16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آجَرَکَ_الله_یا_صاحِبَ_الزَّمان
باز هم روز دهم،
ساعت سه،
ساعت سر،
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینهی مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدالله از آغوش اباعبدالله
ساعت غارت خیمه شده، آماده شوید
دین ندارید شما، لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نَفَس میکشد، از اهل حرم دور شوید...
💔💔💔
اجرای نقاشی: #زینب_مختارآبادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نیمنگاه_آخر
وقتی به روضه میرفتیم صدای دلخراش گریه بعضی از خانمها برایم عجیب بود. من هم به خودم فشار میآوردم یا به حادثه تلخی مثل مرگ عزیزانم فکر میکردم تا شاید نیم سیسی اشک از چشمهایم جاری شود، اما همین چند قطره اشک که دستاورد غدد اشکی بود به گونه نرسیده، درجا خشک میشد.
نمیدانم چه شد که از همان اوایل بارداریِ دخترِ اولم، حال و هوای محرم دیگر برایم فرق میکرد؛ در مجلس حسین(ع) چشمانم آماده بارش بود. زمین زراعی هم آماده. قلبم میشکست و بذر حسین در دلم جوانه میزد.
بچهها را هر طور شده بود، به هیئت میبردم. آنقدر مشغول رتق و فتق آنها و تذکرهای اطرافیانم بودم که مجموع دریافتیام از روضه یکی دو جمله کج و معوج بیشتر نبود. فقط منتظر یک اشاره بودم تا بارانی شوم. دیگر صدای ناله من هم دلخراش شده بود.
انگار روضه، سریالی بود که من بازیگرش بودم. نور، صدا، حرکت...
خودم را جای رباب میدیدم.
به جای رقیه،
به جای لیلا،
به جای زینب(س)،
به جای عباس(ع)،
به جای حر،
به جای امام سجاد(ع)...
چقدر نقشهای سنگینی بودند. از پس هیچکدامشان هم برنمیآمدم.
تنها سلاحم اشک بود. و فقط یک صحنه سیناپسهای مغزم را فعال میکرد؛
نیمنگاه آخر....
برایم یادآور همان لحظهای بود که موسی به پشت سر نگاه کرد و جماعت ناامید بنیاسرائیل را دید، رو به رویش دریا و پشت سرش سپاهیان فرعون در حال تاخت و تاز.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یادآور لحظهای که از تمام دنیا بریدهای. همان لحظهای که بیرحم ترین کد جهان، کد ۹۹ را اعلام میکردند، دوان دوان به سمت اورژانس میرفتم و غالبا احیای قلبی تنها به شکسته شدن دندهها ختم میشد، و تمام. و نیمنگاه بازماندگانی که عزیزشان از مرز زندگی عبور میکرد.
همان نیمنگاه مظلومان فلسطینی پس از قحطی، گرسنگی و حملات مرگبار اسرائیل.
حالا تمام مصائب عالم فشرده و جمع شده بود، در یک نگاه؛
نگاه مردی بزرگ،
داغِ اولاد دیده،
مجروح،
تشنه،
خسته،
افتاده کف زمینِ داغِ کربلا،
معطوف به خیمهها،
نزدیکِ شهادت،
درست وقتی هیچ مردی از اقوام و اصحاب برایش باقی نمانده...
اما نه،
تعبیر من از نیم نگاه آخر حسین(ع) از جنس ناامیدی نبود،
از جنس «إِنَّ مَعِيَ رَبّي سَيَهدينِ» بود.
و درست اینجا نقطه عطف من در روضه میشد.
وقتی در امتحانی سخت دچار فرودی سختتر میشدم، وسعت روح حسین(ع) در نیمنگاه آخر تسکینم میداد.
لحظهای که حسین(ع) چشمانش را بست و منادی ندا داد:
«يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي»
این مرگِ شیرینتر از عسل گوارای وجودت یادگار فاطمه...
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تقلبی_از_عالم_بالا
یک صف از اجدادمان ردیف شده بودند سبیل به سبیل. خواهرم گفته بود «آخر ما نمیتوانیم؛ اصلا هزینهاش را چه کار کنیم؟» گفته بودند: «نه خیر! شما میتوانید! همین حالا هم کلی انواع خرجها را میکنید. برای این کار هم در طول سال پسانداز کنید.»
خواهرم میگفت بعضیشان را میشناختم، بعضی را نمیشناختم و فقط در خواب، بچههایمان ولی کار ما را ادامه ندادند. شماها چرا مجلس نمیگیرید؟ بگیرید و بچههایتان را هم ملزم کنید راه را ادامه دهند.
