🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1069
_نمی دونم چرا حس خوبی به این دیدار ندارم.
اخم کرد.
_اَه باز تو شروع کردی ....
سعی کردم دیگر حرفی نزنم تا مبادا یک دلخوری هم به دغدغه هایم اضافه شود.
آماده شدم و همراه رادمهر به خانه ی عمو رفتیم .در تمام طول راه ، رادمهر باز اخم کرده بود و می خواست بگوید از حرفم دلخور است.
اما وقتی رسیدیم به خانه ی عمو ... وقتی ماشین را درون حیاط بزرگ خانه زد ، و وقتی از ماشین پیاده شد ، بی مقدمه گفت:
_باران .... باز یه چیزی نگی شر بشه.
_آفرین رادمهر .... من اهل شر درست کردنم؟!
سکوت کرد و من با قدم های کوچکم از او فاصله گرفتم و او بعد از زدن قفل دزدگیر ماشینش ، با قدم های بلندش همراهم شد.
وارد خانه ی عمو که شدیم اول خاله کوکب را بعد از مدت ها دیدم.
خاله کوکب به ما خوشآمد گفت و مرا به سالن دعوت کرد. به محض ورودمان به سالن ، با دیدن عمو و زن عمو و شاید نگاهشان حالم بد شد.
نگاه سرد و یخ زده ی هردو می گفت که هنوز خیلی زود است که فکر کنم این رابطه ی فامیلی به خوبی برقرار شده است.
بعد از سلام و احوالپرسی ، من و رادمهر کنار هم نشستیم که عمو گفت:
_چه خبر.... کارت چطوره؟
_خوبه ...شرکته دیگه ...یه موقع سود داره به موقع زیان .... شما بگید چی شد که بالاخره ما رو دعوت کردید این کدورت ها تموم بشه؟
عمو مکثی کرد و اول نگاهش به من افتاد.حتی نگاه ساده اش هم می گفت ، یک چیزی درست نیست!
_اول باید سنگام رو با باران وا بکنم....
و بی هیچ حرف دیگری برخاست.
وقتی داشت سالن را ترک می کرد نگاهم کرد و گفت:
_دنبالم بیا....
و این آغاز دوباره ی یک ماجرای جدید بود شاید!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1070
حتی رادمهر هم متعجب شد.
سرش را تا کنار گوشم جلو کشید.
_بابا چکارت داره؟
_نمی دونم...
_می خوای منم باهات بیام ؟
_نه خودم برم بهتره.
آهسته از کنار رادمهر برخاستم و مقابل نگاه او و زن عمو سمت پله ها و طبقه دوم و اتاق عمو رفتم.
در اتاقش را نیمه باز گذاشته بود که وارد شدم . پشت میزش نشسته بود که بدون حتی لحظه ای نگاه گفت:
_در و ببند.
اطاعت کردم اما هیچ از لحنش و تُن تحکم صدایش احساس خوشایندی نداشتم.
با دستش کاناپه ی جلوی میزش را نشانم داد.
نشستم روی کاناپه و گفتم:
_بله عمو جان....
نیشخندی زد و زیر لب زمزمه کرد.
_عمو جان؟!!!
نگاهم به او بود و هیچ حدسی نمی توانستم در مورد این طرز رفتارش بزنم که
سر بلند کرد و نگاهش شاملم شد.
نگاهش چنان جدیتی داشت که از همان لحظه بعید دانستم که به آن مهمانی به قصد اتمام کدورت ها ، دعوت شده باشم.
_فکر نکن اگه من شما رو اینجا جمع کردم ، پس قراره خوب و خوش کنار هم باشیم ...نه ...شما هنوز بچه های همون کسی هستید که تموم زندگیمو ازم گرفت.... منم دلخوشی از رخام نداشتم اما حالا....
مکثی کرد و ادامه داد:
_وضع فرق کرده.... من خودم جای کسی رو گرفتم که یه عمر دنبال انتقام ازش بودم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1071
هنوز منظور کلامش را نمی دانستم که با همان نگاه خیره به من ادامه داد:
_رخام منم....من نه از تو نه از پدرت دل خوشی دارم.... هر دوتاتون اومدید تا زندگی منو نابود کنید .... اما دیگه نمی ذارم ...
متعجب نگاهش کردم.
_عمو!.... اما... امشب ما دعوت شماییم!
_بله هستید .... اما این دعوتی فقط واسه این بود که اینا رو بهت بگم که.... من از خیر جدایی رامش و بهنام گذشتم.... اما از خیر زندگی تو و رادمهر نمی گذرم.... بالاخره یکی باید تاوان پس بده.... اگه می خوای برادرت راحت زندگیشو بکنه ...تو باید از رادمهر جدا بشی.
ماتم برد.
_من!... من نمی فهمم آخه مشکل کجاست؟!
و او صدایش را بالا برد.
_مشکل خود تویی.... من نمی خوام تو عروسم باشی.... فکر می کنی نمی دونم که نازا شدی.... فکر کردی خبر ندارم که بعد از بلایی که شراره سرت آورد دیگه نمی تونی باردار بشی؟!
_عمو باور کنید من مشکلی ندارم ... دکتر گفته فقط زمان می بره ....
_چرت نگو .... دکتر از رادمهر پول گرفته که بهت اینو بگه ... فکر کردی واسه چی هر سه ماه دکترت اصرار می کنه بری پیشش در حالیکه هیچ کاری برات نمی کنه؟!
خشکم زد . نگاهم در چشمان جدی عمو ماند که با نفس عمیقی آرامتر شد و ادامه داد:
_فکراتو بکن ... من حاضرم همه ی مهریه ات رو بدم.... جهنم ضرر .... اون خونه که نصفش مهریه ات است ...نصف دیگرش هم من از رادمهر می خرم و تمام... برو زندگیتو بکن... تو عمرتم هیچ وقت فکر نمی کردی اینقدر پولدار بشی.... خب حالا شدی .... برو خوش باش....
_آخه چرا.... من زندگیمو دوست دارم... من شوهرمو دوست دارم...
با حرص و عصبانیت گفت:
_منم پسرمو دوست دارم....اون از شراره که اومد گند زد به زندگیش ...اینم از تو که با اجاق کور بودنت داری موهای سر رادمهر رو سفید می کنی....ببین خوب گوش کن ... بهت وقت میدم فکراتو بکنی .... جهنم ، یه سهم از شرکت هم بهت میدم .... فقط دست از سر زندگی رادمهر بردار....
