نگاهی به دَر خونه انداخت و متعجب گفت:
_ چرا؟
_ خودش بعداً برات توضیح میده.
لبهاش رو پایین داد و تسلیم حرفم شد. در ماشین رو باز کرد.
_ خیلی خب، بشیم بریم.
روی صندلی جلو نشستم. دایی هم پشت فرمون نشست. استرس دارم که نکنه همزمان علی هم از خونه بیرون بیاد، من رو ببینه و اجازه رفتن به خونه دایی رو بهم نده.
رفتن به خونه آقاجون، نقطه آخر زندگی من با علیِ و باید قیدش رو بزنم. پس بهتره هنوز تا امید دارم تلاشم رو برای با علی بودن انجام بدم. الان خونه آقاجون رفتن کار درستی نیست؛ باید پیش دایی بمونم.
صدای ریزریز گریهام، دایی رو کلافه کرده.
_ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی.
_ چرا علی گفت با من بیای؟
_ نمیدونم؛ شما با علی اومدید؟
_ آره علی یه مدرکی میخواست. صبح با ماشین من رفتیم سرکار؛ ماشین خودش جلوی دَر پارک بود. گفت کار اداری داره باید با ماشین خودش بره دنبال کارهاش. من هم داشتم با اون مردِ صحبت میکردم که تو رو دیدم. خدا رو شکر نرفته بودم، وگرنه میموندی.
نگاهم رو به بیرون دادم که گرمی اشکی که از گوشهی چشمم پایین اومد رو احساس کردم. فوری پاکش کردم تا دایی بابت گریهم سین جیمم نکنه و حرفی از دهنم بیرون نکشه.
چشمم رو بستم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
حتماً تا الان علی متوجه شده من از خونه رفتم و دعوای شدیدی توی خونه راه انداخته.
ناراحتیهای زهره دیگه برام مهم نیست. کاش به علی گفته بودم چرا دیر رسیدم خونه. کاش گفته بودم که مدیر مدرسه فردا علی رو به خاطر رفتارهاش به مدرسه خواسته.
از این حرفها هیچی در نمیاد، فقط حسرت برام میاره.
ماشین رو نگه داشت. چشم باز کردم. روبروی خونه قدیمی دایی بودم. از ماشین پیاده شد. دَر حیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. قبل از اینکه دَر رو ببنده از ماشین پیاده شدم و پا روی موزاییکهای قدیمیِ خونه دایی گذاشتم.
روی اولین پلهی ایوان نشستم و به حوض قدیمی وسط حیاط نگاه کردم. نه آب توش بود و نه مثل گذشته گلدون کنارش.
متوجه نگاهم شد.
_ میبینی دایی! دیگه حوصله رسیدن به خونه رو هم ندارم. قبلاً کلی ماهی توش بود، گلدون بود.
نفس عمیقی کشیدم. کنارم ایستاد. دستم رو گرفت و کشید.
_ این جا نشین کمرت سرما میخوره! بریم داخل.
کلید رو از جیبش بیرون آورد. دَر خونه رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز خونه دایی قدیمیه، حتی فرشهای لاکیرنگِ دستباف که ارثیه پدر و مادرشِِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
_ نهار که نخوردی؟
_ نه.
_ داشتی میرفتی خونه با علی دیدیمِت. راستی چرا تنها بودی!؟
همزمان که حرف میزد وارد آشپزخونه شد. جواب هیچ کدوم از سؤالهاش رو ندادم. دوباره پرسید:
_ رویا ناهار خوردی؟
_ میل ندارم.
_ میل ندارم که قهره. یه ذره غذا از شب اضافه اومده، گرم میکنم با هم میخوریم.
صدای بسته شدن دَر یخچال و فندک گاز آشپزخونه تو خونه پیچید.
روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
صدای زهره توی سرم اکو شد.
«یا جای من توی این خونهس یا جای رویا... »
شاید حق با زهرهست. اگر من شانس و اقبال داشتم، پدرم و مادرم رو توی بچگی از دست نمیدادم و آواره خونهها نبودم.
توی اون خونه جز خاله هیچکس من رو نمیخواد؛ علی هم اگر میخواست حرف میزد یا یه چیزی میگفت.
چرا من امید دارم و هنوز به خونه آقاجون نمیرم!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آرومآروم اشک ریختم.
کنترل اشکهام دست خودم نیست و شونههام کمی تکون میخوردن.
_ داری گریه میکنی!؟
دستش رو روی سرم گذاشت.
_ چی شده آخه؟
سر بلند کردم و چشمهای پر اشک و صورت خیسم رو به چشمهاش دوختم.
_ اینقدر گریه کردی که چشمهات ریز شدن. علی دعوات کرده؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ پس چی شده دایی؟ حرف بزن خب! مُردَم از نگرانی.
سکوتم رو که دید، گوشیش رو برداشت.
_ الان از علی میپرسم.
دستم رو روی گوشیش گذاشتم.
سؤالی نگاهم کرد.
_ به کسی نگو!
_ پس خودت بگو.
با دست اشک روی صورتم رو پاک کردم.
_ من هیچ کسی رو ندارم.
_ چرا این جوری فکر میکنی! هم علی، هم آبجی، تو رو خیلی دوست دارن.
_ دوست داشتن چه فایدهای داره وقتی بقیه اعضای خانواده من رو نمیخوان. رضا و زهره، یکی در میون میگن که من باید از اونجا برم.
اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست.
_ واقعاً این جوری گفتند؟!
تو چشمهات نگاه کردن و گفتن تو باید از این جا بری!
_ چند بار رو در رو بهم گفتن، چند باری هم صداشون رو شنیدم. همین الان اومدم برم خونه، شنیدم که به خاله میگفتن این باید از اینجا بره؛ رضا هم تأیید کرد.
سرش رو پایین انداخت. حرف اون دوتا، دایی رو شرمنده کرده.
_ آبجی هیچی بهشون نگفت؟
_ چرا همیشه دعواشون میکنه. علی هم حرفهاشون رو شنید، رفت خونه...
فشار بغض به گلوم بیشتر شد.
_ همش احساس میکنم برای تحمل شرایط اونجا، دارم خودم رو تحقیر میکنم.
_ خب چرا خودت نمیری خونهی پدربزرگت؟
جمله دایی، اشک چشمهام رو جاری کرد. حتی لازم به پلک زدن هم نبود؛ بیمهابا روی صورتم میریختند.
_ تا حالا به کسی نگفتی؟
سرم رو بالا دادم، توان حرف زدن هم ندارم.
_ اگه سختته بگی، میخوای خودم باهاشون صحبت کنم! اینجا بخوای زندگی کنی، پدر بزرگت اجازه نمیده...
_ میخوام خونه خاله بمونم.
_ این جوری که آخه نمیشه! همش ناراحتی؛ اصلاً شخصیت برات نمیمونه!
سکوت کردم که ادامه داد:
_ همین الان زنگ بزنم بهشون بگم...
گوشیش رو آروم کشیدم، روی زمین گذاشتم.
