هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1090
بر خلاف شب گذشته که من خودم را به خواب زدم و او حرفهایی زد که قلبم را زیر و رو کرد.... صبح روز بعد تصمیم گرفتم خودم میز صبحانه را بچینم.... اما....
یک بلوز مجلسی زیبا داشتم با لِگ سبز براقی که داشتم پوشیدم و کلی تزیین سفره ی صبحانه و حتی دو شاخه گل از حیاط چیدم و برای زیبایی سفره در گلدان روی میز گذاشتم و خاله زهرا را هم که شب گذشته در طبقه دوم خوابیده بود ، امر کردم که پایین نیاید اما ....
رادمهر که آمد سلام کردم ولی در جواب سردش ، ردی از عاشقانه های شب گذشته اش نبود!
نگاهش کردم.
کت و شلوار خاکستری رنگش را پوشیده بود و عطر تلخ و سردش را زده بود ...
و دل می برد از من ، حتی با همان اخم هایش که برای من دلیلی نداشت.
نشست سر میز و من با نگاهی که آنقدر روی صورتش نگه داشتم تا علت نگاه ممتدم را بپرسد ، خیره اش شدم.
و بالاخره نگاهش را بلند کرد سمتم.
با اخم هایی بی دلیل!
_چیه؟!... کارت شناسایی بهت نشون بدم؟
_رادمهر!
_چیه؟!... فکر کردی یادم رفته دیروز سر چی سرت داد زدم و گلدون رو زدم شکستم ؟
باورم نمی شد واقعا...
حرفهای دیشبش در گوشم بود و رفتار آن روزش ، جلوی چشمم!
_رادمهر ...من از این اخلاقت بدم میاد که نمی ذاری حرف بزنم ... تو هنوزم حرفام رو نشنیدی....
و ناگهان فریاد کشید:
_نمی خوام بشنوم.... حرف در مورد بچه و بابای من ، توی این خونه ممنوعه.... فهمیدی یا نه؟
نفسم را با حرص حبس کردم در سینه ام و برخاستم و گفتم:
_باشه.... بچه رو گفتی گفتم باشه ولی پدرت رو نه.... من اگه حرفام رو نزنم ...
و هنوز نگفته او گفت:
_شناسنامه ات کجاست ؟
_چی؟!
خیره ام شد.
جدی و عصبی...
_اگه خیلی بخوای دنبال رخام و پدر من و حرفهای اون شبش که دعوتمون کرد ، باشی .... می تونم همین امروز مهر طلاق رو بزنم توی شناسنامه ات.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1091
این حرف رادمهر ، چنان حالم را بد کرد که احساس کردم در آن لحظه ، مغز سرم هدف تیر گلوله ای سربی و تند و تیز مستقیمی قرار گرفت.
نگاهم در چشمان نافذش خیره ماند که با بهت پرسیدم:
_یعنی .... حاضری منو طلاق بدی ولی به حرفام گوش ندی؟
مصمم ، چشم در چشمم ، با لحنی عصبی گفت:
_آره... وقتی پدر کثافت تو گند زد به زندگیمون و اینهمه بلا سرمون آورد بعد تو افتادی دنبال پدر من که بگی اون مقصره .... آره.
تنم لرزید .حالم بد شد.
ضربان قلبم بالا رفت و احساس کردم انگار سکته کردم.
خودم را با بی تعادلی انداختم روی مبل و به صدای عصبی رادمهر که همچنان حرف می زد ، تنها گوش دادم:
_اون پدر عوضیت بود که صبوری آشغال رو انداخت تو زندگیمون ...یادت رفته ؟!.... بعد تو به پدر من شک کردی؟!... باران باهات شوخی ندارم.... یا این قضیه رو همین امروز تمومش کن یا من تمومش می کنم.
و همان موقع خاله زهرا ، خواب آلود از طبقه دوم پایین آمد و وارد سالن شد.
_چی شده باز اول صبحی؟!
با آن حال بدم...دست دراز کردم سمت خاله...
انگار لال شده بودم... زبانم سفت شده بود و به سختی توانستم بگویم.
_خاله....قر...قرصام....
و رادمهر همچنان با عصبانیت داشت در سالن رژه می رفت و هی می گفت:
_دیگه خسته شدم از دستت.... کارگاه بازی در میاری که چی بشه؟!... مثل آدم بتمرگ سر زندگیت دیگه.... من که همه چی برات فراهم کردم لعنتی... دیگه چی می خوای آخه؟
نگاهم به خاله بود که نمی دانم اصلا متوجه شد یا نه که کدام قرص ها را می گویم ؟!
این حال بد آشنا را چند سالی بود که دیگر تجربه نکرده بودم اما آن روز ، دوباره تجربه اش کردم.
بعد از مدت ها با حرفهای رادمهر ، تشنج کردم و وقتی حالم جا آمد که دست و پا و زبانم از کار افتاده بود و بی حال کف سالن روی زمین افتاده بودم و خاله زهرا با یک لیوان آب قند بالا سرم بود و رادمهر تنها مضطرب داشت با تلفن حرف میزد.
گویی به اورژانس زنگ زده بود و منتظر نیروهای اورژانس بود و من بیزار از این نگرانی هایش که مثل نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1092
اورژانس هم آمد و جز یک سِرُم و چند بار گفتن جمله ی :
_حتما باید تحت مراقبت دکتر خودش باشد ...
کاری نکرد و رفت.
و همین که رفت ، رادمهر بالای سرم روی پنجه های پایش نشست و پرسید:
_خوبی باران؟
و من حتی نمی خواستم صدایش را بشنوم.
دلخور و دلگیر ، پتویی که خاله زهرا روی من انداخته بود را روی سرم کشیدم و گفتم:
_خاله... حالم خوب نیست... همینجا ... می خوابم.
و حتی متوجه شدم که رادمهر چند ثانیه ای بالای سرم در همان حالت ماند اما بعد برخاست و رفت و من زیر پتویی که روی سرم کشیده بودم ، آهسته گریستم.
بعد از رفتن رادمهر به شرکت ، برخاستم و به سختی تا اتاق خواب رفتم .
تا شب بی حال بودم و در اتاق روی تخت افتاده... به زور خاله زهرا ناهار خوردم و آن هم چند قاشقی مختصر....
بعد از ظهر بود که از همیشه زودتر رادمهر به خانه آمد و من صدایش را حتی از سالن شنیدم.
_حالش چطوره؟
و خاله جواب داد:
_همون جوری....به زور چند قاشق ناهار بهش غذا دادم... افتاده روی تخت و نه حرف می زند نه غذا می خوره.