هنوز از شوک حرفهای عمو بیرون نیامده بودم که عمو ادامه داد:
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1072
_وگرنه مجبورم جور دیگه ای تو رو از زندگی پسرم بندازم بیرون...
_آخه چرا؟!... ما با هم خوشبختیم ....
و صدایش باز بالا رفت.
_تو و اون احمق شاید احساس خوشبختی کنید ولی من نه.... اسم من و نام من فقط با بچه ی رادمهر موندگار میشه.... فکر می کنی چرا دست از سر زندگی رامش و بهنام برداشتم؟.... چون بچه رامش به نام بهنام ثبت میشه ... من می خوام بعد از من شرکت هام به بچه ی رادمهر برسه... نمی خوام مال و اموالم برسه به داداش بی خاصیت تو ....
احساس می کردم دارم از شدت بغض خفه می شوم ...
_فکراتو بکن .... من زیاد بهت مهلت نمی دم.... تا من اقدامی نکردم خودت در مورد طلاق با رادمهر حرف بزن.
برخاستم و از اتاق بیرون زدم... آنقدر گیج بودم که حتی نرسیدم بپرسم منظورش از اینکه گفته بود ، رخام منم ، چیست ؟!
به سمت سرویس بهداشتی سالن بالا رفتم .
آبی به صورتم زدم و حال بدم را از همه مخفی کردم.
از پله ها پایین آمدم. بهنام و رامش هم آمده بودند. و چقدر خوشحال!
کیک گرفته بودند و با ورود من رامش سمتم دوید و مرا در آغوش کشید .
_سلام ... خوبی باران؟... چقدر خوشحالم همه مون دور هم جمع شدیم.
و چه جمع شدنی!
با زحمتی مضاعف لبخند زدم.
_مبارک باشه...
_ممنون عمه خانوم!
نشستم کنار رادمهر و از همانجا به بهنام سلام کردم که خودش متوجه حالم شد.
از روی صندلی اش برخاست و سمت من آمد و آهسته پرسید.
_باران خوبی؟!
_آره....
_قیافت اینو نمی گه....
نگاه رادمهر هم سمتم آمد.
_آره یه جوری شدی انگار...
_فکر کنم فشارم افتاده ...
بهنام به شوخی یه سیب از روی میز برداشت و دست رادمهر داد.
_پوست بگیر واسه خواهرم ...مگه نمی بینی فشارش افتاده!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1073
رادمهر سیب را نمایشی ، آهسته در بغل بهنام انداخت و گفت:
_تو پوست بگیر واسه خواهر من که بچه اش خوشگل بشه.
بهنام لبخند شور انگیزی زد و گفت:
_بچه ی خواهر شما ....اگه به شوهرش بره که ....
مکثی کرد و چشمانش را با ناز باز و بسته کرد و ادامه داد:
_که مشکلی نیست چون من خیلی خوشگلم... وگرنه خواهر شما عاشقم نمی شد....
اخم رادمهر شامل حال بهنام شد که بهنام پرسید:
_حالا چرا اونطوری نگاهم می کنی؟!
_این حرفت یعنی چی ؟!... خواهر من زشته؟!
فیلمی بازی می کردند که فکر کنم بیشتر برای تغییر حال من بود!
اما من بعد از حرفهای عمو سخت در فکر فرو رفته بودم و سکوتم بخاطر تفکر در چند کلمه ی مبهم در حرفهای عمو بود.
یکی اسم رخام .... و دیگری تهدید ....
_بابا چی بهت گفته باران؟
با این پرسش رادمهر بغل گوشم ، از تفکر چند ثانیه ای بیرون آمدم و نگاهش کردم.
او هم انگار بدجوری نگرانم شده بود.
_بریم خونه بهت میگم....
_چرا الان نمیگی؟
_اینجا جاش نیست...
_چطور جاش بوده که تو رو ببره تو اتاق خودش باهات صحبت کنه... جاش نیست به من بگی چی گفته ؟
نگاهم در چشمان رادمهر با آن حجم از نگرانی که در چشمانش موج می زد ، نشست.
_من مثل پدرت نیستم... بریم خونه صحبت می کنم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از تبلیغات ویژه طلایی🎖
🔻😳قاتل ناباروری پیدا شد 😳🔻
✅زوج هایی که مشکل ناباروری دارند و از هر راهی استفاده کردند و به نتیجه نرسیدن😔 وارد کانال زیر بشن که به امید خدا درمان بشن🙏🏻🌼
زوجی که بعداز ۱۵سال 😱زندگی مشترک صاحب فرزند شدن😍
https://formafzar.com/form/pabiv
به آرزوی چندسالشون رسیدن🤲 🤩
اونم فقط مراجعه به این کانال که مثل معجزه بود براشون
✅اگر توام مشکل ناباروری داری حتما عضو این 👇🏼کانال شوو معجزه میکنه
█▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀█
https://eitaa.com/joinchat/3798598063C7fa3bbbb76
█▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄█
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1074
تمام مدت در خانه ی عمو ، ذهنم درگیر حرفهای عمو بود.
خودش هم آمد و رو به رویم نشست.عمدا بود یا نه را نمی دانم ولی نگاهش بدجوری داشت ، رشته های منظم افکارم را بهم می ریخت.
حتی صدای خنده های بهنام و رامش ، شور و شوق جمع و آن جمع خانوادگی که بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودند هم نتوانست مرا از تفسیر حرفها و نگاه خاص عمو ، خارج کند.
شب در راه برگشت به خانه ، رادمهر بود که تحملش تمام شد و پرسید:
_بابا چکارت داشت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_هیچی....
پوزخندی زد و فقط برای چند ثانیه سکوت کرد .سکوت قبل از انفجار بود شاید !
و چیزی تا رسیدن آتش خشمش به باروت حرف من ، طول نکشید.
_هیچی!!!!.... دو ساعته تو فکری ، حرف نمی زنی.... بعد میگی هیچی؟!
_میشه داد نزنی....
و باز عمدا داد کشید .
_نمی تونم... میگی یا ماشینو بزنم تو در و دیوار ؟
_الان بگمم فرقی نمی کنه.... میزنی تو در و دیوار....
نگاهش چندباری با تعجب سمتم آمد و برگشت.
_مگه چی گفته بهت؟
کلافه با سر انگشتان اشاره ، شقیقه هایم را ماساژ دادم و گفتم:
_رادمهر.... بذار برسیم خونه....