_ نه.
_ چرا حاضری با اون همه بیاحترامی بمونی؟
شدت گریهام بیشتر شد.
نادیده گرفتن احساساتم از طرف علی، توهینهای زهره، طعنههای رضا؛ همه به عشق علی میارزه.
اصلاً به کسی چه ربطی داره! مهم خاله و علاقهی خودم به علیِ. اما علی که من رو نمیخواد.
سرم رو پایین انداختم.
_ دردت رو به من بگو، بزار کمکت کنم.
همونطور که سرم پایین بود به نشونهی نه کمی بالا دادمش. دایی گفت:
_ نه که نمیشه. دو راه داری! یا دلیلت رو بگو یا بزار کار خودم رو بکنم.
به سختی بین هقهق گریهام گفتم:
_ زنگ زدن شما به هر کسی... فقط کار من رو سختتر.... میکنه.
_ کار تو چی هست آخه!؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از خجالت صورتم رو پنهان کنم. با صدای آهسته، پربغض و لرزون لب زدم:
_ دلم اونجا گیره.
سکوت دایی باعث شد تا از بین انگشتهام چهرهاش رو نگاه کنم. متعجب بهم خیره بود. آب دهنش رو قورت داد و پرسید:
_ دلت... پیش...کی... گیره؟
جوابی ندادم که آهسته گفت:
_ رضا؟
سرم رو بالا دادم. متعجبتر گفت:
_ علی...!؟
انقدر عمیق و کشدار گفت که از شرمندگی که دست دلم پیش دایی رو شده، چشمهام رو بستم و دیگه حتی نمیخوام از بین انگشتام پنهانی هم نگاهش کنم.
دلم نمیخواست کسی بفهمه، اما دایی فهمید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای به سکوت گذشت. از روبروم که نشسته بود، خودش رو کنار کشید. کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
_ لا اله الا الله.
دایی شوکه شده، دستم رو از روی صورتم برداشت. بعد از چند لحظه نگاه کردن پرسید:
_ به خودش هم گفتی؟
انگار تارهای صوتیم کلاً از بین رفته؛ با سر تأیید کردم.
چشمهام رو دوباره بستم تا عکسالعملش رو نبینم.
_ چی گفت؟
با پایینترین تن صدا لب زدم:
_ هیچی نگفت.
_ یعنی تو بهش گفتی که دوستش داری، اون هیچی نگفت!
_ آره.
لا اله الا اللهی گفت و از کنارم بلند شد.
وارد آشپزخونه شد. صدای بشقاب و قاشق، کشیدن برنج و برخورد کفگیر با دیس برنج تو خونه پیچید.
_ بلند شو بیا غذا بخوریم، ببینم باید چه کار کنیم!
_ من میل ندارم.
_ گریه کنی، کسی رو نگاه نکنی، با کسی حرف نزنی، غذا نخوری که مشکلات حل نمیشه! همه چیز راه چاره داره. بیا بشین خودم برات حلش میکنم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. پلکم رو آروم باز کردم و خجالتزده به دایی نگاه کردم.
ناراحتی توی صورتش موج میزد.
_ آدم با خودش قهر نمیکنه.
به سفره اشاره کرد.
_ بیا بخور.
خودم رو جلو کشیدم و به استانبولی که جلوم گذاشته بود نگاه کردم. برای اینکه فضا رو آروم و شاد کنه گفت:
_ بخور ببین خدایی خوشمزهست یا نه.
قاشق رو برداشتم و بیمیل اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
قورت دادنش برام سخته؛ از لیوان آبی که جلوم بود کمک گرفتم و غذا رو پایین فرستادم.
دایی بیتوجه به حرفهایی که گفتیم با اشتها غذاش رو میخورد. غذام رو به زور خوردم و توی جمع کردن سفره کمکش کردم.
سینی چایی رو جلوم گذاشت.
_ تلفنی باهاش صحبت کنم؟
سرم رو بالا دادم.
_ برو خونه بهش بگو.
خیره به چشمهام نگاه کرد. انگار از نگاهم فهمید که چیزی رو ازش پنهان کردم. با تردید گفت:
_ تو به علی نگفتی که داری میای اینجا!؟
_ نه.
_ یعنی دروغ گفتی که علی گفت با من بیای؟
سرم رو پایین انداختم. عصبی گفت:
_ اون الان زمین و زمان رو به هم دوخته؛ تو با خیال راحت غذا میخوردی؟!
حق به جانب گفتم:
_ منکه غذا نخوردم؟
_ ای وای... ای وای رویا!
گوشیش رو برداشت و شروع به گرفتن شمارهای کرد.
احتمالاً داره شماره علی رو میگیره. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. بعد از چند لحظه گفت:
_ الو، سلام علیجان.
_ کجایی؟
باید صدای علی رو بشنوم. خودم رو به دایی نزدیک کردم. متوجه نیتم شد و گوشی رو طوری گرفت تا راحتتر بشنوم. علی عصبی و کلافه گفت:
_ هیچی بابا، از دَر خونه رفتم تو؛ دیدم زهره داره چرت و پرت میگه. رویام وایستاده تو حیاط داره گوش میده. رفتم بزنم تو دهن زهره، برگشتم نمیدونم دختره کجا رفته. الان دو ساعته دارم دنبالش میگردم. آب شده رفته زیر زمین.
_ چی میگفت مگه زهره؟
_ حق اونا رو که گذاشتم کف دستشون. دستم به رویا برسه، حسابی ازش برسم که تا عمر داره فراموش نکنه.
نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! مامانمم تو خونه داره گریه میکنه. عقلم به هیچجا قد نمیده. کجا برم دنبالش بگردم؟ به عموم چی بگم؟ تو جایی به ذهنت نمیرسه؟
نیمنگاهی به من انداخت.
_ چی بگم...رویا اینجا پیش منِ.
سکوت علی و صدای ترمز ماشینش، باعث شد تا ترسم بیشتر بشه.
_ اونجاست؟
_ آره.
_ دخترهی خیره سر... نگهش دار دارم میام اونجا!
با فریاد گفت:
_ بهش بگو فقط دعا کن دستم بهت نرسه. میدونم چیکارش کنم! هرچی تو این چند سال خودم رو نگه داشتم به خاطر آقاجون حرف بهش نزدم و میذارم کنار؛ درسی بهش بدم، اون سرش ناپیدا.
_ خیلی خب آروم باش! میخوام یه چیزی بهت بگم.
_ چه جوری آروم باشم حسین! چه جوری آروم باشم؟
انقدر با صدای بلند گفت که دایی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
_ چه خبره بابا! من سر کوچه بودم اومد گفت میخوام باهات بیام. منم فکر کردم شماها میدونید.
صدای نفسهای عصبی علی رو از پشت گوشی هم میشد شنید.
_ صبر کن اومدم.
تماس رو قطع کرد. با ترس بهش نگاه کردم.
_ الان میاد اینجا منو میزنه.
_ حقتِ! کتک میخوری تا دروغ نگی.