چشم بستم و می دانستم که بزودی رادمهر سراغم خواهد آمد.
اما من سخت دلخور بودم و او آمد...
در اتاق را که گشود ، چشم بستم.
چیزی روی پاتختی کنار تخت گذاشت و لبه ی تخت نشست.
من سکوت محض بودم اما او حرف داشت.
_خب دیوونه می کنی آدم رو دیگه... حالا یه زری زدم ... مگه من تو رو به این راحتی طلاق میدم که باور کردی؟!
جوابم باز سکوت بود که ادامه داد:
_خب لعنتی بذار زندگیمون رو بکنیم... آخه به تو چه بابای من چکاره است.... گیریم که اصلا خود رخامه.... می خوای باز از اول همه ی اون بلاها سرمون بیاد؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
25.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴
روضه جانسوز شام غریبان
◾️ حاج محمود کریمی - بیت رهبری - سال 98، آحرین محررمی که حاج قاسمهم بود.
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1093
و چون سکوت کردم باز ادامه داد:
_اصلا گور بابای کار و شرکت.... بیا چند روز واسه خودمون بریم مسافرت.... بلند شو چمدونت رو ببند.
و چون باز عکس العملی از من ندید ، عصبی صدایش را بالا برد.
_باران باز اخلاق منو سگی نکن .... لعنتی منم درگیرم.... آخه چرا نمی فهمی؟!
و عکس العمل من همان بود که بود....
دست دراز کرد و شانه ام را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند.
بیدار بودم اما چشم بستم تا بگویم خوابم که لبخند کجی که روی لبش آمد را یک لحظه دیدم.
_بیداری ...دیدم بیداری....
دیگر فایده ای نداشت تظاهر....
چرخیدم و نگاهش کردم.سرد و یخ زده... بی لبخند ....
_خب حالا....
با دلخوری و بغض گفتم:
_خب حالا؟!... همین ؟!.... من صبح بعد از مدت ها بخاطر تو و حرفی که زدی تشنج کردم بعد میگی خب حالا!!!!
نفس پری کشید و نگاهش را از من گرفت و من با همان بغض و دلخوری ادامه دادم.
_تو اصلا نمیذاری من حرف بزنم .... این درسته رادمهر؟!... من حرفام رو به کی بگم؟
_حرفات اگه در مورد پدر منه.... نزنی بهتره....
با دلخوری فقط نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد که باز صدایش بالا رفت.
_باران... همینه.... من روی پدرم حساسم.... نمی خوام حرف بزنی... همین یه جا رو نمی خوام حرف بزنی... لال باش در مورد پدر من وگرنه به جان خودت قسم بلایی سر خودم و خودت میارم که کیف کنی.
پوزخندی زدم و اشکانم جاری شد.
نشستم روی تخت و تکیه زدم به پشتی تخت و آهسته گفتم:
_حتی به قیمت از بین رفتن عشق و علاقه بینمون؟!
و او باز صدایش بالا رفت...
حتی تا مرز فریاد!
_آره.... چرا نمی فهمی تو ؟!... من خسته شدم از این کارگاه بازیات.... اون دفعه هم رفتی سراغ پدر عوضیت و اونهمه بلا سرمون آوردی.... بابا ول کن سر جدت مگه تو خانم مارپلی؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1094
من سکوت کردم.
چون فایده ای نداشت انگار .
اما رادمهر با سکوتم عصبی تر شد.
_دِ لعنتی قهر نکن ....
_چکار کنم پس؟!....منم خسته شدم... خسته از حرفایی که تو دلم دارم و میگی لال باش....
نفس پری کشید و چند قدمی در اتاق راه رفت و بعد ایستاد....
_جمع کن یه چمدون بریم یه وری بلکه این اخلاق سگی من خوب بشه ... تو هم یه کم با من کنار بیای .
سرم پایین بود که حلقه های چشمانم را بالا آوردم تا یواشکی ببینمش و زبانم زود به حرف افتاد که:
_مشکل من با تو ، با یه وری رفتن درست نمیشه.... میگی لال بشو ، میشم .... به تو چیزی نمیگم ولی تا ته خط می رم ببینم پدرت چقدر تو زندگی و بلاهایی که سرمون اومده دخیل بوده....
و از ترس عصبانیتش ، دیگر حتی نگاهش هم نکردم که ناگهان فریاد زد.
_دِ عوضی ول کن این پدر منو .... لعنت به اون پدر عوضیت و کثافتت .... باران به قرآن قسم داری منو روانی می کنی ها....
می زنم خودمو و خودتو می کشم تا از شر اینهمه مصیبت خلاص بشم.
_مصیبت پدر توعه ....کثافت کاری های پدر تو هم کم از پدر من نبوده ....اما تو نمی خوای قبولش کنی.
چشم در چشمش این حرفو زدم و اصلا انگار یادم رفت موقع عصبانیت او باید سکوت کنم یا لااقل بحث را کش ندهم.
و تا سمتم خیز برداشت فهمیدم این نباید ها را....
و تا تخت را دور زد و عصبی سمتم آمد ، فهمیدم ، که دیر شده بود!
یک سیلی نوش جان کردم تا دیگر بحث نکنم.
سیلی که چشم در چشمش خوردم و نگاه قرمزش به من گفت که حالش اصلا خوش نیست ، اما دلم باز ترک خورد از اینکه بعد از سال ها ، داشت گذشته ها باز تکرار می شد.
_پدر من مصیبته ؟!.... یادت رفته پدرت کی بود؟!....می خوای یادت بیارم یا نه؟!....می خوای بگم صبوری چه بلاهایی سرت آورد تا دوباره از یادآوری خاطره ی گندکاری های اون پدر بی پدرت تشنج کنی؟!....
آخه آشغال .... تو که گندکاری های پدرت یادته چرا اینو میگی؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1095
فقط با بغضی که سخت مهارش می کردم ، سکوت کردم اما از درون ، آجر به آجر دیواره های قلبم داشت فرو می ریخت...
حرفش را چشم در چشمم گفت و من زودتر از او عقب نشینی کردم .
فوری دراز کشیدم روی تخت و پتو را روی سرم تا لااقل اشکانم باز اوضاع را از آنی که بود خرابتر نکند.
و صدای پایش را شنیدم که رفت و کمی بعد باز در ورودی خانه را خوب بهم کوبید.
و من شکستم ....
بغضی که با آن درگیر بودم و دلی که شکسته بود و تنی که هنوز از اثرات تشنج صبح می لرزید.