یکیشان مامانجون پاسبان بود. نامش از نام عروسکی آمده که توی خانهشان بوده و به شکل پلیسی چیزی بوده. برای قاطی نشدن مامانجونها با هم، به ایشان میگفتند مامانجون پاسبان! چند سال پیش به رحمت خدا رفت. آن زمان پسر خواهرم شاید دو سه سال داشته و بعید است خیلی چیزی یادش مانده باشد. یک بار خواهرم از ذهنش میگذرد که «مامانجون پاسبان، اگه شما واقعا میخواید ما روضه بگیریم و این کار ما فایدهای برای شما داره، یه نشونه به من نشون بدید.» کمی بعد پسرش میآید میگوید: «مامان، یادته میرفتیم دیدن مامانجون پاسبان روی تختش نشسته بود، منو بغل میکرد؟!»
امسال دیگر عزم کردم مراسمات را جدیتر بگیرم. یاد حاج خانم هما افتادم که با بچههایش کل دههی محرم را روضه میگیرند. دختردایی پدرشوهرم است. خانهی بسیار بزرگی در زعفرانیه دارند با یک باغچهی منحصر به فرد در میانهی خانه. سه طرفش فرش است برای نشستن. از آن آدمهاست که از در میروی تو، هرچقدر هم غریبه باشی انگار جانش آمده باشد. طوری تحویل میگیرد که پابست میشوی. خستگی از سر و صورتش میبارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
. هر روز شش صبح برنامه را شروع میکنند. ما تنبلها به زور به ته برنامه میرسیم اگر چیزی در ته دیگش مانده باشد. عکس حاج کریم مرحوم روی تاقچهی روبروی پنجره یک طوری نگاهت میکند که حس میکنی این روضهها تا مغز استخوانش رفته و یک آنی انداخته پشت نگاهش. حاج کریم این روضهها را راه انداختهاست.
برای من اما اینطور برنامهای آنقدر دستنیافتی بود که حتی آرزویش هم خیلی در تصورم فرو نمیرفت. با خانهای که هر روز چند تا بمب در آن منفجر میشود و ترکشهایش از هیچ سوراخ و سنبهای دریغ نمیشود چه کنم؟ با تنهایی و کمکدست نداشتن در کارها چطور کنار بیایم؟ روضهخوان و سخنرانش را کجا جور کنم؟ امان، امان از آشپزی ضعیفم و خرابکاریهای پیاپی؛ آن را دیگر کجای دلم بگذارم؟!
امسال نمیدانم نفس حق اجداد بود یا خدا دید خیلی داریم پرت میشویم توی دره گفت یک طنابی بیندازم یا چه، اما امسال فرق داشت. حس میکردم میتوانیم. هی یکی در من میگفت امسال دهه را روضه بگیر، بعد یکی دیگر پاککن به دست مرا سرگرم کاری دیگر میکرد تا یادم برود. سه بار خدا یادم انداخت که میخواستی مراسم بگیری. بار سومش از بقیه عجیبتر بود. از «سدره» که سخنران و مداح میفرستد برای مراسمات خانگی به من تلفن زدند! کِی؟ دو هفته مانده به محرم. گفتند: «شما دو بار از طرح استفاده کردهاید آیا نظری دارید؟» گوشی را که گذاشتم حس کندذهنها به من دست داد که اینهمه خدا دارد چپ و راست پیغام یادآوری میفرستد و من سوتزنان عبور میکنم. در جا روضهخوان را برای ده روز هماهنگ کردم. حالا ماندهبود سخنران که نه از جنسِ خانم جلسهای دلِ خوشی داشتم و نه مایل بودم در جمع زنانه سخنران مرد دعوت کنم. یک حس فمینیستگونه در درونم میگفت این همه زن فاضل و اندیشمند، چرا در جمع زنانه باید مرد برای سخنرانی دعوت کرد؟ اما که را دعوت کنم که هم خوب باشد و هم هزینهاش سر به فلک نکشد؟ ناامیدانه به معلم عربی دبیرستانمان که وقتی نهج البلاغه میگوید حرفش میرود توی گوشت و خون آدم جاگیر میشود، پیام دادم و ناباورانه پنج روز دوم را پذیرفت. پنج روز اول را هم تصمیم گرفتم همسران و مادران شهدا را دعوت کنم. از من پیگیری و از خانواده شهدا ردِّ درخواستم! آخرین روز ذیحجه بود و هنوز حتی یک دانه هم همسر و مادر شهید هماهنگ نکرده بودم.
سرزنشگر درونم مدام میگفت حالا بیکار بودی پنج روز اول را هم گذاشتی در برنامه. کنسل کن برود.