کلافه و عصبی اَه بلندی گفت و اینبار سکوت کرد.
اما سکوتش سکوت قبل از طوفان بود ....
رسیدیم خانه.... خاله زهرا رفته بود خانه ی خودش و ما تنها بودیم ...تا در ورودی خانه را پشت سرش بست بازویم را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند.
_بگو ... دیگه طاقت صبر ندارم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1075
نگاه هردویمان در هم تلاقی کرد ، که من زودتر از او پرسیدم:
_تو به دکترم چی گفتی؟
اصلا توقع همچین سوالی را از من ، در آن لحظه نداشت.
_چی؟!
_تو به دکتر من گفتی که منو هر سه ماه بکشونه مطبش واسه چکاپ؟!
انگار اصل بحث یادش رفت.
یادش رفت بازویم را برای چی گرفته بود و می خواست چی از من بپرسد.
تردید نگاهش کل حرفهای عمو را ثابت کرد و بغض در گلویم نشاند.
_پس عمو راست می گفت که که تو به دکترم پول دادی که هر ماه منو بکشه مطبش و بگه بازم امیدوار باشم؟!
لبانش از هم باز شد چیزی بگوید اما نتوانست و بغضم شکست.
_آفرین رادمهر.... دروغگوی مهربون من!.... خواستی گولم بزنی... خواستی من نفهمم که دیگه مادر نمی شم... اما من متوجه شدم.
_چرته ... من فقط تاکید کردم بهش که تحت نظرش باشی.
بازویم را محکم از زیر دستش کشیدم و با خنده ای میان بغضی که می شکست ، ادامه دادم:
_تحت نظر واسه چی باشم؟!
و صدایم بالاتر رفت حتی.
_برای نقصی که تو وجودمه و هم تو می دونستی و هم دکتر که برطرف نمیشه؟!
سکوت کرد و من زل زدم در چشمانش تا بالاخره کنترل نگاهش را از زیر نگاه پرسشگرم ، به دست گرفت و عصبی جواب داد:
_نزن جاده خاکی... میگم بابا چی بهت گفته ؟
و من فریاد زدم.
_همه چی رو .... همه چیزو.... حالا خیالت راحت شد.... حالا تو بگو ... از کی اینا رو ازم پنهون کردی؟
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1076
لحظه ای ماند چی بگوید و بعد با جدیت اخم کرد.
_تو اصلا جواب منو ندادی... میگم بابا چی گفت؟
و من در حالی که آهسته می گریستم کیف و چادرم را روی یکی از مبل ها گذاشتم و با همان کت و شلوار مجلسی ام نشستم روی مبل و بی صدا گریستم.
رادمهر کلافه شد و کتش را در آورد و انداخت کنار کیف و چادر من و مقابلم نشست.
یک پا روی دیگری انداخت و در حالیکه آرنج دستش روی دسته ی مبل بود و دستش را از آرنج خم کرده بود و انگشتان دستش چانه اش را متفکرانه ، گرفته بود ، خیره ام شد.
_الان واسه چی گریه می کنی آخه ؟!
نگاهش کردم و انگار دلم می خواست حال خرابم را سر او داد بزنم.
_رادمهر!!!!... واقعا نمی فهمی حالمو ؟!.... سه ساله بهم دروغ گفتی ...هم تو هم دکتر بی جهت منو امیدوارم کردید ... چرااااااا؟؟؟؟؟
فقط سکوت کرد و خدا را شکر که فقط سکوت کرد!
چون حال خرابم باعث شد تا آن شب کمی زیاده روی کنم...
بد اخلاق شدم ... عصبی شدم ... داد زدم و حتی یک گلدان را هم شکستم و رادمهر هیچی نگفت!
و من در حالیکه به شدت می گریستم باز توبیخش کردم.
_می دونی این دروغ تو چه بلایی سرم آورد؟؟؟؟
کلافه نفسش را فوت کرد و نگاهش را به تکه های خرده شیشه ی گلدان شکسته شده دوخت.
_من امشب بی خودی لبخند زدم... نخواستم دل بهنام و رامش رو خون کنم ولی در واقع من امشب بدترین شب عمرم بود.... من باید از پدر شوهرم این خبرا رو بشنوم؟؟؟؟
باز هم جوابم را نداد و برخاست .
خم شد و با دست مشغول جمع کردن خرده شیشه ها.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1077
و من باز با بد اخلاقی صدایم را بلند کردم.
_رادمهر....
تکه های بزرگ شیشه ی خرده ی گلدان را جمع کرد و ریخت سطل آشغال و با خونسردی تنها گفت:
_به خاله زهرا بگو فردا اینجا رو حتما جارو بزنه...
و رفت سمت اتاق خواب...
و من لج کردم و آنشب دلخور از او حتی سراغی از او نگرفتم.
شب در سالن پذیرایی ، روی کاناپه خوابیدم تا هم رگ کمرم بگیرد و هم تا نیمه های شب فکر و خیال خواب را از چشمانم.
صبح با صدای خاله زهرا بیدار شدم.
_اینجا چه خبره؟!
نیم خیز شدم و نگاهی به خاله زهرا انداختم.
_سلام...
_سلام ... تو چرا روی مبل خوابیدی؟
نشستم و چنگی به موهای آشفته ام زدم.
_دیشب با رادمهر بحثم شد....
خاله زهرا سری تکان داد و کمی جلو آمد که گفتم:
_نیا خاله... اینجا خرده شیشه ریخته...
_خرده شیشه ی چی؟!... باز شوهرتو عصبی کردی زد یه چیزی شکوند؟!
_نه این دفعه خودم شکستم.
_به به... چشمم روشن ... پس بگو چرا مادرت ازت دلخور بود.
_چی؟!
خاله نشست روی همان مبلی که چادر و کیفم را انداخته بودم و گفت:
_دیشب خواب مادرتو دیدم...
با ذوق پرسیدم:
_خب چی گفت؟!
_ازت دلخور بود... گفت با باران قهرم... هوای زندگیشو نداره... واسه زندگیش نگرانم.
_خاله الکی نگو تو رو خدا ....
خاله اخم کرد و با عصبانیتی مادرانه سرم داد زد:
_الکی چی؟!.... شوهرت واقعا خیلی دوست داره...باران چرا اذیتش می کنی؟
سکوت کردم که خاله ادامه داد:
_صبح به من زنگ زده که امروز زودتر بیام و تو تنها نباشی.
_رادمهر!!!
_بله... حالا اومدم می بینم خانم شب قبل کولاک کرده...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1078
وا رفتم.