خاله زهرا به اتاقم آمد و پرسید:
_چی شد باز؟!
و صدای های های گریه ام بلند شد.
_خاله.... چرا.... چرا باز اینجوری شد؟!
_باران چرا اینقدر باهاش بحث می کنی آخه؟
میان گریه جواب دادم:
_آخه چرا نمی خواد قبول کنه که پدرش مشکل داره....نمی خواد قبول کنه پدرش تهدیدم کرده ....
آخه لا اله الا الله ی گفت و نشست لبه ی تخت و نگاهم کرد و آرام جای انگشتان دست رادمهر را که روی صورتم مانده بود ، نوازش کرد.
_اون زده؟
سری تکان دادم و خاله آهی کشید.
_ای وای از دست شما دوتا که منو دیوونه کردید.... حالا من چکار کنم؟... می خوام امشب برم خونه ام...کار دارم.
_شما برو ....ممنون که دیشب بخاطر من موندی.
_بخاطر تو نموندم.... باشه من می رم اما اگه دیگه باهاش بحث نکن.
_چشم ....
خاله رفت و من تنها شدم.
خیلی فکر کردم که حالا با بازگشت رادمهر چه عکس العملی نشان دهم ؟!
و در آخر تصمیم گرفتم ....
برای رهایی از شر حال بدم ، دوش گرفتم و تاپ و شلوارک خانگی سرخابی رنگی داشتم ، پوشیدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم و رفتم سمت آشپزخانه.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1096
خاله زهرا غذا درست کرده بود و همه چیز آماده بود.
تنها باید سالاد کاهو درست می کردم و درست کردم .
دیگر کاری در آشپزخانه نداشتم که در خانه باز شد.
حدس زدم رادمهر است و حدسم درست بود .
با آنکه دیگر کاری در آشپزخانه نداشتم اما با آمدن رادمهر دوباره خودم را در آشپزخانه سرگرم کردم.
صدای پایش در گوشم داشت رصد می شد که در کدام محدوده ی خانه است!
و من واقعا دلم می خواست حتی دیگر جواب سلامش را هم ندهم.
شاید دلم زیادی از او گرفته بود.
اما خودش سمت آشپزخانه آمد. و بی سلام گفت:
_گرسنه ام... شام چی داریم؟
و من جوابش را ندادم.
داشتم مثلا ظرف سالاد را تزیین می کردم اما در واقع ، خیلی وقت بود که تزیینش تمام شده بود....
کنار دستم آمد تا نگاهش توی صورتم افتاد ، فوری چرخیدم سمت در ساید و ظرف سالاد را در طبقه آن گذاشتم.
_سالاد که داریم.... اما انگار شام نداریم....
جوابی ندادم و رفتم سمت سالن .
دنبالم آمد و باز گفت:
_می خوام امشب برم کن سولقون.... خاطره ترشک هاش که یادته.... می خوای بیای؟
نشستم روی مبل .
نمی دانم چرا بغض عجیبی آمده بود پشت گلویم و داشت بی دلیل می شکست.
جلوی رویم ظاهر شد و مقابلم ایستاد تا تصویر ال ای دی را نبینم .
_میای یا نه؟
و اینبار با بغض ، و دلخوری و اشکی که روی صورتم روان شده بود بی اختیار ، فقط نگاهش کردم.
شاید به ثانیه نکشید که صدایش اول مرا ترساند اما بعد...
_اَه لعنتی ...من چرا اینقدر دوستت دارم که نمی تونم دو دقیقه باهات قهر کنم....
و بغضم با حرفش شکست تا های های گریه ام بلند شود و او یکدفعه سمتم آمد و مرا در آغوشش کشید.
_هزار بار بهت گفتم وقتی من احمق میشم...وقتی خر میشم و از دستت عصبانیم ، زر زیاد می زنم تو لال شو فقط خودم سر عقل میام.... چرا اونجوری دیوونه ام کردی که نفهمم چه غلطی می کنم آخه...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1097
عطر پیراهنش مست از عشقم کرد باز و بوسه هایش که داشت روی سر و صورتم فرود می آمد و حالم را بهتر می کرد.
_بلند شو بریم کن سولقون یه رستوران کنار رودخونه ... یه شام آشتی کنون بزنیم تا حال هردومون خوب بشه....
بی هیچ حرفی برخاستم که گفت:
_اون چادر عربیتو سرت کن ....
متعجب پرسیدم:
_چه فرقی داره؟
_با اون خیلی ماه میشی.... اولین باری هم که اومدی شرکتم و دلمو بردی ، اون چادره سرت بود.
تنها لبخندی زدم و سمت اتاق رفتم.
هنوز کمی دلخور بودم از او بابت سیلی و حرفهایش ، اما آنقدر از این اخلاقش که طاقت قهر با من را نداشت ، خوشم می آمد که بتوانم ، دلخوری ها را نادیده بگیرم.
آماده شدم و تنها برای رنگ و روی بی حال صورتم یک رژ کمرنگ صورتی زدم .
وارد سالن شدم و گفتم:
_من آماده ام....
نگاه دقیقی به من انداخت و برخاست و چند قدمی جلو آمد و باز خیره ام شد.
_چیه؟.... لباسم بده ؟
ناگهان مرا باز در آغوشش کشید و گفت:
_آخ باران ....من چرا اینقدر زود خر میشم ؟
_دور از جون ...منظورت چیه؟
خندید و گفت:
_لعنتی واسه چی تاپ و شلوارک پوشیدی تو خونه رژه رفتی که نتونم جلوی احساسم رو بگیرم؟
سرم را از سینه اش جدا کردم و نگاهش.
_پشیمونی که معذرت خواهی کردی؟
خندید :
_نه .... اگه عذرخواهی نمی کردم که دق می کردم .... با اون چشمات هی میای زل می زنی تو چشمام ، حس عذاب وجدان میگیرم خب.
خندیدم.
_الان چی ؟! بریم یا هنوز می خوای اینجا واستیم و حرف بزنیم ؟
_نه ... بریم....
و تموم دلخوری های آن چند روز ، درست به یک چشم بر هم زدن برطرف شد اما این داستان ادامه داشت هنوز....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1098
روی یکی از تخت های رستوران نشستیم.
سکوت کردم تا باز پای حرفهای گذشته و دلخوری هایش به میان نیاید.
نگاهم به اطراف چرخید و رسید به نگاه رادمهر که در تاریکی شب هم می توانستم حس عذاب وجدان نگاهش را بخوانم.