پیام دعوت را برای تمام دوستان و آشناها فرستاده بودم و دکمهی غلط کردم در کار تعبیه نشده بود. چهرهی متعجب مستمعین در ذهنم رژه میرفت که اگر بیایند و از مادر شهید خبری نباشد دقیقا چقدر حالشان گرفته خواهد شد و چند سی سی عرق شرم از سر و روی من فرو خواهد ریخت؟! احساس خسران شدید به کلی حالم را خراب کرده بود. رفیقی که برای پیگیری خانواده شهدا متوسل به او شده بودم گفت همین که یک زیارت عاشورا و روضه داری خودش موضوعیت دارد، سخنران نیامد هم اشکالی ندارد. محرم است دیگر، روضهی خالی هم غنیمت است.
با حرفهایش تصمیم گرفتم برنامه را کنسل نکنم و خفّتِ نداشتن سخنران جلوی مهمانها را بپذیرم. روز اول محرم تنها دو مهمان به خانه ما آمدند! یکیاش هم همسایهمان بود که هر روز به ما سر میزند! روضهخوان آمد و خواند و رفت. از این که هیچکدام از خانوادههای شهدا هماهنگ نشده بودند خدا را شکر کردم که با این تعداد کم مهمان شرمندهشان میشدم. مهمان دوم که ازقضا فرمانده بسیج مسجد هم بود، خیلی به حالمان غصه خورد. در جا زنگ زد به چند تا خانوده شهید تا برای روزهای آینده هماهنگ کند. بالاخره توانست دو تا را هماهنگ کند و دو تا را هم خودم به مصیبت جور کردم. با خودم میگفتم اگر اینها بیایند و مهمانی نیاید چه کار کنم؟
فرمانده رفت توی مسجد توی گوش همه خواند که بیایند مجلس ما. توی کانال مسجد هم اطلاعیه را گذاشت. فردای آن روز آمار مهمانها به شش، هفت نفر رسید و روزهای بعد بالاتر رفت.
این روزها مجلس شکسته بستهی ما میزبان بستگان شهداست. در باورم نمیگنجید از بتون آرمههایی که در طول سالها دور تا دور خانه کشیدهام تا ظلمت را در آن نهادینه کنم، روزنهی نوری بتواند نفوذ کند به داخل.
مامان میگفت، اجداد چرا به خواب سعیده نمیروند، او خانهاش بزرگتر است! آخر خانهی ما که تمام دیوارها و سقف و ستونش تیر و ترکش خورده است و خانه خواهرم هم که از نظر او کوچک است. خواهرم میگفت سعیده لابد دِین آنها را ادا کرده و ما کمکاری کردهایم!
اجداد شاید به حکم مهربانی خواستهاند دستگیر نوههاشان شوند، خواستهاند تقلّب برسانند!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سپردیام_به_که_رفتی؟
گیر افتاده بودم. هر جا چشم میچرخاندم مرد بود و مغازههای پر از لاستیک. خیابانِ بازار آنها بود. برای رسیدن به روضةالعباس باید از پیادهروی کوچک جلوی مغازههاشان رد میشدم.
چهار، پنج ساعت از شامِ یازدهم محرم را باید توی هیئت میبودم و خوراکیهای نگهدارنده پسرک بهانهگیرم جا مانده بود.
دستش را محکم در دستم چفت کردم، انگار که پسر سه سالهام، مرد سی سالهایست. کمی از ترس و دلهرهام میانِ غریبهها کمتر شد.
آدرس نزدیکترین سوپر مارکت را پرسیدم و به سمتش چشم چشم کردم. بعد از چهل، پنجاه تا مغازهای که پاتوق انواع تایر بود، رسیدم به منظور. از پشت شیشهی پر از روغن و دلستر و رب داخل را نگاه کردم. پاگرد مغازه کوچک بود و حدود پنج مرد سبیلدار و هیکلی در حال خرید کردن و خوش و بِش با هم بودند. به چپ و راستم نگاه کردم. خیابانِ به آن بزرگی هیچ همجنسی چشمم را روشن نکرد.
به ناچار پایم را داخل گذاشتم و بستهی بادام زمینی و پفیلا و بیسکوییت را از قفسهی روی دیوار برداشتم و ایستادم.
جویِ عرقی که از کنار شقیقههایم راه افتاده بود را هیچ سرمایشی نمیتوانست خشک کند. دستهایم را از بازو به سمت داخل بدنم جمع کرده بودم. تحمل فضای کوچک پر از نامحرم، نفس کشیدنم را سخت کرده بود.