_ دایی تو رو خدا یه کاری بکن، من میترسم.
نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و گفت:
_ نمیذارم کاریت داشته باشه.
_ زنگ بزن به خاله؛ فقط اون میتونه جلوش رو بگیره.
_ خودم حواسم بهش هست.
با التماس گفتم:
_ اون روز که میخواست زهره رو بزنه، فقط نگاه کردی!
_ زهره باید کتک میخورد. بخوای زنگ میزنم آبجی بیاد، اما بهتره سه تایی حرف بزنیم. برای تو بهتره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌙دعا می ڪنم در این شب
زیر این سقف بلند
روےدامان زمین
هر ڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی از غیب به دادت برسد
وچه زیباست ڪـه آن
دستِ خدا باشد وبس
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت123
🍀منتهای عشق💞
چه حس بدیِ که هم بترسی و هم مجبور باشی صبر کنی تا شاید بتونی به خواسته چندین سالهی دلت برسی.
انتظار کشیدن توی این شرایط، سختترین کار ممکن دنیاست؛ حتی نفس کشیدن هم برای آدم عذابآوره.
_ من نمیذارم کاریت داشته باشه؛ انقدر نترس!
دستهام که میلرزیدن رو مشت کردم و بین پاهام گذاشتم.
_ رویا یه سؤال ازت میپرسم درست جواب بده، باشه؟
_ بپرس.
_ کی به علی گفتی؟
اصلاً دوست ندارم دایی به روم بیاره. سرم رو پایین انداختم.
_ علی یه مدتیِ تو همه؛ پاپیچش شدم، نگفت تا دیروز.
دیروز گفت حواسش پیش یکیه که از هر طرفی بهش فکر میکنه ازش دورتر میشه. هر چی گفتم کی، نگفت؛ ولی گفت که میشناسمش. فکرم به همه رفت الا تو! دقیق به من بگو کی بهش گفتی؟
یعنی منظور علی من بودم!
بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم:
_ همون شبی که اومدن خواستگاریم، تو جمع گفتم نه.
خندهی صداداری کرد.
_ علی از اون شب برام نگفت. وقتی آبجی گفت آبروریزی کردی، همش با خودم میگفتم علی که همه چیز رو به من میگه، چرا نگفت! پس نگو نسخهش رو پیچیدی.
_ دایی فکر نکنم منظور علی از اونی که حواسش پیششِ، من باشم! خودش بهم گفت نشدنیه.
_ به منم همین رو گفت؛ گفت از هر طرفی بهش فکر میکنم نمیشه.
هم خوشحالم هم ناراحت. اینکه علی به من فکر کرده به وجدم میاره؛ ولی نمیشه و نشدنی بودنش، تمام خوشحالیم رو به غم تبدیل میکنه.
_ بلند شو برو دست و صورتت رو بشور. من اول تو حیاط باهاش حرف میزنم، آروم که شد میارمش داخل.
هنوز از جام بلند نشده بودم که صدای دَر زدن پیدرپی دَرحیاط بلند شد. تو یک لحظه تپش قلبم بالا رفت و نفسهام کوتاه و تند شدن.
_ اومد دایی!
با تشر گفت:
_ چته! گفتم نمیذارم کاریت داشته باشه!
_ دست خودم نیست دایی! میترسم.
_ بلند شو برو آشپزخونه بشین تا نگفتم بیرون نیا.
ایستاد و سمت دَر رفت.
با پاهای لرزون وارد آشپزخونه شدم.
علی با کسی شوخی نداره؛ فکر نکنم دایی بتونه جلوش رو بگیره.
اون لحظه، تلخیِ حرفهای زهره و رضا، انقدر به جونم نشست که عقلم از کار کردن افتاد. در هر صورت من باید به خونه خاله برگردم؛ پس این فرار کردن و رفتنم از اون خونه برای چند ساعت، کار بیمعنی و بیفایدهای بود.
دَر خونه باز شد. اولین صدایی که شنیدم، صدایِ عصبیِ علی بود که اسمم رو صدا میزد:
_ رویا... رویا...
دایی تلاش میکرد تا آرومش کنه.
_ صبر کن! اینقدر عصبانی هستی که حالیت نیست. به اون بیچاره هم حق بده! پشت دَر هر چیزی را که نباید میشنیده، شنیده! اعصابش به هم ریخته.
_ اصلاً کی به این اجازه داده از مدرسه تنهایی بیاد؟ چرا دیر اومده؟ چرا هر چی زهره بهش گفته بیا، نیومده؛ تو حیاط مدرسه ایستاده که بخواد دیرتر برسه و حرفهای نامربوط بشنوه! اگر با هم حرکت میکردند که این چیزها ازش در نمیاومد.
_ باید بشینی پای حرفهای خودش، ببینی چی میگه!
واقعاً زهره داستان رو این جوری برای علی تعریف کرده! چرا باید سکوت کنم و از کارهای اشتباه زهره نگم؛ هر وقت علی آروم بشه بهش میگم چه اتفاقی افتاده و چرا من از زهره دیرتر اومدم.
_ الان کجاست؟
_ تو خونهست. حسابی هم ترسیده.
_ میدونه چه غلطی کرده که ترسیده.
_ آروم باش تا بریم توی خونه با هم صحبت کنیم.
_ من یه صحبت اساسی باهاش دارم، صبر کن!
_ یه حرفهایی زد که احساس میکنم حرفهاش نامربوط هم نیست. چرا از اون شب کامل برای من نگفتی؟
انگار علی شک کرد که من چی رو به دایی گفتم که لحن صداش کمی آروم شد. با تردید گفت:
_ چی گفته؟
_ حرفهایی که اون شب بعد از خواستگاری عموش به تو گفته!
هر چی منتظر شنیدن جواب از طرف علی شدم، چیزی نشنیدم. علی باورش نمیشه که من به دایی گفته باشم. فقط خدا میدونه که من قصد گفتن این مسئله رو به دایی نداشتم؛ الان حتماً باعث سوءتفاهم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت124
🍀منتهای عشق💞
دایی با خنده گفت:
_ خب حالا نمیخواد قیافهات رو اون جوری کنی! خودش نگفت، من از زیر زبونش کشیدم بیرون.
با این حرف دایی، فاتحهی خودم رو باید بخونم. علی قیافهاش رو چه جوری کرده!
_ بیا بریم تو یکم حرف بزنیم؛ ولی آروم باش ها! کاریش نداشته باش.
صدای پاهاشون رو شنیدم که به سمت خونه میاومدن.
فکر نکنم قلبی توی این لحظه سریعتر از قلب من بزنه و یا قلب دیگهای تواناییش رو داشته باشه که انقدر تند بتپه.
دَر خونه که باز شد، از ترس روی زمین نشستم و به خودم جمع شدم. هم ترس، هم خجالت. چقدر خوشحالم که به پیشنهاد دایی وارد آشپزخونه شدم و الان توی دید نیستم.
صدای تعارف دایی رو شنیدم. هر لحظه خودم رو بیچارهتر از لحظه قبل احساس میکنم.