خیره نگاهش شدم که دست دراز کرد سمتم و دستم را میان دستش گرفت.
_باران .... چی بهت بگم آخه دختر.... یه کاری کردی باهام که وقتی باهات دعوا می کنم مثل سگ پشیمون میشم.
از حرفش خندیدم و گفتم:
_اینقدر از این اسم استفاده نکن....
متعجب پرسید:
_کدوم؟!
_سگ ... اخلاق سگی .... مثل سگ پشیمون میشی....
اما باز گفت:
_خب حقیقته....
نگاهش به چشمانم نبود . شاید بخاطر همان احساس پشیمانی اش ... اما ادامه داد:
_اخلاقم بد سگیه.... می دونم.... وقتی هم باهات دعوا می کنم...مثل سگ پاچه میگیرم.... اما به جان خودت ... بعدش خیلی پشیمون میشم.... اصلا یه طوری میشم که اگه نیام و از دلت در نیارم ، آروم و قرار ندارم.
من هم سکوت کردم.
نمی خواستم باز پای حرفهای آن چند روزه به آرامش ما باز شود.
فشاری به سر انگشتان دستم داد و روی دستم را بوسید.
_لعنتی من.... عشق من .... رادمهر بمیره که جلوی چشمام باز تشنج کردی ....به خدا حالم خیلی خراب شد .... حتی فکرشو هم نمی کردم بعد این همه مدت حالت بد بشه....
آهسته جواب دادم:
_اما باز اومدی و به جای اینکه از دلم در بیاری .... یه سیلی هم زدی به صورتم....
سرش را کامل از نگاهم پایین گرفت و گفت:
_آره.... عصبی کردی منو دیگه.... گفتم من سگی میشم حالیم نیست ... دست خودم نیست.... اما بعدش پشیمون میشم...
سکوت کردم و او مکثی و بعد ادامه داد:
_ببین باران ...تورو سر جدت ....بابای منو ول کن... بذار زندگیمون رو کنیم.... بذار خوش باشیم ... بذار آروم باشم.... بذار هی پاچه نگیرم .... به خدا خیلی درگیر شرکتم.... آخرش سکته می کنم ، منو خاک می کنی ، خیالت راحت میشه ها.
ای کشیده ای گفتم که خندید.
_پس دوستم داری هنوز؟
_معلومه که دوستت دارم....
لبخندش زیباتر شد.دست دراز سمتم و گفت:
_بیا عشقم .... بیا کنار من ....
و من کمی بیشتر نزدیکش نشستم که میان تاریکی شب ، پیشانی ام را بوسید و با لحن خاصی که حتی مویرگ های قلبم هم به آن حساس بودند ، گفت:
_آخ خدا این عشق منو ازم نگیر.... اخلاق گند منم درستش کن.... نذار اینقدر مثل سگ از خودم پشیمون بشم.
و من با خنده جواب دادم:
_الهی آمین
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از بیداری ملت
روایت آخرالزمانی - سرنوشت یهود در عصر ظهور.mp3
3.48M
🔴سرنوشت یهود در عصر ظهور 👆
⏪ روایت آخرالزمانی از امیرالمؤمنین حضرت علی (ع)
🔸روزی میرسد که غربی ها میخواهند دولتی در فلسطین تشکیل بدهند ، از یهود استفاده میکنند!
🔸آن روز عربها متفرق هستند، تا اینکه گروهی پیدا میشوند که آنها را دوباره متحد میسازند..
🔸خیلی طول نخواهد کشید!
تا آنکه، چنان دماری از یهودیانِ غاصب در بیاورند که حتی یک یهودی هم در فلسطین باقی نخواهد ماند!!
⏪ و اما اون گروه کیا هستن و چه نشانه ای دارن؟
_📣_ پاسخ در فایل صوتی بالا
👤دکتر محمدعلی عطاریه
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1099
شب بیاد ماندنی شد . اما ماجرا ادامه داشت. من همچنان دنبال پیگیری کارهای عمو بودم اما نامحسوس....
و البته که عمو هم دست بردار نبود.
درست وقتی که رامش و بهنام جشن تعیین جنسیت برای فرزندشان گرفتند و من و رادمهر و عمو و زن عمو را هم دعوت کردند....
صبح همان روز رامش با بهنام به سونوگرافی رفته بودند و جواب سونوگرافی و تعیین جنسیت ، با دادن بادکنک مشکی که باید در پایان مجلس می ترکید و کاغذهای رنگی اش باید همه چیز را فاش می کرد ، مشخص می شد.
همه کنجکاو بودیم و بی طاقت که رادمهر گفت:
_به جای اینهمه قر و فر و تنقلات دست ما دادن ، اون بادکنک لعنتی رو بترکونید و ما رو خلاص کنید دیگه....
همه خندیدند که گفتم:
_رادمهر جان صبور باش....
نگاهم کرد و با دستش بادکنک مشکی که نخ طلایی رنگش را به آباژور گوشه سالن گره زده بودند ، نشانه رفت.
_بابا اینا فیلمشونه.... خودشون می دونن چیه ما رو اینجوری معطل خودشون کردن.
رامش با ذوق گفت:
_به خدا ما هم نمی دونیم....
و اینبار رادمهر حرصی تر گفت:
_پس بزنید بترکونید اون بادکنک لعنتی رو تا من نترکوندمش....
_رادمهر جان...بذار بعد شام....
و باز رادمهر قانع نشد با حرفم....
_ولم کن بابا...من حوصله ندارم این قرتی بازیا رو ببینم.... الان بترکونیدش دیگه.
و رامش خندید.
_داداش بچه خودتم باشه همینجوری می کنی؟!
و میان شوخی و خنده ی همه ، من دلم شکست.
از بچه ای که نبود و جایش خالی و من می دانستم چقدر رادمهر دلش بچه می خواهد!
_آره... بچه خودمم باشه همینم .... حوصله این کارا رو ندارم... حالا می ترکونید یا بیام بترکونمش.
و تا برخاست بهنام خندید.
_می ترکونیمش بابا....بشین دو دقیقه.
و من میان لبخندی که به زور روی لبم بود ، بغضم را مخفی کردم که رامش و بهنام سمت بادکنک مشکی رفتند و با شمارش جمع بادکنک با سوزن دست رامش ، ترکید ....
کاغذهای رنگی آبی در هوا پخش شد و جنسیت بچه مشخص....
پسر بود و ذوق و شوق بهنام و رامش و جیغ و دست بقیه به هوا برخاست و من نشد که جلوی گریه ام را نگیرم.