مردی که کنارم ایستاده بود و همسن پدرم بود، عقبتر رفت و فضای بیشتری برای من باز کرد: «آقا جواد، اول کارِ این خانم رو راه بنداز، بنده خدا معذّبه.» و بعد بستهها را از دستم گرفت و داخل پلاستیک گذاشت و عابر بانکم را به فروشنده داد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
همچنان چشمهایم را به بیرون مغازه میاَنداختم. اینطوری روحم را توی خیابان فرستادهبودم و جسمم به اجبار در آن میان جا مانده بود که کارت و پلاستیک خرید را سمتم گرفت: «بفرما دخترم.»
تشکرِ کوتاه ولی از ته قلبم تنها راه جبران غیرتِ مرد بود.
به هیئت رسیدم و با خوراکیها پسرکم را سرگرم کردم.
اَشکهایم به چانه رسیده و بدنم گُر گرفته. صدای روضهخوان وِلوله انداخته توی قسمت زنانه.
به گمانم هر کدام از خانمها که بلندتر فریاد «یا زینب» میزند، جسمش اینجاست و روحش بین عصر عاشورا و جایی که مجبور بوده میان نامحرمان باشد، سرگردان مانده...
«سپردمت به هرآنچه که هست،
ولی تو برادر
سپردیام به که رفتی؟
به دلقکان حرامی
سپردیام به که رفتی؟
به شامیان حرامی
به مردمان یهود و به ناکسان و به عدوان
حسین... آه...
وای حسین ...»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_عَلیّ_بنِ_الحُسین_السَّجاد
#به_پای_این_کبوتر_نامهای_از_جنس_زنجیر_است
#که_فریاد_بلند_تشنگان_پیغامبر_میخواست
میفرمود: «در شام، هفت مصیبت بر سر ما آوردند که در مدت اسارت، مانندش را ندیدیم.»
گفتند: «چه مصیبتی؟!»
فرمود: «با شمشیرهای برهنه به ما حمله کردند.
سرهای شهدا را روبروی زنهای ما گذاشته بودند.
زنهای شامی، از بالای پشتبام، روی سرمان آب و آتش میریختند.
از صبح تا شب، در کوچه و بازار، با ساز و آواز میگرداندندمان و میگفتند بیایید اینها را بکشید که هیچ احترامی در اسلام ندارند.
ما را در خرابهای جا دادند که روزها از شدت گرما و شبها از سوز سرما آرامش نداشتیم.
میخواستند ما را در بازار بردهفروشها بفروشند...
ما را با طناب بسته بودند و از جلوی خانه یهود و نصاری میگذراندند و به آنها میگفتند اینها همانهایی هستند که پدرانشان، پدران شما را در جنگها کشتند، بیایید ازشان انتقام بگیرید.»
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_در_محراب
جان و جهان؛🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#میزان
تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پردهها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود. اینجوری کمتر به چشم میآمدیم. محمدحسین از کنار محدودهمان جُم نمیخورد. فقط کمی خودش را کنار پردهها میکشید، دوباره برمیگشت سر جایش. زینب هم بازیاش گرفته بود؛ از پشت عقبعقب میآمد، خودش را میانداخت توی بغلم و سفت چادرم را میچسبید. فسقلخان هم جایش تنگ میشد و نق میزد. صدای خندهی زینب، با نق زدنهای داداش قاتی میشد.
از صبح حالم خوش نبود. خوراکیها هم که همان اول ته کشیدند. روسریِ زینب را از زیر پاهایشان جمع کردم و خردههای چوبشور و بیسکویت را از لباسهایشان تکاندم.
سخنران از دینداری میگفت. بحث شیرینی به نظرم آمد. مدام انگشت روی بینی مینشاندم. زینب هم چَشمی میگفت و کار خودش را میکرد. نق زدنهای پسر که به جیغ میرسید، دخترک جمعوجورتر مینشست.
فاطمه چند متر آن طرفتر بود. با دو تا دوست جدیدش، نشسته بودند به حرف زدن. نگاهش کردم. از آن چهرهی درهمِ قبل از آمدنش خبری نبود. با لبهای غنچه، بوسهای در هوا فرستادم. با آن یک دندانِ افتاده، توی روسری و چادر، نمکیتر به چشم میآمد. لبهایش را بین حصار دستهایش غنچه کرد.
گفته بودم خانه میمانیم و هیئت نمیرویم. آنقدر آه و ناله کرد که راضی به رفتن شدم. نای رفتن نداشتم. حوصلهی بکن نکن و بنشین هم که دیگر هیچ. مگر عزاداری پای تلویزیون، چه چیزش بد بود؟! خودمان بودیم و خودمان...
به هر دری میزدم آرام نگهشان دارم. عادتم این است. شاید هم از غرورم باشد. راهکار و توصیههای بقیه زیاد به مذاقم خوش نمیآید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یک گوش را داده بودم به سخنران، تا از بحث عقب نمانم، یک گوشم هم به دوتا فسقلی بود؛ تا سر بزنگاه، بینشان میانجیگری کنم.