درمانده شدم .
از دست خودم و افکاری که شاید نمی گذاشت از بودن کنار رادمهر و حتی تغییر محسوس رفتار و اخلاقش ، راضی باشم.
خودم می دانستم که باید جبران کنم.
به همین خاطر آنشب باز تلافی کردم.
یک لباس مناسب و کمی عطر دلبری ....
شاید که نه ... حتما راضی می شد.
و وقتی آمد ...عمدا مقابلش ایستادم و در سکوت فقط نگاهش کردم.
من لبخند نزدم ولی او چرا.
_خوبه.... خودت سر عقل اومدی پس!
جلو رفتم تا کتش را از او بگیرم که ادامه داد:
_بی خیال حرفهای بابا... بی خیال هر چی که شده.... زندگیمون آرومه....پس فقط زندگی کنیم .
باز هم جوابش سکوتم بود.
نمی دانم چرا اول لباس عوض نکرد.
نشست روی مبل و من کنارش که پرسید:
_حالا چرا ساکتی ؟!
نگاهش کردم و گفتم:
_باشه.... حالا که تو می خوای من الکی امیدوار باشم.... می خوای زندگی کنیم بی دغدغه.... باشه....ولی....
بغضم باز گلوم رو فشرد.
_من فقط حرفش رو نمی زنم.... اما یادم نمی ره ..... یادم نمیره که مسیر زندگیمون رو شراره چطور عوض کرد و .... منو از حس مادری محروم....
نگاهش روی قطره اشک روی صورتم بود که دست دراز کرد و با شست دستش اشکم را پاک کرد و گفت:
_باران.... باور کن وجود یه بچه اونقدرها هم ارزش نداره که تو بخاطرش حال و روزت رو خراب کنی.
_حتی اگه بگم پدرت عروس نازا نمی خواد؟
اخمی بین ابروانش نشست و من ادامه دادم.
_اون منو نمی خواد چون میگه باید نامش زنده بمونه.... و من .... یه زن نازام..... وقتی نتونم برات بچه بیارم .... دیگه چه نامی از خاندان ستایش فرداد باقی می مونه؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1079
نگاهم کرد .
با تامل و تفکر اما در نهایت لبخند زد و گفت:
_پدرم مهم نیست....تو برام مهمی.... من خیلیا تو زندگیم بودن که فقط یه نمونه اش همون شراره ی لعنتی بوده.... اما هیچ کی مثل تو منو بخاطر خودم نخواسته.... هیچ کی مثل تو پای من و زندگی داغونم نمونده.... من تو رو با هیچ چیز و هیچ کسی عوض نمی کنم باران....
چقدر به آن حس زیبای نهفته میان کلمات پر امیدش ، افتخار کردم....
افتخار کردم به خودم و او و زندگی که اگر چه در تلاطم جاده ی ناهموار روزگار ، بارها ما را از هم دور کرد ، اما باز ما با هم ماندیم و زندگی مان بالاخره به جاده ی صاف و هموار و اطمینان بخشی رسید که می توانستم اسمش را خوشبختی بنامم.
گریه ام گرفت.
انگار نسیم یاداوری روزهای گذشته ، در بین ورق های خاک خورده ی خاطرات تلخم ، که بارها و بارها خواستم از همه پنهانش کنم ، وزیده بود....
ما چه روزهایی را با هم سپری کرده بودیم و حالا چطور رادمهر اینگونه از من حمایت می کرد.
دلم را قرص کرد که با حرفهایش تا باورم شود که واقعا بچه برایش مهم نیست.... و من با همه ی خاطر خوشی که از آرزوهای مادرانه ام داشتم ، همان شب بخاطر او خداحافظی کردم.
گرچه بارها و بارها ، باز این حس مادرانه ای که در وجودم نبود و من آرزویش را داشتم در روزهایم تپید و بغضی به گلویم نشاند...
وقتی رامش و بهنام تنها بخاطر سه سال صبر برای بچه دار شدن آنقدر ذوق زده شده بودند .... من ... منی که باید با آرزوی مادر شدنم خداحافظی می کردم چطور می توانستم این احساس پاک الهی را در خودم سرکوب کنم؟!
اما بخاطر رادمهر تصمیم گرفتم دیگر ، حرفی نزنم ... و حتی خودم هم ، دیگر به این رویای محال و دست نیافتنی ام ، فکر نکنم....
و تا به جایی موفق هم بودم اما نه برای همیشه....
همیشه امتحانات روزگار از تجربیات ما سخت تر است...
همیشه سوالات از همان نقاط حساسی می آید که با خودت عهد کردی دیگر به فکرشان نباشی ، بلکه بتوانی مقاوم و سرسخت بمانی....
و آمد .... باز امتحان من از همان سوال پر تکرار زندگی ام آمد...که ... چرا من نمی توانم احساس مادرانه را تجربه کنم؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1080
#رامش
صدای تق و تق ریزی می آمد.
چشم گشودم و با بی حالی از حالت تهوعی که می دانستم با هشیاری ام به حتم ، به سراغم می آید ، باریکه ای از فضای اتاق را دیدم.
بهنام بود .
یک پیش دستی برایم روی میز پاتختی گذاشت.یک موز و یک سیب و چند عدد بیسکویت و یک لیوان شیر....
همان بوی بد شیر باعث شد تا سرم را برگردانم که گفت:
_رامش ....عزیزم....بیا .... برات این خوراکیها رو آوردم که بخوری حالت بد نشه.... بلند شو بشین .... می خوام برم شرکت ...بلند شو عزیزم....
_وای بهنام ... بهت گفتم من شیر نمی تونم بخورم حالم بد میشه.
_عزیزم این شیر معمولی نیست... شیر نسکافه است .... خوشمزه است یه مزه چش کن ، بد بود بگو نمی خورم ....
گیر داده بود سه پیچ!
نشستم روی تخت و نگاهی به بشقاب کنار تخت انداختم.
یک بیسکویت دستم داد و با لبخند نگاهم کرد .
_عشق بابا چطوره؟
_فقط عشق بابا؟
خندید.
_و عشقِ خودِ بابا ....
بیسکویت را گرفتم و سکوت کردم که ادامه داد:
_حساس شدی ولی ها.... ببین ناهار درست نکن... حالت بد میشه... فقط استراحت کن.... اگه خاله کوکب نیومد غذا درست کنه ، غذا از رستوران میگیرم....همونی که خودت گفتی غذاهاشو دوست داری.