علی با صدای آهسته گفت:
_ کجاست؟
دایی جوابی نداد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم. احتمالاً دایی با چشم و ابرو به علی فهمونده که من توی آشپزخونهام. چون علی آدمی نیست که سکوت کنه.
چند لحظهای نگذشته بود که صدای دایی بلند شد.
_ رویا! دایی بیا بیرون.
این وحشتناکترین جملهای بود که تو این شرایط میتونستم بشنوم. چه جوری برم بیرون! هم میترسم، هم به شدت خجالت میکشم.
چه جوری باید برای علی توضیح بدم که من نمیخواستم این راز رو به دایی بگم و اصلاً دوست نداشتم که نفر سومی رو توی این راز وارد کنم! ای کاش دهنم رو میبستم و حرف نمیزدم.
ایستادم. کمی دستهام رو به هم فشار دادم تا شاید جرأت رفتن پیدا کنم. چارهای جز بیرون رفتن ندارم. سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفتم. سلام آرومی کردم که منتظر جوابش نبودم و البته جوابی هم نشنیدم.
همون جا جلوی دَر آشپزخونه نشستم. چند لحظهای به سکوت گذشت. بالاخره کمی جرأت پیدا کردم و سرم رو تا حدودی بالا آوردم. نیم نگاهی به علی که بهم خیره بود و سرزنشوار و عصبی نگاهم میکرد، انداختم.
هنوز نگاهم با نگاهش گره نخورده بود که فوری سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دیگه نبینمش.
صدای دَر حیاط بلند شد و باز هم این مرگبارترین صدای عمرم بود؛ چون دایی مجبورِ بره دَر رو باز کنه و من با علی تنها میشم.
ترسیده به دایی نگاه کردم. بدون توجه به نگاه من، ایستاد و سمت دَر رفت و زیر لب گفت:
_ کی میتونه باشه!
به محض بیرون رفتن دایی، دوباره سرم رو پایین انداختم.
علی گفت:
_ نتونستی جلوی دهنت رو بگیری؟ نگفتم در رابطه با این قضیه به کسی حرفی نزن؟
جوابی ندارم که بگم؛ یعنی جرأت جواب دادن ندارم.
سرم رو از این پایینتر نمیتونستم بگیرم .تقریباً چونهم به قفسه سینهام چسبیده بود.
شنیدن صدای خاله از حیاط، دلگرمیِ زندگی بخشی بود؛ اما هدفی که دایی از این دیدار داشت با حضور خاله دیگه میسر نمیشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت125
🍀منتهای عشق💞
خاله متعجب گفت:
_ اینجان! دو تاشون!
_ آره، تو که از علی بدتری آبجی!
نگران گفت:
_ علی اینجاست، بعد تو تنهاشون گذاشتی!
دَر سریع باز شد. خاله و بعد هم دایی داخل اومدن. از فاصله بین من و علی نفس راحتی کشید و نگاه چپچپش رو به من داد.
_ تو نمیگی ول میکنی میذاری میری، ما نگران میشیم!
اشک توی چشمهام جمع شد.
تنها حرفی که توی این شرایط میتونم بزنم که از خجالت علی بیرون بیام و خاله رو از سرزنش کردن منصرف کنم، بازگو کردن حرفهای زهرهست.
_ من باید امروز یا فردا از خونه شما برم خاله.
طبق انتظارم حرفم باعث شد تا خاله رنگ نگاهش درمونده بشه و چند لحظهای سکوت کنه. نیمنگاهی به علی انداختم. از بالای چشم، عصبی نگاهم میکرد. انگار هدفم رو فهمیده.
خاله با مهربونی گفت:
_ این چه حرفیه دختر قشنگم. اونا از سر خامی یه حرفی زدن؛ هم من دعواشون کردم، هم علی کاری کرد که دیگه جرأت گفتنش رو ندارن.
اما این رفتارت خیلی زشت بود که بدون اینکه بگی فرار کردی اومدی اینجا. میدونی چند ساعتِ توی کوچهها ویلون و سیلونیم تا تو رو پیدا کنیم! همش با خودم میگفتم نکنه علی زودتر پیدات کنه پشیمونی به بار بیاد. اومدم دست به دامن داییت بشم که دیدم خدا رو شکر تو اینجایی.
علی از بالای چشم نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
_ آره، من وحشیم.
خاله با لبخند نگاهش رو به پسرش داد و گفت:
_ منظورم این نبود عزیزم! خیلی عصبانی بودی، ترسیدم نتوی خودت رو کنترل کنی. میدونی که رویا پیش ما امانتِ و همه خیلی روش حساسند.
عصبی به مادرش گفت:
_ بله میدونم؛ همین فکر شما باعث شده تا رویا اینقدر خودسر باشه.
ایستاد و از کنار مادرش به حیاط رفت.
دایی گفت:
_ خدا رو شکر که حل شد؛ یکم بشین پیش رویا، من برم علی رو آروم کنم. برمیگردیم داخل.
قبل از رفتن، نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش صحبت میکنم و نتیجه رو بهت میگم.
نگاه متعجب خاله، بین من و دایی که از خونه بیرون رفت و دَر رو بست، جابهجا شد. متعجبتر رو به من گفت:
_ چه نتیجهای؟
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
_ نمیدونم! شاید همین عصبانیتش رو میگه.
خاله رو به روم نشست و دستم رو گرفت.
_ خیلی کار بدی کردی رویاجان! نمیدونی بچهم علی توی کوچهها چه جوری دنبالت میگشت. خیلی زشته که ما ندونیم دخترمون کجاست.
تمام هوش و حواسم پیش داییه و باید جواب خاله رو هم بدم. دوست دارم جایی باشم تا بتونم حرفهای دایی و علی رو بشنوم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به خاله گفتم:
_ من دختر شما نیستم؛ اگر بودم امروز این حرفها رو نمیشنیدم.
_ تو دختر منی! شاید خواهر زهره یا رضا نباشی اما دختر منی. تا قبل از پنج سالگیت که مادرت فوت کنه، توی بغل خودم بودی و خودم با شیشه بهت شیر میدادم.
از روز اول خودم بزرگت کردم. مثل بچههای خودم دوستت دارم و اصلاً دوست ندارم که این حرفها رو بزنی. خواهر برادرها هم با هم دعواشون میشه، نباید خیلی به دل بگیری.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت126
🍀منتهای عشق💞
خاله دلسوزانه نگاهی به خونه دایی انداخت و زیر لب گفت:
_ الهی بمیرم براش! تنهایی دلش نمیگیره به خونهش برسه.
بلند شد و شروع به نظافت کرد.
خونه به هم ریخته بود و من انقدر ناراحت بودم که اصلاً متوجه به هم ریختگیش نشده بودم. الان هم توی این شرایط نمیتونم بهش کمک کنم.
نیم ساعتی میشد که خاله خونه رو کاملاً تمیز کرده بود و من همون گوشه نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
خاله دیگه تلاشی برای آروم کردنم نداشت؛ شاید به خاطر اینکه از خونه فرار کردم من رو مستحق این استرس میدید.