سریع از میان جمع خارج شدم و رفتم در دستشویی اتاق خواب تا راحت بگریم.
و گریستم تا دلم خالی شد و قلبم سبک....
همین که در دستشویی را باز کردم رادمهر را دیدم و هل شدم.
_اینجا چکار می کنی ؟!
_گریه کردی؟
_نه....
نگاه دقیقش روی صورتم چرخید....
_باران ... اینا دیوونه ان که خودشون رو دارن بدبخت می کنن... تو واسه چی خودتو اذیت می کنی....
_نه من خوبم باور کن.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عذاب بیحجابی خانم دکتر جوان در تجربهی نزدیک به مرگ
هرکسی مادرش و خواهرهایش بخصوص خانمش را دوست دارد آنان را با خوشرویی آگاه کند که خدای نکرده طوری پوششان نباشد که هم باعث به گناه افتادن مردم وهم باعث آتش رفتن خودشان بشود
https://eitaa.com/hadis_eshghe
📝
به قولِ #محمدعلی_بهمنی
تو تنها میتوانی آخرین درمانِ من باشی
و بیشک دیگران بیهوده میجویند تسکینم!
#توییت_ها 🕊
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1100
نگاهش روی صورتم بود که دست دراز کرد و نیشگونی از گونه ام گرفت و کف دستش را سمتم دراز کرد.
_پس بیا بریم ....
دوباره وارد جمع شدم . رادمهر برای خندان من و عوض کردن جمع داشت با بهنام و رامش بحث می کرد که حتما جنسیت بچه اشتباه شده که عمو آهسته گفت:
_بفرما.... بچه رامش هم پسر شد و پسر من ... تنها وارث من بی بچه باید اسیر دست دختر رخام باشه...
خودم را به نشنیدن زدم که نگاهم کرد و با لحنی آهسته تر از قبل گفت:
_خودت بذار برو .... وگرنه برای پسرم زن میگیرم .... اینو جدی گفتم.... به روح مادرت قسم ، برای رادمهر ، زن میگیرم.
چه حالی باید می شدم در آن لحظه ، وقتی عمو آنگونه تهدیدم کرد و رادمهر نمیگذاشت حتی از پدرش حرفی بزنم!
چه حال بدی داشتم وقتی که ، جلوی چشمانم کیک تعیین جنسیت بچه ی بهنام و رامش بود و در گوشم نیش و کنایه و تهدیدهای عمو ....
و در آخر نه تنها کیک تعیین جنسیت بچه ی بهنام به کامم شیرین نیامد بلکه چنان زهرمار شد که در راه برگشت به خانه ، وقتی ، رادمهر داشت از جشن و کل کل هایش با بهنام برایم می گفت ، ناچار با حال خرابی گفتم:
_نگه دار....
_چرا؟
_نگه دار رادمهر ....حالم بده.....
و با نگاهی که همراهم بود ، گوشه ی خیابان نگه داشت و من از ماشین پیاده شدم و چند باری عق زدم و بالاخره بالا آوردم.
رادمهر هم از ماشین پیاده شد و ماشین را دور زد و بالای سرم ایستاد.
_چت شد؟
_چیزی نیست.... از اعصاب خرابمه.
صدایش تِم عصبانیت گرفت.
_اَه لعنتی بهت گفتم الکی خودتو حرص نده .... این دادشت میخواد یه گله بچه واسه خودش ردیف کنه ... اونوقت تو هی می خوای حرص بخوری؟!
نگاهش کردم و با همان بی حالیِ حال خرابم گفتم:
_حال خراب اعصابم از تهدیدهای پدرته....نه از جشن تعیین جنسیت بچه ی بهنام و رامش....
عصبی مشتی روی کاپوت ماشین زد و گفت:
_یه بار بهت گفتم ، با من در مورد بابام حرف نزن ....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1101
و من بی طاقت ، در لحظه جواب دادم:
_پس دلیل نتراش برای حال بد من ....
نشستم روی صندلی ماشین و او هم برگشت پشت فرمان ماشین.
اما اینبار دیگر رادمهر قبلی نبود .
عصبی بود و بد می رفت.
_بهت هشدار دادم باران .... بهت گفتم دست از سر پدر من بردار لعنتی .... نذار چاک دهنمو باز کنم و چهارتا فحش آبدار نثار پدر کثافتت .... بذار دهنم بسته باشه....
من سکوت کرده بودم تا نیش و کنایه های رادمهر که به پدری بر می گشت که تنها مدت کمی او را یافتم ، و به من ربطی نداشت ، نثارم شود.
چقدر و تا کجا باید تاوان اشتباهات پدرم را هم پس می دادم؟!
تا کی باید سرکوفت بد بودن پدرم را می شنیدم؟!
تا خود خانه هر چه گفت سکوت کردم. اما انگار او دست بردار نبود.
و من داشتم بی طاقت شدم.
_آخه پدر سگ .... پدر عوضی آشغالت کم بلا سرمون آورد که حالا تو افتادی دنبال پدر من ؟!
و نفهمیدم چطور بند نازک تحملم پاره شد و جیغ کشیدم.
_بس کن....بس کن .... بس کن ....
جیغ می کشیدم و می شکستم .
با دستم!
آینه میز آرایش ....
آباژور کنار تخت....
گلدان بزرگ سرامیکی کنار اتاق....
نگاه شوک زده ی رادمهر روی من خشک شده بود.
شاید حتی باور نمی کرد که این خود منم...
همان باران صبور....
آنقدر جیغ زدم و شکستم که خودش مرا با دو دست ، از پشت سر محکم در آغوش گرفت.
_باران.... باران ....آروم باش....
و من از درماندگی گریستم .
و پاهایم توان ایستادم را از دست داد . دو زانو افتادم روی زمین که عصبانیت رادمهر هم از حال بدم ، فروکش کرد.
لیوان آبی برایم آورد و دو زانو مقابلم نشست و من زار می زدم.
_مگه دست من بوده.... مگه من پدرم رو انتخاب کردم.... چرا اینقدر میگی.... به خدا دیگه نمی تونم رادمهر.... من دیگه یه دیوونه روانی شدم.... همین فردا خودمو می کشم و از شر همتون راحت میشم....
چقدر تحمل... چقدر صبر .... بابا منم طاقتی دارم....ولم کنید.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1102
_باشه....این لیوان آب رو بخور .... استراحت کن...من دیگه چیزی نمیگم.
و نگفت.
دراز کشیدم روی تخت اما خوابم نبرد .
مثل آدم های افسرده شده بودم.