محمدمهدی و علی که بچه بودند، راحتتر بودم. پا منبریِ بابا بودند. مثل خانم مینشستم پای روضه. اشک و سینهزنی جای خودش بود، حالِ خوبش هم به جانم مینشست.
نشنیدم حاجآقا چه گفت که صدای بچهها میان صلواتهای جمعیت، گم شد. بطری های آب، بینشان دست به دست میشد. حواسم بود که لباسشان خیس نشود.
حاج آقا سینه صاف کرد و ادامه داد:
«دینداری به کثرت نماز و روزه نیست. دینداری به کثرت مبارزه با هواهای نفسه. شناخت کارهایی که از روی نفس انجام میشه، خیلی ریزبینانهست.»
ذهنم رفت پیِ کارهایی که صبح تا حالا کردهام؛ اینکه دل به دلشان بدهم و صبوری کنم همان مبارزه با هوای نفْس است. چه خوب شد که راحتی خانه را پس زدم و مجلس آقا آمدیم. به امید آنکه نگاهِ خاصِ آقا رویشان باشد. به قول حاجآقا، بچهها باید در این فضاها نفس بکشند. نفْس راحتطلب به چه کارهایی که مجبورمان نمیکند! هر چه میکِشم از نفْس است...
دل دادم به بچهها. برای هزارمین بار نگاهشان کردم. اینبار، نه برای آرام کردنشان. اینبار فقط برای خودم. شاقولِ دینداریام دارد با این بچهها، پس و پیش میشود. اصلا انگار میزان و ملاک دینداریمان، با همین بچهها سنجیده میشود.
نم چشمهایم را با پشت دست گرفتم. آقا جان، اگر همین چند دقیقهای که پا به پایشان آمدم و با اخم و تَخم، زیر حالِ خوبشان نزدم بپذیری، برایم بس است...
#سمیه_نصیری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نذری_با_امکانات_حداقلی
چهل دانه شکلات را که توی یکی از بشقابهای بیمارستان چیده بودم تا بالای پیشخوان بلند پرستاری بالا بردم و گفتم: «بفرمایید نذری امام حسین(ع).» پرستار قدری تعجب کرد و شکلاتی برداشت و تشکر کرد.
دلم روضه میخواست. بخش، بدجوری سوت و کور و دلگیر بود. شب سوم محرم بود. تلویزیون اتاق همسر را روشن کردم، گاهی نوحه و روضهای پخش میکرد اما دلم راضی نشد. درِ یخچال کوچک اتاق را باز کردم، چهل دانه شکلات داشتیم و کمی میوه. بشقاب شکلات به دست وارد اتاقهای بخش شدم:
- بفرمایید، نذری امام حسین(ع). إنشاءالله به زودی مرخص بشید و خودتون با پای خودتون تشریف ببرید هیئت امامحسین و نذری بخورید.
اکثر بیماران بخش، بیماریهای خاص داشتند، بعضی شیمی درمانی کرده بودند و موهایشان ریخته بود. بعضی رنگ به صورت نداشتند. تا اسم امام حسین(ع) میآمد، همه انگار جان بگیرند روی تخت نیمخیز میشدند، سلام میدادند، تشکر میکردند، و در جواب همین یک دعای من آمین بلند میگفتند. برخی اشک در چشمشان حلقه میزد و نگاه ملتمسانهای میکردند. اتاق به اتاق رفتم و شکلاتها که تمام شد، برگشتم ظرف میوه را برداشتم و دو اتاق دیگر را سر زدم. زن و مرد و بیمار و همراه با نام حسین(ع) جان گرفتند. در دل گفتم: «من نه روضهخوان هستم، نه مداح و نه حتی نذریدهنده خوبی برای تو حسین. با نظر خودت همهی آنها را در همین ماه عزیز، با شفا مهمان سفره هیئت بگردان!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان
#تقلبی_از_عالم_بالا یک صف از اجدادمان ردیف شده بودند سبیل به سبیل. خواهرم گفته بود «آخر ما نمیتوا
پادکست جان و جهان_ تقلبی از عالم بالا (2).mp3
16.14M
#روایت_شنیدنی
#تقلبی_از_عالم_بالا
گوینده: #مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رسول_کوچک_من
مهمان داشتیم، پسری ده، یازده ساله هم بین مهمانهایمان بود، که پدر و مادرش همراهش نبودند.