در واقع فرار نکردم؛ فقط برای چند لحظهای دلم میخواست از اونجا دور باشم.
دَر خونه باز شد و دایی وارد شد. چند دقیقه بعد، علی هم در حالی که نگاه چپچپش به من بود، داخل اومد.
نگاهش رو جلوی خاله کنترل کرد. دایی نگاهی به خونه انداخت و رو به خواهرش گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی؛ از کی میخوام تمیز کنم، هی امروز و فردا میکنم.
_ امروز فردا کردن، کلاً روند زندگیت شده. زن بگیر حسین جان! تا کی میخوای تنها زندگی کنی. شکر خدا این خونه که هست؛ ماشین هم که داری؛ سر کار هم که میری؛ علت این ازدواج نکردنت مال چیه؟
دایی به شوخی گفت:
_ من منتظر علیام. تا علی زن نگیره من ازدواج نمیکنم.
این حرفش کنایه به علی بود و باعث شد تا تیزی نگاه علی دوباره به چشمهام بیفته.
علی کلافه گفت:
_ مامان بسه دیگه! بریم.
خاله چادر و روسریش رو برداشت و روی سرش مرتب کرد.
_ حسین جان شام بیا خونه ما.
_ نه دیگه، زحمت میشه باز.
_ چه زحمتی!
زیر چشمی به علی نگاه کردم. دلم میخواد از نتیجهی حرفهای دونفرشون تو حیاط با خبر بشم.
دایی گفت:
_ حالا معلوم نیست، شاید بیام.
_ من غذا درست میکنم، زیاد درست میکنم که برای فردا ناهارت هم داشته باشی.
_ دستت درد نکنه.
علی منتظر شنیدن تعارف خواهر برادری نشد و بیرون رفت.
دوست دارم بدونم چه خبر بود، اما مطمئنم دایی جلوی خاله حرفی نمیزنه. خاله سمت آشپزخونه رفت. به حیاط رفتم؛ کفشم رو پوشیدم و منتظر خاله تو حیاط موندم.
دایی نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش حرف زدم. جواب نداد، فقط نگاه کرد. انشاالله خیره.
خاله بیرون اومد و از همه جا بیخبر گفت:
_ اونم آروم میشه. اینجوری نگاش نکن؛ دلش خیلی مهربونه.
دایی نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ هر کاری از دست من بر میاد بگو! حتی اگر بخوای میرم با پدربزرگت حرف میزنم.
خاله هراسون گفت:
_ مگه چی شده! یه وقت نریها! اصلاً دوست ندارم اونا متوجه بشن.
سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
دایی گفت:
_ آبجی تا تو نگی که من هیچ کاری نمیکنم. نگران نباش!
خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علی تو ماشین منتظر بود. بعد از نشستن ما توی ماشین، فوری حرکت کرد.
هنوز از خونه دور نشده بودیم که از تو آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
_ من چقدر بدم میاد که حرف از خونمون بیرون بره!
خاله فوری گفت:
_ حرف از خونه خودمون، رفته خونه خودمون، چرا ناراحتی! حسین مثل خودمونه.
_ بعضی حرفا نباید از خونه بیرون بره مامان! رویا خودش میدونه من دارم چی میگم.
حتی نمیتونم بگم که نمیخواستم بگم و مجبور شدم.
_ من با تو کار دارم رویا خانم!
_ بسه دیگه ادامه نده. یه کاری کرده خودش هم فهمیده اشتباه کرده.
خاله متوجه حرفهای علی به من نیست.
آروم لب زدم:
_ ببخشید.
_ بخشیدم. آره بخشیدم...
تأکیدی سرش رو تکون داد و نگاه تهدیدآمیزش روم ادامهدار شد.
بالاخره رسیدیم. علی مثل همیشه که اول صبر میکرد تا ما وارد بشیم، صبر نکرد. دَر رو باز کرد و داخل رفت.
پشت سرش وارد شدیم. خاله تو حیاط، قبل از اینکه بریم توی خونه دستم رو گرفت و آهسته گفت:
_ جواب هیچکس رو نده! برو تو اتاق خودم بیرون هم نیا تا خودم صدات کنم. یه خورده به صلاحِ که همه آرام باشیم.
_ چشم خاله.
داخل شدیم. هیچکس پایین نبود.
مستقیم به اتاق خاله رفتم. خونه رو سکوت گرفته بود؛ حتی از میلاد هم که همیشه سروصداش بود و شلوغ کاری میکرد، صدا در نمیاومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت127
🍀منتهای عشق💞
از ترس و خجالت دو روزِ که خودم رو تو اتاق حبس کردم. حتی مدرسه هم نرفتم. زهره هم که دنبال بهانهای بود تا از دست خانممدیر در امان باشه، من رو بهونه کرد و نرفت.
خاله توی این دو روز، بخاطر شدت عصبانیت علی دنبالم نیامد و ناهار و شام رو برایم تو اتاق آورد.
صداشون رو از پشت دَر شنیدم. ایستادم و سمت دَر رفتم و گوشهام رو تیز کردم.
_ علیجان! دو روزه که باهاش حرف نزدی؛ هر کاری هم کرده، بسه دیگه تمومش کن!
_ الان من باید چیکار کنم مامان!
_ برو بهش بگو بیاد بیرون.
_ مگه من گفتم بره تو اتاق دَر رو ببنده؟ خودش میدونه چکار کرده که رفته.
_ تو باید دستِ رضا و زهره رو بگیری، بیاری ازش عذرخواهی کنن.
_ هروقت اومد بیرون میگم.
_ باشه! من میرم بهش میگم بیاد بیرون. اما توروخدا! وقتی آوردمش دیگه چپچپ نگاهش نکن.
بزار تموم بشه، زندگیمون به روال عادیش برگرده! این بچه هم استرس نداشته باشه که بتونه درس بخونه. امسال کنکور داره باید بره دانشگاه؛ با این اوصاف خیلی عقب میافته.
_ من کاریش ندارم! بگو بیاد.
فوری روی تخت نشستم و خودم رو الکی سرگرم خوندن کتاب کردم.
در اتاق باز شد و خاله داخل اومد. با لبخند مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_ بلند شو بیا بیرون.
طوری وانمود کردم که حرفاشون رو نشنیدم.
_ خاله همین جا بمونم بهتره!
_ با علی صحبت کردم؛ دیگه از دستت ناراحت نیست.
از خدا خواسته، فوری روبروی خاله ایستادم. موهای نامرتب بیرون زده از زیر روسریم رو داخل کرد و صورتم رو بوسید. با آروم پلک زدنش، بهم قوت قلب داد. دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
با چشم دنبال علی گشتم. جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.
خاله آروم کنار گوشم گفت:
_ وسایل شام رو بچین تو آشپزخونه.
چشمی گفتم و بلافاصله وارد آشپزخونه شدم.
با دیدن میلاد بعد از دو روز، لبخند روی لبهام نشست.