صبح روز بعد حالم بدتر شد.
شاید تمام آن واکنش عصبی شب قبل هم از تغییرات هورمونی آخر ماهم بود.
اما به هر حال ، حال خوشی نداشتم.روی تخت افتاده ، و تنها دل درد و کمردرد نبود که حالم را بد کرده بود.... درد دلی بود که سال ها خونجگر خوردن در خود داشت.
نمی دانم ساعت چند بود که خاله زهرا آمد و یکراست وارد اتاقم شد.
_خوبی باران ؟
_آره.... چطور ؟
_شوهرت یه جوری بهم زنگ زد که ترسیدم.
_چه جوری؟!
_گفت حالت بده....گفت مراقبت باشم...تنهات نذارم... گفت دستت رو هم دیشب زخمی کردی.
نگاهی به دستم انداختم و تازه یادم آمد که حتی رادمهر شب قبل ، خودش دستم را بست.
نفهمیده بودم که دستم را با چی بریدم .با آینه ی میز آرایش یا آباژوری که شکستم و یا گلدان سرامیکی....
نگاهم چه حس و حالی داشت نمی دانم که خاله زهرا گفت:
_حالا چیزی خواستی بهم بگو .... امروز استراحت کن....
و چه استراحتی!
دلم پر بود و گریه می خواست.
و بالاخره بغضم شکست و در اتاق ناگهان با جیغ های ممتد من باز شد.
_خدااااااا .... دیگه خسته شدم.....خداااااااا.....
خاله زهرا بود که از صدای فریادم شوکه شده بود.
_باران جان ....چی شده دخترم؟!... اینجوری نکن عزیزم....
مرا در آغوش کشید و من زار زدم به عدد ثانیه هایی که سکوت کرده بودم شاید.
کمی با نوازش های خاله زهرا آرام شدم اما هنوز فکری عجیب مثل خوره به جانم افتاده بود.
شاید اصلا من و رادمهر باید از هم جدا می شدیم....و شاید برای همین بود که اینهمه تلاش من برای ، آرامش زندگی ام ، نتیجه نمی داد....
حال خراب و افسرده ام ، بعد از آن جیغ های ممتد ، خاله زهرا را وادار کرد تا برایم گل گاوزبان دم کند و با دم کرده ی او چند ساعتی خوابیدم که صدایی ریز باز مرا هوشیار کرد.
_نمی دونم امروز چش شده بود.... اما بعد از خوردن دمنوش گل گاوزبان یه کم آروم شد .... تو رو خدا هواشو داشته باش پسرم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1103
در اتاق بسته شد و ذهن خسته ی من باز درگیر هاله ای از دنیای خواب آلود افکارم که دستی روی گودی کمرم نشست.
_باران....
رادمهر بود و آنقدر لحن صدایش آرام که حتی باور نکردم خودش باشد.
چرخیدم روی تخت و همانطور که دراز کشیده بودم ، سمتش برگشتم.
یک سبد گل دستش بود ... گل های رز صورتی و آبی رنگ قشنگی که عاشقش بودم.
نگاهم روی گل ها ماند و نگاه او روی صورتم.
_خوبی باران؟
اما حتی زیبایی سبد گلش ... یا اینکه بعد از مدت ها برایم گل خریده است هم نتوانست آتش افکار مزاحم ذهنم را خاموش کند.
_می خوای بریم بیرون؟... می خوای یه سر بریم اون رستوران سنتی که دوست داری؟
جواب سوالش بی ربط بود اما دادم.
_رادمهر.... من خیلی فکر کردم...
هوشیارانه گوش سپرد.
_احساس می کنم ما به درد هم نمی خوریم.
پوزخندی زد که فوری قبل از شروع عصبانیتش گفتم:
_گوش بده تو رو خدا.... شاید اصلا واسه همینه که ما همش با هم دعوا داریم...
عصبی پرسید:
_کدوم دعوا آخه؟!
نگاهش کردم.چشم در چشمش گفتم:
_دعوا نداشتیم؟!.... همین دیشب....
_دیشب که تو زدی همه چی رو شکستی و من اصلاً هیچی بهت نگفتم!
تلخندی زدم و با بغض گفتم:
_نگفتی؟!.... تموم راه داشتی کنایه و سرکوفت پدرمو می زدی....
_ببین باران ... دیشب من عصبی بودم یه گیری دادم به اون پدر عوضیت ، بعد دیدم حالت بده ، لال شدم... غیر اینه؟!
_رادمهر... فقط دیشب نیست... ما همیشه همینیم.... همش بحث ما پدر تو و پدر منه.... من واقعا فکر می کنم که دیگه جایی برای آرامش توی زندگیمون نمونده....
و انگار کلید عصبانیتش یکدفعه روشن شد.
برخاست و فریاد زد:
_تو از اولش هم دنبال جدایی بودی.... نیتت خیر نبود... اومدی انتقام بگیری بعد که خونه به نامت کردم موندگار شدی....
و این حرفش شاهرگ آرامشم را زد.
صدای منم برخاست.
_خونه رو تو به نامم زدی ، قبول ... ولی الکی حرف خونه رو پیش نکش.... من حاضرم از زندگیت برم اما به آرامش برسم.... نه خونه می خوام نه ماشین نه این ثروت و تشکیلات.... دیگه بریدم.... دیگه خسته شدم....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1104
نگاه رادمهر روی صورتم بود که اشکی از چشمانم چکید و ادامه دادم:
_اون از بدبختی های زندگی مادرم که هنوز تو ذهنمه.... اون از تحقیرهای کار کردن تو شرکت تو و اذیت های صبوری که منو مریض کرد.... بعدم رخام و مرگ صبوری و حالا هم تهدیدهای پدرت....
سکوتش با رسیدن کلامم به اسم پدرش ، شکست.
_بهت گفتم در مورد پدرم حرف زیادی نزن...
و همین جمله ی ساده اش که حتی با عصبانیت هم نگفت ، چنان باز مرا عصبی کرد که دندان هایم را بهم قفل کردم و دستانم را مشت و چند ضربه ی محکم روی پاهایم زدم و از میان دندان های قفل شده ام غریدم.
_همین.... همین که میگی نگو ....چی میدونی که میگی نگو.... چی میدونی پدرت چقدر زجرم میده....تا کی حرف نزنم؟!
انگار در مقابل نگاهم مقاومتش آب شد!
فکر می کردم باز با شنیدن نام پدرش یک دعوای حسابی راه بندازد اما ....