_دیر نیا بهنام .... من زود قند خونم میافته....
_چشم عشقم .... حالا که بیدار شدی ، موز و سیبت رو هم بخور .... من برم؟.... دیرم شده .
_برو....
و تا برخاست باز گفت:
_کار خونه نکنی.... جارو بیام خودم می زنم... ظرفا رو هم میام میذارم تو ماشین ظرفشویی.... فقط استراحت کن عشق بهنام... باشه؟
_شب بریم خونه رادمهر و باران؟
نگاهش لحظه ای روی صورتم ماند:
_اونجا چرا؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1081
#باران
_همین طوری.... خیلی وقته ازشون سر نزدیم.
لبخند کجی زد و گفت:
_آخه....
_با رادمهر مشکل داری؟!
چنگی به موهایش زد.
_نه بابا.... واسه باران میگم.
_واسه باران؟!
_رادمهر گفته چند وقتی شده که حساس شده.... بعد خبر بارداری تو .... میگه همش تو فکره....
متعجب گفتم:
_خب.... چه ربطی به رفتن امشب ما داره؟!
_خب چون نمی تونه باردار بشه ...حسرت می خوره.
_بهنام؟!... یعنی الان ما بخاطر باران نباید بریم؟!....من می خوام برم خونه داداشم ....
مردد شد که گفتم:
_خودم زنگ می زنم به باران....
اخم کرد.
_رامش!.... نگی یه وقت چی بهت گفتم.
_مگه بچهام.... نه ... فقط میگم می خوام شب بیاییم خونتون.
بهنام تنها نفس عمیقی کشید و گفت:
_باشه.... زنگ بزن... من رفتم شرکت...دیرم شد.
بهنام رفت و من در حالیکه بیسکویت هایی که بهنام کنار تختم گذاشته بود را می جویم به باران زنگ زدم.
برخلاف تصورم و حرفهای بهنام ، با روی باز از آمدن ما استقبال کرد .... تماس را که قطع کردم ، سیب سرخ کنار تخت را از پیش دستی برداشتم و گاز زدم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
رادمهر بود.
_سلام داداش....خوبی؟
_سلام... شما شب می خواید بیاید خونه ی ما؟
_آره چطور ؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ببین رامش.... باران تازه قضیه ی پزشکی پرونده اش رو فهمیده.... تازه متوجه شده که نمی تونه باردار بشه.... حالا....
مکث کرد و ادامه داد:
_نمیگم نیاید ولی....اومدی هواشو داشته باش.... هی از خودتو و بچه نگو.... از اینکه رفتی سونو دادی و نمی دونم لباس چی خریدی و دکترت کیه و این حرفا دیگه.
دلخور شدم و گفتم:
_رادمهر!... یه طوری حرف می زنی انگار من اهل پُز دادنم ....
عصبی شد.
_چرت نگو .... من کی این حرفو گفتم ؟... میگم هوای دلشو داشته باش.... اون حتی به رو نمیاره ولی خیلی حسرت مادر شدن داره....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1082
#باران
بعد کلی سفارش رادمهر در مورد باران ، کمی به باران حسادت کردم اما شب وقتی او را دیدم به او حق دادم که حسرت مادر شدن داشته باشد.
من بخاطر قولی که به رادمهر داده بودم ، حرفی در مورد بارداری ام نمی زدم اما باران عجیب تشنه ی شنیدن بود!
در سالن پذیرایی نشسته بودیم که باران گفت:
_خب رامش تعریف کن.... کی می ری برای تعیین جنسیت ؟
و تا این سوال را پرسید رادمهر با صدایی نیمه عصبی گفت:
_حالا نگاه کنا.... یعنی هیچی دیگه واسه پرسیدن نداری جز سونوی تعیین جنسیت بچه ی این دوتا؟!
بهنام سر برگرداند سمت رادمهر و کنایه زد.
_میگم این دوتا آدم هستن .... به در و دیوار و درخت میگن این دوتا !!!!
باران شوکه شد.
_من فقط پرسیدم !
و رادمهر عمدا عصبی شد.
_می خوام نپرسی..... همه ی زندگی کوفتی ما شده بچه ی رامش و بهنام .... ولمون کن دیگه.
و به عمد از سالن خارج شد .
نگاه بهنام سمت باران چرخید.
_میدونی شوهرت حساسه واسه چی می پرسی خب.
_بهنام!.... مگه من چی پرسیدم؟!
_خب دوست نداره دیگه.
باران با ناراحتی سکوت کرد که بهنام گفت:
_حالا برو برش گردون.... یه شب مثلا اومدیم خونه خواهرمون.... زهرمار نکنید این مهمونی رو برامون دیگه...
باران با همان ناراحتی که در چهره اش مشهود بود برخاست و رفت دنبال رادمهر که نگاه سرد بهنام سمتم آمد.
_دیدی واسه چی گفتم نیآییم.....
_رادمهرم شورش رو در آورده.... باران که چیزی نگفت!
و بهنام آهسته جواب داد:
_می خواد کاری کنه که باران دیگه به مریضی و بارداری و حسرت بچه دار شدن ، فکر نکنه.... منم بودم همین کارو می کردم.
متعجب نگاهش کردم.
_بهنام!
تکیه زد به پشتی مبل و ناراحتی اش را در چهره اش مخفی کرد.اما من خوب می توانستم حالش را بفهمم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از تبلیغات ویژه طلایی🎖
🔻😳قاتل ناباروری پیدا شد 😳🔻
✅زوج هایی که مشکل ناباروری دارند و از هر راهی استفاده کردند و به نتیجه نرسیدن😔 وارد کانال زیر بشن که به امید خدا درمان بشن🙏🏻🌼
زوجی که بعداز ۱۵سال 😱زندگی مشترک صاحب فرزند شدن😍
https://formafzar.com/form/pabiv
به آرزوی چندسالشون رسیدن🤲 🤩
اونم فقط مراجعه به این کانال که مثل معجزه بود براشون
✅اگر توام مشکل ناباروری داری حتما عضو این 👇🏼کانال شوو معجزه میکنه
█▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀█
https://eitaa.com/joinchat/3798598063C7fa3bbbb76
█▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄█
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1083
#باران
سمت اتاق خواب رفتم.
در اتاق را آهسته گشودم و رادمهر را دیدم که عصبی در حیاط خلوت اتاق ، رو به گلدان های سرامیکی حسن یوسف ، ایستاده و سیگار می کشد.