_ سلام، حالت چطوره؟
میلاد با ترس به دَر نگاه کرد. خواست بره بیرون که جلوش ایستادم.
_ چرا به من سلام نمیکنی!
_ میترسم زهره ببینه!
روی دو زانو جلوش نشستم.
_ زهره بیخود میکنه. به اون چه ربطی داره! تو داداش کوچولوی منی.
همیشه از این حرف خوشش میاومد. نیشش باز شد و دوباره از کنار من سرک کشید و به بیرون نگاه کرد.
_ الان از چی میترسی؟
_ از هیچی.
_ میلاد یه سؤال ازت دارم، اون روز که من از خونه رفتم بیرون، علی چی به زهره گفت؟
بیرون رو نگاه کرد.
_ دعواش کرد.
اینقدر خلاصه و مختصر گفت که کاملاً معلوم بود بهش گفتن حرفی نزنه.
تُن صدام رو پایینتر بردم.
_ بگو بین خودمون میمونه.
سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی زیاد دعواش کرد. میخواست بزنش ولی مامان نذاشت، جلوش وایساد.
وقتی رفت دید تو نیستی، خیلی عصبانی شد. دوباره برگشت خونه؛ رضا و زهره فرار کردن رفتن. بعد آجی زهره گفت که هر چی بهت گفته بیای بریم خونه، تو گفتی کار دارم میخوام تنها بیام.
_ تو خودت شنیدی؟
_ آره. همین رو گفت که داداش رفت.
صدای آهسته خاله باعث شد که بهش نگاه کنم.
_ دنبال چی میگردی؟ حالا که همه چی تموم شده، میخوای از سر شروع کنی! بلند شو وسایل شام رو بچین!
_ چشم.
چشم غرهای به میلاد به خاطر فضولیهاش کرد. میلاد از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت.
_ دونستن این مسائل چه فرقی به حالت میکنه!
_ همین جوری کنجکاو بودم.
کاش به علی نگفته بودم. حداقل مثل قبل میتونستم کنارش بشینم یا بهش پیشنهاد چای بدم و گلگاوزبون ببرم اتاقش. خیلی ازش دور شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
04 Mohammad-Esfahani-Mehro-Mah.mp3
6.35M
ارسالی از اعضا مهربون
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت128
🍀منتهای عشق💞
همه دور سفره نشسته بودیم و در سکوت شام میخوردیم که صدای تلفن خونه بلند شد. مثل همیشه میلاد زودتر از همه بلند شد و گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ الو.
با ذوق گفت:
_ سلام عمو.
رضا کمر صاف کرد و با نیش باز به خاله نگاه کرد.
خاله پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر بشه تا میلاد صداش کنه، سمت تلفن رفت. گوشی رو از میلاد که حسابی با عمو مشغول صحبت کردن بود، گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام.
_ خیلی ممنون، شما خوب هستید؟
اخمهاش توی هم رفت.
_ به چه مناسبت!
_ نه خواهش میکنم، این چه حرفیه! فقط گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟
_ من صلاح نمیدونم ما توی این مهمونی شرکت کنیم.
نگران به من نگاه کرد.
_ نه تنها که نمیشه!
غمگین سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ باشه، چشم؛ انشاءالله میایم.
_ خدا نگهدار.
گوشی رو سرجاش برگردوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست.
علی ته مونده غذای تو دهنش رو با آب پایان داد و به سمت مادرش سر چرخوند.
_ چی میگه مامان؟
دستش رو برداشت و همراه با آهی که کشید گفت:
_ پدربزرگت فردا همه رو شام دعوت کرده خونهش. گفتم جای ما نیست؛ ولی اصرار داره که باشیم.
زهره نیم نگاهی به من انداخت. توی نگاهش خبری از نفرت نیست. این به این معناست که علی حسابی باهاش اتمام حجت کرده.
خاله برگشت و سرجاش نشست. علی گفت:
_ چرا اینقدر ناراحتی مادر من! خب نمیریم.
_ نمیشه؛ پدربزرگت گفته.
_ گفته باشه. قبول نکن!
_ عموت زنگ میزنه میگه بیایید، چی بگم؟ به خودت گفته بود میتونستی بگی نه!
_ پیش اومده دیگه، بهش فکر نکن.
_ میترسم حرف پیش بیاد.
_ یه چیزی میشه دیگه! غصه نخور.
تنها کسی که توی جمع از این دعوت لبخند به لب داشت، رضا بود و کاملاً علتش مشخص بود.
آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و نگاهی به جمع انداختم. همه به من نگاه میکردن.
به سختی لقمه رو قورت دادم و نگاهم رو به خاله دادم. تنها پناهگاه امنی که اینجا دارم.
علی تک سرفهای کرد و رو به زهره گفت:
_ بگو.
زهره حسابی سختش بود. نگاهش رو به سفره داد و بیمیل با صدای آرومی لب زد:
_ بابت حرفهای اون روز متأسفم.
یعنی خاله به علی گفته تا زهره رو مجبور به عذرخواهی کنه یا خودش این تصمیم رو گرفته!
رضا که کِیفِش کوک بود با خوشحالی گفت:
_ رویا شرمنده، منم جَو گرفته بود یه حرفی زدم. هیچ کدوم از ته دل نبود.
_نمیدونم چرا بغض توی گلوم نشست. هنوز حرفهاشون بعد از دو روز، توی دلم مونده. نتونستم بغضم رو کنترل کنم. چونم لرزید و اشک روی گونم ریخت. فوری پاکش کردم.
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بار آخر باشه که توی این خونه از اون حرفها میشنوم! دفعه دیگه با خودم طرفین.
رویا تاج سر منه؛ مثل همهی شما توی این خونه جا داره. در نبودش گفتم، الان جلوش هم میگم! یکی از مغازههایی که داریم، مال رویاست. تا حالا اومده بگه خاله چرا پول من رو قاطی پول خودتون میکنید!؟
دیگه توی خونه نشنوم که چرا پول ما رو خرج رویا میکنی. پول خودشِ، فهمیدید؟
رضا با صدای بلند، بله گفت و زهره با سر تأیید کرد.
رو به من گفت:
_ تو هم دفعهی آخرته اون جوری از خونه میری بیرون!
اصلاً فکرش رو نمیکردم خاله دوباره حرفش رو پیش بکشه. سرم رو پایین انداختم.
_ چشم خاله.
زهره که انگار دنبال شر میگشت، موزیانه گفت:
_ مامان. باید بگی چشم مامان.
سر بلند کردم و به علی که از بالای چشم به زهره نگاه میکرد، خیره شدم.
نیم نگاهی به من انداخت. منتظر بودم تا حرفی بزنه؛ اما ایستاد و بیرون رفت.
زهره پوزخندی زد و رو به خاله گفت:
_ معلوم نیست چی بهش گفتید که همه چی یادش رفته؟!
خاله و زهره مَشغول جر و بحث شدن و من مبهوت سکوت علی موندم.