دو دستش را دو طرف گونه هایم گرفت و با لحن آرامی که کمتر از او دیده بودم گفت:
_باشه باران.... اینجوری دندون هاتو رو هم قفل نکن.... اینجوری حرص نخور .... باز تشنج می کنی....
قفل دندانهایم شاید با لحن آرامش باز شد اما توانم هم رفت .
زار زدم و دیگر چهره ی رادمهر را ندیدم.
_خسته شدم.... دلم فقط می خواد بمیرم.... یا بمیرم یا برم یه گوشه ای از دنیا که هیچ کسی رو نبینم.
سرم را آهسته کشید سمت سینه اش و موهایم را نوازش کرد.
_لعنتی چطور می تونی این حرفو بزنی.... من بی تو میمیرم....تو اگه بری ...من نابود میشم....
همچنان می گریستم تا رها شوم از آنهمه بغض جمع شده و او آرام با نوازش هایش برایم زیباترین کلمات عاشقانه را می گفت!
_هنوز نمی دونی نفس رادمهری....هنوز نمی دونی جون و عمر و زندگی من دست توعه.... آخه لعنتی .... من چرا اینقدر دوستت دارم که دلم برات می ره و طاقت دیدن این حال و روز خرابتو ندارم....
میان نوازش هایش ، آغوشش و حتی کلمات عاشقانه اش ، آرام شدم که برخاست.
یکدفعه....بی دلیل و من با همان چشمان اشک آلود نگاهش کردم که مقابلم ایستاد و گفت:
_بلندشو چمدون ببند بریم ویلای شمال دو روز واسه خودمون بچرخیم بلکه هر دومون حالمون بهتر بشه....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1105
مجبور شدم به سفری بروم که شاید اصلا حال و حوصله اش را نداشتم.
چمدان بستم و راهی شدیم.
در راه من سکوت کرده بودم اما رادمهر مدام سر صحبت را باز می کرد و منی که حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم به زور جوابش را می دادم که گفت:
_اَه لعنتی یه کلام درست حرف بزن باهام....
_حالم خوب نیست رادمهر بذار سکوت کنم... بذار اصلا بخوابم....
_بخواب ....بخواب تا برسیم بیدارت می کنم.
و انگار از خدایم بود رادمهر اجازه دهد.
شاید هم تاثیر دمنوش گل گاوزبان خاله زهرا بود که به خوردم داده بود.
خوابم گرفت و خوابم برد ....شاید در خواب بود که فقط آرامش را آنطور که اسمش هست تجربه می کردم.
و چشمان غرق خوابم وقتی باز شد که نوازش دست رادمهر را روی گونه هایم حس کردم.
پلک زدم و چشمانم در چشمانش نشست.
_گفتم بخواب اما نه تا خود ویلا.... رسیدیم.
نگاهم به اطراف چرخید که گفتم:
_از بس خاله زهرا بهم دمنوش گل گاوزبان داده خوابم عمیق شده....
_الان چطوری؟... سر حالی دلبر جان؟
از لفظ قشنگی که به کار بست بی صدا خندیدم.
_آره....
_من وسایل رو میبرم تو ویلا .... تو هم بیا....
و تا قدمی از ماشین دور شد گفتم:
_رادمهر میرم لب ساحل اول...
بی هیچ اعتراضی سری تکان داد و من پیاده از جلوی درب ورودی ویلا تا لب ساحل رفتم.
قدم زنان و آرام و صدای موج های دریا چقدر روح نواز بود.
هر قدمی که به دریا نزدیک تر می شدم آرامشم بیشتر می شد و رنگ آبی زلال دریا بیشتر مرا غرق تماشایش می کرد.
روی شن های ساحلی نشستم و پاهایم را رو به دریا دراز کردم .
نگاهم به دریا بود و بی دلیل اشک از چشمانم می بارید.
شاید سختی روزگار بود که داغش هنوز بر دلم مانده بود و دلم هنوز بیقرار بود....
_نیومدی ...
سرم برگشت به عقب. رادمهر بود .
کنارم نشست و نگاهم کرد و اولین چیزی که دید ، اشک چشمانم بود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1106
نگاهش توی صورتم ماند.
اخمی کرد که جذبه و جدیتی نداشت .
شاید هم از دلخوری اش بود.
_اینقدر زجرت میدم که مدام گریه می کنی؟
لحنش با آن اخم بی جذبه ی روی صورتش نمی خواند.
_نه اذیت نمی کنی ولی من دیگه نمی کشم.... واقعا خسته ام.... دلم مرگ می خواد که بمیرم بلکه خلاص بشم.
عصبی شد.
_کوفت نکن این سفر رو بهمون دیگه....این چرت و پرتا چیه میگی؟!
سکوت کردم.
حرف زدن با رادمهر حالم را خوب نمی کرد چون اون نمی توانست خوب درکم کند.
سکوتم اما او را می آزرد.
دست دراز کرد و بازویم را گرفت و کشید و سرم را روی پایش گذاشت.
رو به دریا روی شن ها دراز کشیدم و سرم روی پای او .
گیره ی روسری ام را باز کرد و با سر انگشتان دستش ، موهایم را نوازش.....
و صدایش آرام آرام در گوشم نشست.
_شاید کنار من بودن و زندگی با من برات زجرآور باشه.... اما باران.... من یه دنیا رو باهات عوض نمی کنم....
چقدر این جمله اش دلنشین بود .
طوری که انگار بعد از مدت ها دلم از آنهمه آشوب آرام گرفت و چشمانم باز ابری شد برای باریدن.
گریستم که سرش را خم کرد توی صورتم و پیشانی ام را بوسه ای زد.
_شاید نگم بهت... شاید بد حرف بزنم اما من دیوونتم باران .... تو رو با هیچی عوض نمی کنم..... این حال بیقرارت فقط منو روانی می کنه.... نمی تونم اینجوری ببینمت.... کاش آروم بگیری واقعا.... منم تموم سعیمو می کنم که مایه ی آرامشت بشم.
او قول داد اما حتی خودش هم یادش نبود که نمی تواند مایه ی آرامشم باشد چرا که خودش اجازه ی صحبت در مورد عمو را ازم گرفته بود!
هوا کمی ابری و طوفانی شد که مجبور شدیم به ویلا برگردیم .
مشغول جا به جای سبد خوراکی ها بودم که رادمهر هم وارد آشپزخانه شد و در حالیکه نگاهش بین خرت و پرت های روی میز و کف زمین می چرخید ، پرسید:
_خب من چکار کنم؟
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1107
_خودم جمع و جور می کنم.... تو برو استراحت کن.... رانندگی کردی خسته ای.