آهسته وارد اتاق شدم و سمت در حیاط خلوت رفتم.
در کشویی و شیشه ای حیاط خلوت را کشیدم و تکیه به چهارچوب آلومینیومی آن ایستادم و نگاهش کردم.
دود غلیظ سیگارش را در هوا فوت کرد که گفت:
_برو تو .... دود سیگارم اذیتت می کنه.
با ناراحتی آهسته لب زدم.
_نه به اندازه ی حرفی که زدی....
نگاهش را سمت آسمان بلند کرد و سرد و جدی جوابم را داد.
_بهت گفتم دیگه حرف بچه رو توی این خونه نزنی....
چند ثانیه ای سکوت کردم که باز گفتم:
_منم خیلی گفتم که دیگه نمی خوام ببینم سیگار می کشی.... ولی گوش نکردی.
چرخید سمتم. هنوز تنه ی باریک سیگارش را بین دو انگشت نگه داشته بود که نگاه جدی اش را به من دوخت.
_تا وقتی حرف بچه توی خونه بزنی .... این سیگار از لبم دور نمیشه.... می خوای نکشم باید لال بشی باران.... فهمیدی یا نه؟
بغض کردم.
حساس شده بودم شاید اما بیشتر از آن جمله ی « باید لال بشی » دلم شکست.
_باشه....
به سختی بغضم را خوردم اما نگاهم به اشک نشست و سرم سمت چشمانش بالا رفت.
_لال میشم ....
نگاه غرق در اشکم را دید و تا چرخیدم سمت در کشویی حیاط خلوت تا برگردم به سالن ، بازویم را گرفت و کشید سمت خودش و مرا بین بازوانش محکوم به اسارت کرد!
_اَه لعنتی .... بغض نکن .... اشک تو چشمات قلبمو آب می کنه.... نمی کشم بابا.... سیگار نمی کشم ....
سرم روی جناق سینه اش بود و عطر تلخ و سرد مردانه اش زیر مشامم که گفتم:
_نه اصلا دیگه بحث سیگار کشیدن تو نیست.... اون جمله ی آخری که گفتی منو خیلی سوزوند....
و انگار یادش رفت چی گفته است.
_چی گفتم؟!
_گفتی لال بشم.... باشه.... اگه حرف زدن من تو رو ناراحت می کنه .... لال میشم.
عمدا چنگی به موهایم زد .
با آنکه تارهای نازک موهایم زیر پنجه ی دستش کشیده می شد اما حتی آخ نگفتم و او با حرص گفت:
_باران !.... من اینو گفتم ؟!.... من گفتم در مورد بچه لال بشی....
_تو فقط گفتی لال شو .....اسمی از بچه نزدی.
دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و از فاصله ای کم به چشمانم زل زد.
_بزنم تو سرت تا مغزت کار کنه آخه.... تو لال بشی من دق می کنم دیوونه.... حرف مفت می زنی ها .... اسم بچه رو دیگه جلوی روم نمی آری .... همین.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#باران
#پارت_1084
شب شد .
شام خوردیم و بهنام و رامش رفتند .
رادمهر هم نگذاشت حتی دست به ظرفها بزنم و همه را گذاشت برای خاله زهرای بیچاره و دستم را کشید و برد سمت اتاق خواب.
همین که در اتاق را باز کرد باز با اخم و صدایی عصبی تکرار کرد.
_ببین چی میگم.... باز فردا حرفهای ممنوعه نزنی .... اسم اون لعنتی هم که بهت گفتم رو جلوی روی من نمیاری.
همه ی شرایطش را می توانستم قبول کنم اما اینکه او با پدرش می خواست چکار کند برایم جای سوال بود.
_باشه.... من لال میشم و حرفی از بچه نمی زنم.... اما....
همان امایی که گفتم نگاه تند رادمهر را سمتم آورد.
سر برگرداند و نگاهم کرد.
تند و عصبی....
_اما چی ؟!
_پدرت چی میشه؟
سوالم را تکرار کرد.
_پدرم چی میشه؟
_تهدیدم کرد که از زندگیت برم و ....
_بس کن باران.... الان تو گیر یه تهدید ساده ای؟!
_ساده بود رادمهر؟!
عصبی صدایش را بلندتر کرد.
_ببند دهنتو دیگه.... هی کش میدی این بحث لعنتی رو ....
سکوت کردم.
وقتی عصبی میشد اگر حرف می زدم عصبانیتش بیشتر می شد.
دراز کشیدم روی تخت او همچنان غر زد و بعد دراز کشید روی تخت و عمدا ، پشتش را به من کرد.
از این حرکتش بیشتر دلخور شدم.
بغضم گرفت و چشمانم باز و نگاهم سمت سقف اتاق ، بیدار بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم که....
یکدفعه چرخید و صورتش دقیقا رو به روی نیم رخم شد و باز در یک حرکت ناگهانی نشست و دو زانو زد روی تخت و نگاهش از بالا روی صورتم.
_باران سر جدت بگیر بخواب .... من واسه خاطر اون شرکت کوفتی اونقدر دغدغه دارم که وقتی برای درگیر حرفهای پدر شدن ، ندارم.
بحث نکردم. جواب هم ندادم . سکوت کردم و چشم بستم که آرام گرفت اما من مطمئن بودم که همان تهدید ساده ی عمو دردسر ساز می شود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از تبلیغات موقت دهکده آشپزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان قطعی ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/55/1425
https://www.20landing.com/55/1425
با تخفیف ۵۰ درصد به مدت محدود 🤑
عزیزان کانال
یگانه هستم و متاسفانه مدتی هست کسالت دارم از شما خواهشمندم صبوری بفرمایید تا دوباره بتوانم پارتگذاری ها را منظم انجام دهم.
ممنون از همراهی تک تک شما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از تبلیغات ویژه طلایی🎖
#فراخوان_آموزش_سلامت_جسم_ذهن
🌸ذکات علم نشر آن است 🌸
باشگاه کارافرینی استیلا برگذار میکند👇🏻
https://formafzar.com/form/ba61w
✅دوره آموزشی رایگان سلامت جسم و ذهن در حوزه طب سنتی شامل شناخت انواع مزاج ها ، مزاج شناسی و اصلاح مزاج و سبک تغذیه سالم و بالابردن اعتماد به نفس و مدیریت ذهن و توانمندسازی و...