سکوتش در مورد خاله گفتن من، که هیچ وقت در برابرش کوتاه نمیاومد، چه معنی میده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Masoud Jafari _ Arame Man (320).mp3
8.1M
آرام من، گاهی به من،لبخند جانکاهی بزن، جانم...
زیبای من، من غیر تو، چیزی از این دنیا نمیدانم...
🍀منتهی عشق💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت129
🍀منتهای عشق💞
انقدر مبهوت این بیاهمیتی علی و حرف نزدنش بودم که متوجه صدای خاله نشدم.
دست خاله روی بازوم نشست و کمی تکونم داد.
_ رویا کجایی؟
خیره نگاهش کردم. هنوز گنگم؛ یعنی علی کوتاه اومده و به خواستِ دلِ من فکر میکنه.
_ بلند شو خاله! بلند شو برو یه سینی چایی بریز ببر.
متعجب نگاهم کرد.
_ چرا خشکت زده؟
_ هان... چشم... چشم الان میبرم.
ایستادم؛ یه استکان چای ریختم و توی سینی گذاشتم. برداشتم تا از آشپزخونه بیرون برم که خاله گفت:
_ برای همه میریختی خُب!
_ ببخشید خاله، حواسم نبود.
خواستم برگردم که گفت:
_ نمیخواد؛ ببر اون رو بده علی بخوره، خودم میریزم میارم.
از آشپزخونه بیرون رفتم.
نگاه علی به فرش بود. سینی رو جلوش گذاشتم و لحظهای بهش نگاه کردم. نگاهش رو به چشمهام دوخت. مردمک چشمهاش بین چشمهای من دو دو میزد. سرش رو پایین انداخت.
ایستادم و به سمت اتاق خاله رفتم که با صداش، قلبم ایستاد.
_ رویا!
کنترل نفسهام دیگه دست خودم نیست. تند تند و پشت سر هم، بیرون میاومد. دهنم رو باز کردم تا راحتتر اکسیژن به ریههام برسه و همزمان چشمهام رو بستم تا شاید کمی به خودم مسلط بشم، اما فایدهای نداشت.
آهسته چرخیدم. نیم نگاهی بهش انداختم و سر به زیر گفتم:
_ بله.
چند ثانیهای مکث کرد. بعد با صدای آرومی که حجب و حیای جدیدی توش موج میزد و من کاملاً باهاش غریبه بودم، گفت:
دو روزه توی خونه نشستی، مدرسه نمیری! دَرست رو بخون، از فردا برو.
همین جملههای کوتاه بعد از اون سکوت طولانی، باعث شد تا اشک تو چشمهام جمع بشه. تلاش کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این پیش علی رسوا نشم.
چشمیگفتم و سمت اتاق خاله رفتم. به محض ورودم، دَر رو بستم و بهش تکیه دادم و اشکهایی که منتظر پلک زدن بودن تا فرو بریزن رو رها کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریهام بالا نره.
کنترلش واقعاً برام سختِ و توضیحش به خاله که برای چی گریه کردم، سختتر.
هر طور شده بغضم رو قورت دادم و اجازه ندادم بیشتر از این خودنمایی کنه.
نگاهی به کیف مدرسهام انداختم. یاد حرف خانممدیر افتادم. صدای خانم مدیر توی سرم پیچید:
«در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه میایستم و اگر با برادرت نیاد از همون جا برش میگردونم.
کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.»
حتی من رو هم تهدید کرد که اگر با علی به مدرسه نریم جلوی کلاس رفتن من رو هم میگیره!
توی این شرایط که زهره انقدر با من بدِ و اوضاع خونه انقدر ناجورِ، من چطور این حرف رو به علی بزنم یا اصلاً به خاله بگم!
گفتنش به خود زهره هم برام دردسرسازِ، اما چارهای ندارم.
نیم ساعت تو اتاق صبر کردم تا آثار گریه از روی چشمهام پاک بشه.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه اثری از گریه نمونده، از اتاق بیرون رفتم. خاله تنها نشسته بود. چادرش روی سرش بود و مشغول خوندن مفاتیح بود.
شاید بهتر باشه اول به خود زهره بگم تا با هم یه تصمیم بگیریم.
پام رو روی پله نگذاشته بودم که خاله گفت:
_ کجا؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت130
🍀منتهای عشق💞
_ یه لحظه میرم پیش زهره.
_ یه امشب رو هم طاقت بیار از فردا برو! بذار این خونه هم رنگ آرامش ببینه.
_ یه کار واجب باهاش دارم.
سرش رو تکون داد و به بالای پلهها اشاره کرد.
_ برو.
پلهها رو یکییکی بالا رفتم. پشت دَر اتاق ایستادم؛ چند ضربه به دَر زدم و وارد شدم.
با دیدن من صورتش رو برگردوند و گفت:
_ چی میخوای؟
_ اون روز که توی مدرسه گذاشتی رفتی، خانم مدیر به من گفت که بهت بگم؛ اگر با علی نری مدرسه، راهت نمیده.
حتی من رو هم تهدید کرد و گفت که هر دومون رو بر میگردونه، از جلوی دَر راهمون نمیده.
زهره نگران نگاهم کرد و درمونده گفت:
_ من چکار کنم؟
با این که هر وقت درمونده میشه باهام مهربون میشه اما همین هم کافیه. با کمی فاصله ازش روی زمین نشستم.
_ نمیدونم؛ به علی که نمیشه گفت.
_ به خدا من با هدیه کار نداشتم! فقط دو کلمه باهاش حرف زدم.
_ دیگه کار از کار گذشته؛ الان رو بگو چی کار کنیم.
_ من چه جوری اینو به مامان و علی ثابت کنم!
_ چی بگم. ولی فکر میکنم گفتنش به خاله بهتر باشه؛ کمک میکنه بیسروصدا حل بشه.
_ هر چی به خانم مدیر التماس کردم با مامانم بیام، قبول نکرد. گفت فقط با برادرت! وگرنه خودش زنگ میزنه.
_ دو روزه به خاطر این مدرسه نمیری؟
_ آره. تو رو بهونه کردم؛ گفتم رویا نمیره منم نمیرم. ولی فقط به خاطر این بود. الان هم واقعاً نمیدونم چکار کنم.
_ میخوای من به خاله بگم؟
نگاهی بهم انداخت.
_ دوست که ندارم، ولی چارهای هم ندارم. فردا با مامان میرم. خدا کنه قبول کنه!
_ من الان میرم بهش میگم.
از اتاق بیرون اومدم. زهره هم پشت سرم با صدای پایین گفت:
_ من تو راهپله میشینم که بشنوم.
پلهها رو پایین رفتم. خاله مفاتیح رو بسته بود. دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود و زیر لب ذکر میگفت.
روبروش نشستم. متوجه حضورم شد. چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد.
_ اتفاقی افتاده؟
_ یه چی باید بهتون بگم.
چادرش رو از روی سرش پایین انداخت و گفت:
_ باز چی شده!
_ راستش اون روز که من دیر اومدم، مدیرمون نگهم داشته بود.