همه در حال صحبت درباره والیبال و بازیهای جام ملتها بودند. هرکسی از وضعیت ناامیدکنندهی تیم ملی والیبال در بازیها، چیزی میگفت، و همه متفقالقول از اینکه بین یازده تا تیم، ایران در رتبه یازدهم قرار گرفته، تاسف میخوردند.
وسط همهی تحقیرها و تأسفها و حسرتها، این مهمان کوچک ناگهان گفت: «چرا انقدر ناراحتید؟ باید خوشحال باشید!» همه متعجب، در سکوت نگاهش کردند.
با اطمینان و جدیت ادامه داد: «باید بابت این خوشحال باشید که ایران بین ۱۹۵ تا کشور، یازدهمه.»
همه تشویقش کردند و آفرین و باریکلا حوالهاش کردند.
و من، در سکوتی محو و گنگ، خودم را دیدم وسط ابتلائاتم و مادر و پدرِ او را، وسط ابتلائاتشان.
او پسر سوم خانواده بود. از بدو تولد، با شرایط جسمانی خاصی، شبیه معلولیت بدنیا آمد. تا پیش از دبستان نمیتوانست حتی راه برود؛ در بازیها دنبال همه بچه ها میخزید. با کاردرمانیهای مستمر، دو سه سالی است آرام آرام راه میرود، اما با دست و پایی که به بیرون متمایل است.
تا قبل از این مواجهه واقعی، گمانم این بود که گزارهی «باید به نیمه پر لیوان نگاه کرد!» شعاری است که ناشیانه سعی میکند تو را از وسطِ گرداب احساس بدبختیِ مستمر بیرون بکشد و تنها حاصلش، فرو رفتنِ بیشترِ تو در باتلاقِ حسرتها و نداشتنها و نشدنهاست.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
و حالا کودکی با نقص حرکتی، که موقع همه بازیها و دویدنها، از همه بچهها، حتی از بچههای سه، چهار ساله هم عقب میافتد، شده است «رسول»ِ من؛
منی که در قلهی نعمتها ایستادهام و ذرهبین به دست، دنبالِ ناکامیها و کاستیها میگردم و ارشمیدسوار فریاد میزنم: «یافتم! یافتم! ببین حق داشتم شکر نگویم! ببین حق دارم راضی نباشم!»
ذرهبینی که ذرهها را پیش چشمِ من غولآسا میکند و من را همچون حریفی نحیف، گوشه رینگ، گیر میاندازد و ضربههای مهیبش را پشت هم بر پیکرِ بیجانم فرود میآورد، و فاتحانه مینشیند کنار و در خود فرو رفتنم را تماشا میکند.
و منِ مغلوبِِ تصورات، تکیهزده به گوشه رینگِ زندگی، دستِ بیجانم را بالا میآورم تا خونابهی کنار دهانم را پاک کنم که تلخیاش بیش از این کامم را نیازارد.
او می شود رسولِ من، که باور کنم نوعِ مواجهه است که تعیین میکند تو خوشبخت باشی یا بدبخت.
نوعِ مواجهه است که تو را شاکر میکند یا کافر.
نوعِ نگرش است که رنجها را شیرین و شِکَرین میکند یا تلخ و ناگوار.
نوعِ نگاه است که میتواند زینب(س) را زینب(س) کند؛ عزیزی که میخواهند او را، پیشِ چشمِ خلق، با کلماتِ سخیفشان ذلیل کنند و بر او نعره میزنند که: «دیدی خدا با تو و برادرت چه کرد؟!»
و او، وقتی که رختِ اسارت بر تن دارد و داغِ مصیبتِ بیش از هفده کشته از خانواده بر دل و بارِ مسئولیتِ بیش از بیست زن و کودک داغدار بر دوش، فاتح و استوار رجز میخوانَد که: «جز زیبایی ندیدم...»
نشانهها همین دور و بَرَند، پیشِ چشممان،
در کلامِ کودکان معصومی که میشوند رسولِ ما بزرگترهای آلودهی دنیا شده،
در وسط روضهها،
در میانهی زندگی خودمان و دیگران،
فقط اگر بخواهیم ببینیم...
#زینب_همدانی_آزمودهفر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سایهی_روشن
چند شب پیش داشتیم میرفتیم هیئت، چادر پوشیده بودم. دختر ده سالهام آمد من را بوسید و گفت: «سایه حضرت زهرا همیشه رو سرت باشه، مامان!»🥹
قند توی دلم آب شد...❤️
پینوشت: من محجبه هستم، چادر ولی کم میپوشم.