آموزش در ۵ جلسه یک ساعته و بصورت آنلاین برگزار میشه🙏🙏
جهت شرکت در دوره آموزشی فرم زیر را تکمیل کنید 👇
https://formafzar.com/form/ba61w
https://formafzar.com/form/ba61w
مابهکسانیکهاهلکارفرهنگیهستند،
دائممیگوییم،بهبعضیهاتکرارمیکنیم
بهبعضیالتماسمیکنیم...
کهآقاکارِفرهنگیکنید!
جوابِکارفرهنگیِباطل،
کارفرهنگیحقاست!
#امامخامنهای💌
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1085
رادمهر درگیر شرکت بود و من درگیر افکارم.
من حتم داشتم عمو ترسی از من دارد که می خواهد مرا از خودش و زندگی رادمهر ، دور کند.
به همین دلیل دیگر به رادمهر حرفی نزدم اما پیگیر کارهای عمو بودم.
اصلا انگار خوره ای به جانم افتاده بود که می گفت باید بدانم پدرم رُخام واقعی بود یا عمو ....
به همین خاطر ، بی اطلاع رادمهر ، باز سری به همان کلانتری که پرونده ی دستگیری رُخام در آن پیگیری شد ، زدم و همه ی احتمالات فکری ام با اسم و آدرس عمو ثبت کردم تا قابل پیگیری باشد.
و شروع همه چیز از همان روز بود.
شروع همهی دردسر ها و اتفاقات جدید....
چند روز بعد از ثبت درخواست پیگیری من ، از هویت واقعی رُخام.... اتفاق عجیبی افتاد.
رادمهر عصبی خانه آمد.
پریشان و عصبی و من صدایش را از سالن شنیدم که چنان فریادی کشید که کل سالن در سکوت غرق شد.
خاله زهرا ، چنان ترسید که نه تنها دست از کار کشید ، بلکه تلویزیون را هم خاموش کرد و با صدایی که حتی تا ته اتاق خواب می آمد ، ترسان پرسید:
_چی شده آقا؟
_باران کجاست ؟
_توی اتاق خواب.... چطور ؟
و چنان صدای کوبش کفش های رادمهر ، روی سنگ های سالن ، طنین انداخت که نفسم حبس شد.
در اتاق به شدت باز شد و نگاه پر خشم و قرمز رادمهر به من افتاد.
_سلام.... چی شده؟!
_چی شده ؟!!!!... از من می پرسی چی شده ؟!!!!!
جوابم را نداده طوری سمتم آمد که از ترس ، تخت را دور زدم تا لااقل فاصله ی بینمان باشد.
تا لبه ی تخت آمد و با خشم گفت:
_رفتی کلانتری گفتی پدر من رُخامه؟!!!!
خشکم زد.
_من .... من ....
فریاد کشید.
_منو کوفت .... تو چرا حالیت نیست!.... پدرم با ما راه اومد.... پدرم تو رو بالاخره قبول کرد ... بعد تو رفتی درخواست پیگیری دادی که اون رُخامه یا نه؟!
مکثی کردم تا لااقل کمی آرام شود ولی نشد و با خشم نگاهش منتظر جوابم بود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1086
با لحن آرامی از ترس آنهمه عصبانیتش گفتم:
_الان همین مشکوک نیست ؟!.... چطور پدرت فهمیده من رفتم کلانتری؟!.... نکنه واقعا رخام اونه؟!
چنان عصبی شد که نگاهش به اطراف چرخید و اولین چیزی که دم دستش آمد ، گلدان کنار تخت بود که بلند کرد و سمتم پرتاب.
با آنکه هدفگیری اش دقیق نبود اما دلم شکست.
درست مثل همان گلدان شیشهای و بلوری که کمی آن طرف تر ، کنارم روی زمین افتاد و شکست!
و صدای رادمهر باز بلند شد.
_باران می زنم تو سرت تا مغزت کار کنه ها.... لعنتی ...پدر کثافت و عوضی خودت اونهمه بلا سرمون آورد من به روتم نیاوردم.... حالا بلند شدی رفتی از پدر من شکایت کردی که اون رُخامه؟!!!
جای حرف زدن نبود وگرنه می توانستم حتی ثابت کنم که عمو پایش در پرونده ی رخام گیر است.
اما رادمهر آنقدر عصبی بود که لال شدم .
یعنی باید لال می شدم.
سرم را پایین انداختم و گذاشتم فکر کند اصلا من اشتباه کرده ام!
_هی این زندگی لعنتی می خواد آروم بشه... هی تو گند می زنی بهش.... هی من می خوام هیچی نگم باز اون روی سگ منو بالا می آری.
آرام از کنار خرده شیشه های گلدان گذاشتم و اتاق را ترک کردم .
اما رادمهر هنوز هم عصبی بود و صدایش بلند.
_لعنتی من وسط کلی کار توی اون شرکت کوفتی درگیرم .... اینقدر با اعصاب و روان من بازی نکن آخه....
سمت آشپزخانه رفتم که خاله زهرا آهسته پرسید:
_باز چی شده؟!
_هیچی ....
_هیچی؟!... شوهرت اونقدر عصبیه که بعد از مدت ها فکر کردم امروز باز کتکت می زنه!
از شنیدن این حرف خاله زهرا ، بغضم گرفت.
سکوت کردم که رادمهر با قدم های بلند از اتاق بیرون زد و بدون نگاه به من یکراست رفت سمت در خروجی و باز تمام دق و دلی اش را سر در بیچاره خالی کرد و طوری در را کوبید و رفت که گویی می خواست در را بشکند!
_باران باز چی شده؟
و من حتی به خاله زهرا هم نگفتم چی شده واقعا....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1087
رفتنش هم آشوب بود.
من پیگیر پرونده ی عمو شدم اما مگر می شد در مورد عمو یا حتی تهدیدش با رادمهر حرف بزنم؟!
چند دقیقه روی مبل نشستم که خاله زهرا کنارم آمد.
_چی شده باز باران؟
_خاله الان خیلی حالم بده نمی تونم هیچی بگم ...
_الان حالت بده ؟!... تازه شوهرت بعد از ظهر بیاد دردسرت شروع میشه.
خاله راست می گفت.
عزا گرفتم و با دستم پیشانی پر دردم را گرفتم که خاله زهرا باز گفت:
_بهم بگو چی شده ، شاید بتونم کمکت کنم.
نگاهش کردم .
_خاله...اگه بگم .... همه ی بلاهایی که سرم اومد .... زیر سر عموی من بوده ....چی میگی؟
_عموت؟!... بابای رادمهر؟!