نگران گفت:
_ تو رو چرا؟
_ برای خودم نه، برای زهره.
نگاهی به پلهها انداخت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت.
_ چی کار کرده؟
_ هیچی... یعنی من نمیدونم... فقط مدیر گفت که باید با شما بریم مدرسه. گفت با شما نریم، هر دومون رو راه نمیده.
_ تو رو چرا آخه!
_ نمیدونم. منم بهش گفتم برای چی! ولی نگفت.
_ بازم باید خدا رو شکر کنید که به من راضی شد.
سری پیش گفت که اگر یه بار دیگه رفتار اشتباهی از زهره ببینه، فقط با علی کار داره.
بچهم علی گناه داره؛ این همه اعصاب خوردی تو زندگی و سختی کارش؛ حالا این بچه بازیهای زهره هم اضافه شده.
بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا فردا بیام ببینم چی شده!
_ شب بخیر.
جواب شب بخیرم رو داد.
از پایین پلهها زهره رو نگاه کردم. لبخند روی لبش، رضایتش رو نشون میداد. رضایت زهره برام مهم نیست، دنبال آرامشی هستم که با دوستی با زهره بیشتر قسمتم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت131
🍀منتهای عشق💞
سر سفره صبحانه نشسته بودیم و همچنان سکوت توی خونه حاکم بود. حتی خبری از شوخیهای همیشگی رضا با من و زهره نیست. انگار همه ترجیح میدن تا ساکت باشم.
رضا با خوشحالی رو به خاله گفت:
_ ساعت چند میریم مهمونی؟
خاله گفت:
_ هر وقت همه آماده بشن.
_ دقیق ساعت بگو بدونم چند باید خونه باشم!
علی سرش رو بالا آورد و تأکیدی گفت:
_ خونه اومدن شما ربطی به مهمونی نداره! ما هر ساعتی هم که بریم، شما تا قبل از شش خونهای!
رضا خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_ آره میدونم؛ گفتم شاید زودتر بریم.
_ نه زودتر از شش نمیریم؛ لطف کن تا شش خونه باش. رضا حواسم بهت هست ها! چند روزه دیر میای.
_ دیروز با بچهها رفته...
حرفش رو قطع کرد.
_ الان وقت توضیح نیست. فقط گفتم بدونی حواسم بهت هست.
نگاه ممتد علی روش طولانی شد و دیگه جواب نداد.
خاله ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. علی با صدای آرومی گفت:
_ توی این خونه به خاطر مامان خیلی مراعاتتون رو میکنم. سوء استفاده نکنید، فکر کنید حواسم نیست. تازه گند زهره خوابیده؛ نوبت تو نشه!
رضا حق به جانب گفت:
_ من که کاری نکردم!
علی عصبی نگاهی به دَر آشپزخونه انداخت.
_ دیروز کجا بودی؟
_ دانشگاه.
_ دانشگاه نبودی؛ آمارت رو دارم. میخوای بگم کجا بودی!
رضا متعجب به علی نگاه کرد و علی ادامه داد:
_ صد بار گفتی موتور، منم عین صد بار گفتم نه!
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ حواست رو بده به دَرسِت!
حضور خاله باعث شد تا علی دیگه ادامه نده. نگاهش به پاهای خاله که جوراب پوشیده بود افتاد.
_ به سلامتی کجا؟
رنگ و روی زهره پرید. من هم دست کمی از اون ندارم. خاله نیم نگاهی به زهره انداخت و گفت:
_ جایی کار دارم.
زهره نفس راحتی کشید.
_ برای میلاد پرسیدم. مگه قرار نشد با سرویس بره!
_ قرار شده اما امروز سرویسش نمیاد. جای دیگهای کار دارم.
علی با خاله نمیتونه به سبک ما حرف بزنه، که کجا میره و کجا نمیره. برای همین سکوت کرد و ته مونده چایش رو خورد و ایستاد.
میلاد فوری گفت:
_ مدرسه ما پول میخواد.
علی که چند روزی به خاطر ناراحتیهای خانواده، حواسش از میلاد پرت بود؛ لبخندی زد و گفت:
_ چقدر میخواد؟
_ نمیدونم! یه نامه دادم به مامان.
_ خودم بهش میدم، تو برو.
علی کنار میلاد نشست و صورتش رو بوسید.
_ تو یه چند باری پارک رفتن از من طلب داری؛ حواسم هست. میبرمت.
میلاد با ذوق گفت:
_ دیگه دوست ندارم برم پارک. همه دوستام میرن کلاس فوتبال، منم میخوام برم. مامان میگه شهریهاش زیاده، فعلاً نمیشه.
دستی به سرش کشید.
_ باشه پول میدم به مامان، ببره ثبتنامت کنه.
رو به خاله ادامه داد:
_ پول هست مامان نگران نباش! هم ثبتنامش کن، هم هر وسیلهای که لازم داره براش بخر.
میلاد با ذوق ایستاد؛ علی رو بغل کرد.
خوشحالی میلاد همه رو خوشحال کرد، جز زهره.
علی خداحافظی کرد و رفت. طبق معمول خاله تا جلوی در همراهیش کرد.
تنها کسی که سر سفره از رفتارهای علی بینصیب موند، منم. حال زهره و رضا رو گرفت و میلاد رو هم حسابی تحویل گرفت.
خاله کلافه گفت:
_ رضا امروز میلاد رو تو برسون، من برم ببینم این زهره دوباره چه گندی زده.
زهره تلاش داشت رضا متوجه نشه، اما خاله از نیت زهره بیخبر بود و همه چیز رو گفت.
رضا ابرویی بالا انداخت و رو به زهره گفت:
_ باز چی کار کردی؟
_ به تو چه!؟
_ یعنی چی به تو چه! یه جواب دُرست به من بده.
_ بلند شو خودت رو جمع کن. نمیخواد اَدای بزرگترها رو برای من در بیاری!
_ دُرست حرف بزن؛ میزنم تو دهنت ها!
زهره تهدیدوار گفت:
_ تو میخوای منو بزنی! بدبخت تو خودت لنگ کتکی. رفتی موتور سواری...
رضا با صدای بلند حرف زهره رو قطع کرد تا خاله متوجه نشه.
_ از کی پسرا به دخترا توضیح میدن!
خاله کلافه گفت:
_ ای خدا! بسه دیگه... علی پاش رو از دَر این خونه میذاره بیرون، آرامش از این خونه میره، همه میپرن به هم!
بلند شو این بچه رو ببر مدرسه! منم برم مدرسه، دوباره سرشکسته شم برگردم.
با وجود اون همه استرس، لبخندی ته چهره زهره هست که احساس میکنم از چیزی خوشحاله.
اما با شناختی که ازش دارم، گفتن این حرف الان فقط جریترش میکنه. اصلاً به من چه ربطی داره. هر کی باید به فکر خودش باشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Ragheb - Dooset Daram (320).mp3
9.78M
ارسالی از اعضاء عزیز😍🌹
حال رویا💔
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