#محبوبه_جمالی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غیرقابلفروش
گفت: «مامان اگه قبول نکرد چی؟»
گفتم: «قبول میکنه؛ ولی به فرض اگه قبول نکرد اصرار کن و بگو بفرمایید بفرمایید و هرطور شده بهش بده.» زودتر مهدی را فرستادم دم در ورودی خانه که عملیات مذکور در دیدرس مهمانها برگزار نشود و یک وقت ایشان معذب نشود. خوراک لوبیا را کشیدم توی کاسه که متاسفانه در نداشت و چند تا تکه نان بربری هم چپاندم توی کیسه فریزر. اواخر روضه بود و باید فرزتر کار میکردم. اگر لحظهای دیر میشد مثل دیروز به گرد پایش هم نمیرسیدم و مثل فشفشه از خانه پرتاب میشد روی موتورش و به گاز میرفت.
کیسهی نان را گذاشتم ته یک کیسهی دستهدار و کاسه را هم صاف گذاشتم رویش با این امید که إنشاءالله نریزد. بعد رفتم نشستم مابقی روضهی دلچسبش را گوش کردم. خانم همسایه بلند گفت: «مریم صبحانهش رو آماده کردی؟ الان میرهها.» سری تکان دادم. قبل از این که برود دم در خفتش کردم و گفتم: «بفرمایید خیلی ناقابل است.» گرفت و تشکر کرد و درجا ظرف کج شد و لوبیاها ریخت روی کیسهی نانها!
رفت دم در ورودی؛ همانجا که مهدی هم قرار بود برای بار دوم خفتش کند. در دلم خدا را شاکر بودم. بالاخره توانسته بودم بابت این همه وقتی که گذاشته و برای ده روز پیاپی هر روز تقریبا راس ساعت آمده و به زیارت عاشورا و روضه مهمانمان کرده، یک تشکر ناچیز از او کرده باشم.
مهدی که آمد بالا، معادلات ذهنم را به هم زد: «مامان هرچی اصرار کردم نگرفت، گفت به جاش برام دعا کنین.» نگاهم به پاکت طرحدار با زمینهی آبی و گلهای قرمز و نارنجی که در دستش انگار ماسیده بود خشک شد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ذهنم شروع کرد انواع سناریوها را بررسی کردن؛
«شاید باید به یه بزرگتر میدادم بهش بده!
میشه توی صبحانهش بذارم؟ نه یه وقت میره بیرون میده دست کس دیگهای.
اگه نخواد قبول کنه یعنی زوری بهش بدیم؟
این نگرفتنش خیلی ارزشمنده، شاید بهتر باشه بذارم طبق نظر خودش رفتار کنه.
آخه ما چطوری ازش تشکر کنیم؟»
فردای آن روز هم در حالیکه مثل همیشه سرش از ابتدا تا انتهای جلسه پایین بود و بیم آرتوروز گردن برایش میرفت، آمد زیارت عاشورا و روضهی فاخرش را خواند و رفت. نه پرت و پلا میخواند و نه صدایش را زیادی بالا میبرد؛ یک روضهی آرام و باصفا. بعد از رفتنش نَقل مجلسش دهان به دهان میچرخید که صاحبنفس است و روضهاش به دل مینشیند.
مهدی نمیدانم روی چه حساب و منطقی برای استاد نهجالبلاغهمان گفت که این مداح پول نگرفت. او هم گفت: «برای همینه که نفسش خوبه.»
من اما دلم راضی نبود. میخواستم یکطوری ازش تشکر کنم. نه این که بخواهم دستمزد بپردازم، نه. اصلا برای همین همسر را فرستادم که به مبلغ مورد نظرمان سکهی پارسیان بگیرد، چون خوش نداشتم نقدی پرداخت کنیم. میخواستم وجههی تشکر و هدیه داشته باشد.
روز آخر روضهمان بود و این یعنی دیگر دسترسی ما به او قطع میشد. به مامان گفتم: «میشه شما هم یه بار تلاش کنین؟» هرچه باشد مامان جاافتادهتر بود و شاید حرفش را زمین نمیانداخت.