نگاهم کرد.
چشمانش طوری روی صورتم ماند که بی دلیل تپش قلب گرفتم.
_وقتی دلبری مثل تو توی آشپزخونه باشه.... من چطور استراحت کنم؟!
لبخندی از حرفش زدم.
_الان منو گفتی دلبر ؟!
با نیشخندی که خوب جمعش می کرد تا تبدیل به خنده ای پر صدا نشود گفت:
_نه با اون قابلمه ی سیاه شده ی زیر کابینتم ..... آخه لعنتی تو دلبری دیگه.... پس با کیم ؟
لبخندم جان گرفت انگار....
_اولین باره بهم میگی دلبر .... میدونستی؟!
ناگهان سمتم هجوم آورد و مرا بین بازوانش گرفت و نگاهش را بین چشمان و لبانم تقسیم کرد.
_شاید دیره واسه گفتن.... ولی بهتر از هرگز نگفتنشه.... تو دلبری.... خیلی هم دلبری .... فهمیدی دلبر جان.
و بوسید مرا تا حالم را دگرگون کند به حال خوش عاشقی....
و بعد در حالی که برایم می خواند شروع کرد به کمک کردن در جمع و جور کردن وسایل....
به تو دلم خوشه دلبر جان
چشات منو میکشه دلبر جان
یه کاری کن منو آروم شم
آره همین حالا وقتشه دلبر جان
مث یه قصه شیرینی
که داری ته ته دل من میشینی
نگاتو برندار از چشمام
آخه تو که داری حالمو میبینی
ای دل تو مال خودم هی
هی من میام فقط بگو کی
دوس دارم ببینمت هی دلبر جان …
کمک خوبی بود ....
وسایل را که جمع کرد ، چای گذاشت و نشست روی میز چهارنفره وسط آشپزخانه و دستانش را به نشانه ی خستگی به دو طرف دراز کرد و گفت:
_بزن باران.... بزن بوسه به دستانم ....
بزن تا خستگی هامو .... با لبان تو بردارم....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1108
دیگه واقعا خنده ام گرفته بود که گفتم:
_فکر کنم من بیشتر خسته ام ....
ناگهان فوری از روی صندلی برخاست و گفت:
_پس من بزنم؟
متعجب پرسیدم:
_چی رو؟!
_بوسه رو....
تعجبم را که دید خندید.
از خنده اش تنها لبخندی زدم که جدی جدی جلو آمد تا مرا ببوسد.
تا آن روز اینگونه عاشقی کردن از او ندیده بودم.
نمی دانم شاید قصد کرده بود واقعا زندگیمان را دستخوش ثانیه های پر التهاب عاشقی کند....
و عجب ماهرانه اینکار را بلد بود!!!!
دو لیوان چای ریختم و رو به رویش نشستم.برای چند ثانیه هر دو سکوت کرده بودیم که ناگهان بی مقدمه گفت:
_اوضاع شرکت خوب نیست باران.... برای کارم دعا کن....
_چیزی شده؟!
_نه یه گرفتاری کوچیک مالیه....
_فقط همین ؟!
نگاهش می گفت بیشتر از اینهاست اما به زبان گفت:
_آره... فقط همین....
_باشه دعا می کنم....
_قربون دلبر جانم....
_چرا تو گرفتاری مالی شرکت اومدیم ویلا که خرج الکی کنیم؟!
شوکه شد.
_خب حال روحی تو مهمتر از شرکته آخه....
_من خوب بودم ....
_چی؟!... خوب بودی ؟!....یادت رفته زدی همه چی رو شکستی و دستت رو زخمی کردی و بعدشم غمبرک زدی تو اتاق خواب!!!!
نگاهم را به لیوان چایی ام دوختم که ادامه داد:
_فدای سر دلبرم....باید حال دلبرم خوب باشه تا حال منم خوب بشه.... بذار دو روز حالمون عوض بشه بابا....
_رادمهر....
نگاهش دقیق در چشمانم نشست.
_جانم....
_گرفتاریت ، فقط قضیه شرکته؟!
_آره بابا....
_مطمئن باشم چیز دیگه ای نیست ؟!
_مثلا چی؟!
_چه می دونم...شراره باز سر و کله اش پیدا شده باشه مثلا....
خندید.
_نه فقط شرکته.... خیالت تخت... شراره حالا حالاها آزاد نمیشه....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
عزیزان کانال عازم کربلا هستم
تا یک هفته پارت نخواهیم داشت
حلال بفرمایید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔗#استوری
من گفته ام، به همه
اربعین حرم هستم❤️🩹
این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا...
هدایت شده از مهدی یار
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸✊ نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی با عنوان «طوفان الاربعین» منتشر شد
#اربعین
#امام_حسین
@mahdiyar020508
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1109
دروغ گفت!
با آنکه من در آن لحظه اطمینان کافی نداشتم ، اما حتی از نگاهش توانستم حال پریشان دلش را بخوانم.
اما می دانستم قطعا حقیقت را به من نخواهد گفت.
سکوت کردم بلاجبار ....
شب بعد از شام به ساحل رفتیم و زیر نور چراغ های ویلا روی صندلی های سنگی کنار ساحل نشستیم.
نسیم خنکی می وزید که پرسیدم:
_رادمهر .... حقیقت مشکل شرکت چیه؟
_هیچی گفتم ... مثل همیشه... یه گره مالیه...
_چه گرهی!؟
نگاهم کرد خواست بگوید که ناگهان پشیمان شد و گفت:
_ول کن بذار دو روز خوش باشیم....
_ خوشیم .... بگو رادمهر.... شاید با یه مشورت و صحبت ساده بشه حلش کرد.
نفس پری کشید و گفت:
_یه چک دارم واسه سر ماه....
_خب....
_چکه سنگینه....
_چقدره؟!
دستی به موهایش کشید و گفت:
_زیاده....
و من باز پرسیدم:
_چقدره؟!
نگاهش به چشمانم خیره ماند و ته دلم را لرزاند.
_میلیاردیه....
نفسم را فوت کردم و گفتم:
_به بهنام بگم کمکت کنه؟
اخمی کرد.
_نه بابا...ولش کن .... جورش می کنم...
_دو هفته مهلت داری فقط ....می تونی؟!
مکثی کرد و عصبی جوابم را داد:
_بهت میگم نپرس بذار دو روز اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره.... بفرما ...باز گند زدی به حالم .
و برخاست و بی اعصاب لگدی به شن های ساحل زد و گفت:
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