سری تکان دادم که خاله گفت:
_خب الان رادمهر می گفت رفتی شکایت کردی؟!
_من رفتم کلانتری فقط حدسیاتم رو گفتم و درخواست پیگیری دادم.... رادمهر باور نمی کنه پدرش منو تهدید کرده که اگه بخوام باهاش زندگی کنم بلایی سرم میاره.
خاله فقط نگاهم می کرد و متعجب به حرفهایم گوش می داد.
_حالا می خوای چکار کنی؟
_با رادمهر یا عمو؟
_با هردو....
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به انگشتان گره کرده در همم دوختم.
_به رادمهر که چیزی نمیگم اما از عمو دست نمی کشم....به نظرم عمو برام به پا گذاشته ....باید پیگیری کنم.... باید بفهمم همه ی اون بلاها که سرم اومد بخاطر پدر من بوده یا عمو....
_بی خیال شو باران.... باز زندگیتو ننداز رو چاله چوله....
_نمی تونم خاله.... زندگیم همین الآنم تو چاهه... عمو بهم گفته یا از رادمهر جدا بشم یا یه بلایی سر زندگیم میاره.
خاله سکوت کرد و قانع شد اما بعید بود رادمهر به این راحتی حرفم را بپذیرد.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1088
شب بود و هنوز رادمهر خانه نیامده....
اکثر اوقات ، بعد از ظهر به خانه می آمد و احتمالا آنشب قصد قهر داشت که دیر کرده بود.
نمی خواستم به موبایلش زنگ بزنم .
می خواستم دلگیر بودن مرا هم با سکوتم احساس کند.
بالاخره دلم گرفته بود از این که حتی نگذاشته بود من حرفم را بزنم بعد توبیخم کند.
و آنقدر زنگ نزدم که خاله زهرا به جای من زنگ زد.
_الو ... پسرم کجایی؟!... ساعت نه شبه!
و من گوشم را بغل گوشی در دست خاله زهرا ، گرفته بودم تا جوابش را بشنوم.
_شما چرا نگران شدید؟!... به اونی که نگران نیست بگید بپرسه کجام؟
و خاله باز به جای من جواب داد:
_حالا شما فکر کن اون پرسیده؟
و باز رادمهر پرسید:
_بیداره؟
و من به خاله اشاره کردم که بگوید سرم درد می کند.
_نه پسرم ... یه کم حالش خوب نبود خوابید.
نفس محکم رادمهر در گوشی خالی شد .
_اینقدر از نبود من راحته که خوابیده؟!
و خاله هم خوب جوابی داد:
_خب پسرم با اون دادی که شما سرش زدی ، من سر درد گرفتم چه برسه به اون.
_حالا حالش خوبه؟!
خاله با لبخندی که سمت من حواله می کرد نگاهم کرد.
_بدک نیست.... اگه دیدی حالش بده فردا بهش بگو یه سر بره دکتر.... من حقیقتا ترسیدم تشنج کنه امروز ....حالش خوب نبود.
_نگران نباش خاله زهرا... باران خیلی وقته که دیگه تشنج عصبی نداشته....
و خاله فوری گفت:
_اتفاقا چون دیدم میگم....کسایی که سابقه تشنج دارن اگه دچار عصبانیت های شدید بشن باز تشنج می کنند ....من از اینجور آدما زیاد دیدم.
رادمهر مکثی کرد و باز پرسید:
_یعنی الان خیلی از من عصبی شده؟!
من هم داشت خنده ام می گرفت.
_بالاخره هر کی باشه عصبی میشه دیگه.... نذاشتی طفلک اصلا توضیح بده چی شده...اومدی سه چهار تا داد زدی و گلدان شکستی و درو کوبیدی و رفتی ؟!... الآنم که من زنگ زدم بپرسم کجایی وگرنه حتما قصد اومدنم نداشتی!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1089
_شام خورده؟
این سوال رادمهر باعث شد تا قلبم از شوق تبدیل به هزار پروانه شود!
_خوابید دیگه پسرم.... شام چی.... حالا شما کی میای؟
_منم میام .... دارم میام خونه.... شما نرید تا من نیومدم.... یه سر از باران بزنی خاله .... ببین حالش خوبه.
خاله چشمکی حواله ام کرد .
_چشم پسرم ... ولی زود بیا من خسته ام.... می خوام بخوابم.
و وقتی خاله تماس را قطع کرد ، نگاهم کرد و من با شوق خاله را بوسیدم.
_لوس نشو ...برو بگیر بخواب که دروغ نگفته باشم.... همین امشبم آشتی کنید بره دیگه.
خندیدم.
_چشم....
برای اینکه خاله دروغ نگفته باشد ، به اتاق خواب رفتم و خودم را به خواب زدم.
ثانیه شماری می کردم برای رسیدن رادمهر و بالاخره آمد.
همین که در اتاق باز شد .
پلک هایم را محکم روی هم فشردم.
با تامل جلو آمد و من حتی نفس هایم را هم کنترل می کردم تا هماهنگ و خواب آلود باشد.
لباس عوض کرد و طرف دیگر تخت دراز کشید .نفس عمیقی کشید و صدایش آرام از کنار گوشم شنیده شد.
_اون روی سگ منو بالا میاری بعد راحت می خوابی؟!
سکوت من را شاید به خواب عمیقی که نقشه ام بود ، تعبیر می کرد.
ناگهان سر پنجه های دستش لا به لای موهایم نشست و آرام تارهای نازک و لطیف موهایم را زیر دستش به بازی گرفت.
_لعنتی .... من که هر وقت سرت داد زدم ، عذاب وجدان گرفتم پس چرا قهر می کنی؟!... چرا زنگ نزدی ببینی کجام؟!...چرا گرفتی راحت خوابیدی؟!
و باز سکوت من و نوازش های دست او ....
و در آخر بوسه ای روی موهایم زد و خوابید!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
📪 پیام جدید
سلام یگانه هستم نویسنده رمان کوارتز
توی کانال به شرط عاشقی با شهدا و چیاکو در حدیث عشق.
در کانال هم گفتم مدتی است کسالت دارم پارتگذاری ها نامرتب شده ان شاءالله بزودی باز منظم خواهد شد
کمی صبور باشید فعلا روزی یک پارت بیشتر توان نوشتن ندارم اما ان شاءالله حالم بهبود پیدا کنه همون دو پارت همیشگی خواهد بود.
ممنون از صبوری شما❤️🌹❤️🌹❤️🌹