صبح دلگیر عاشورا را دوست نداشتم برای این کار انتخاب کنم، برای همین روز هشتم، آن عملیات ناموفق را شکل داده بودم. دهم بود و روضهخوان دیگر صدایش در نمیآمد، معلوم بود شبهای قبل حسابی از شرمندگی حنجرهاش درآمده. مامان از مدتی زودتر رفته بود توی حیاط و قدم میزد. مرد سیاهپوش از نوک موها تا نوک انگشت پا، با ریشهای مشکی پر و همان سری که از گلهای قالی آنطرفتر را هرگز در خانهمان ندیده بود، آمد برود بیرون که استاد گفت: «برادر کمی صبر کنید.» مودبانه چَشمی گفت و نشست روی یکی از مبلها. استاد دردکشیده با همان دستی که سالها همسر جانبازش را با مشقت فراوان تر و خشک کرده بود، کاغذی از توی دفترش کند و شروع به نوشتن چیزی کرد. جلسه یک جورهایی به حالت تعلیق درآمده بود، انگار زمان ایستاده بود و همه منتظر بودند که ببینند چه خواهد شد. استاد عذرخواهی کرد که معطلش کردهاست و کاغذ را گرفت جلویش، گفت این را از مادربزرگتان بپذیرید. مرد با تواضع خاصی کاغذ را گرفت و تشکر کرد. خواستم بگویم این مادربزرگ، همسر شهید است تا قدر کاغذش را بیشتر بداند، اما خجالت مهلتم نداد. از در که رفت بیرون دل دل میکردم که چه خواهد شد... رفتم توی راهرو تا بلکه مکالماتشان را بشنوم. از پنجرهی راه پله، درِ خروجی ساختمان را دیدم و او را دست به سینه و کمر کج در قاب در. جوری میرفت که انگار دارد از چیزی فرار میکند. دویدم پایین پلهها و مامان را دیدم مأیوس و ناموفق. گفت: «بهش گفتم اینو یه مادر داره به یه فرزند میده، شما از مادرتون هم قبول نمیکنین؟» گفت: «چرا، اما شما خودتون خرج امام حسین کنید.»
نمیدانم، شاید نمیخواست جرینگ جرینگ سکه، طنین صدای حسین حسینش را تحتالشعاع قرار دهد...
#مریم_حقاللهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یا_عطشان
دخترک نه ساله روبروی خانم مصاحبهگر که برای ساخت مستند به موکب آمده، نشسته است.
از او میپرسد: «تو هم دوست داری وقتی بزرگ شدی به زائرهای اباعبدالله الحسین خدمت کنی؟»
برق در چشمان دخترک پیداست، میگوید: «بله!
وقتی بزرگ بشم دوست دارم توی مسیر آب خنک بدم.»
- چرا فقط آب خنک؟
- بچههای امام حسین خیلی تشنگی کشیدند، میخوام بقیه بچهها سیراب باشند.
من که کنار خانم گزارشگر ایستادهام آهسته و با تعجب پرسیدم: «شما گفتین چی بگن؟»
میگوید: «نه، بچهها از اعماق دل خودشون جواب میدند.»
#ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانهی_امید
از روی پشتبام خانهی ما رو به قبله که بایستی، از آن خیلی دورها دو نقطهی نورانی میبینی. آنجا گلدستههای حرم امامرضا است. اگر فضا زمان انیشتین بُعد احساسی و معنوی داشت، در اینجا فشرده میشد. شاید هم پررنگتر میشد. مشهد جای خاصی است. هر جای دنیا را برای زندگی انتخاب کنم، انتخاب اولم مشهد آقاجانست.
وقتی کوچک بودم چشمهای نقاشیام را خیلی درشت میکشیدم برادرم میگفت: «هر کس چیزی را میخواهد که ندارد.»
ولی من در مشهد زندگی میکنم و مشهد را میخواهم. مثل کسی که کنار معشوقش است ولی دلش برایش تنگ میشود.
در محلهی ما از هر خیابانی که بپیچی بالاخره روی یار را میبینی، دست به سینه میایستی رو به گنبد و گلدستهی یار و سلام میدهی. ترس از دستدادن این نعمت مثل زالو گوشهی قلبم چسبیده است.
وقتی برجمیلاد تهران را ساختند خواب دیدم وارد تهران شدهام و همه جا پر از ابر سیاه و دود است. فضا تاریک بود و من دستهای یخزدهام را مشت کرده بودم و نفسنفس میزدم. چشمهایم دنبال یک نشانهی آشنا در خیابانها میگشت، یک گنبد و گلدستهی طلایی که با دیدنش پیدا شوم. ولی هرجا چشم میچرخاندم برجمیلاد را از بین ابرهای سیاه میدیدم. خودم هم نمیدانستم کِی اینقدر عاشق مشهد شدم که کابوس رفتن میدیدم.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از هرکسی دربارهی شهرش بپرسی، اطلاعات زیادی دارد. عاشق کوچهی فلان شهرم، عاشق فلان طبیعت، فلان بازار، فلان نقطهی باحال گردشگری. ولی من نه. از مشهد فقط یک جا را دوست دارم و آن حرم آقاست.
حرم برای کودکی من پارک بوده، برای جوانیام سالن مطالعه بوده، گاهی بازار بوده، گاهی اتاق مشاوره، گاهی اتاق درس. گاهی فقط رفتهام لابهلای درختان باغ رضوان صدای پرندهها را از بین همهمهی دعا و زائرها گوش دادهام. حرم کافهای است که با رفقا قرار میگذاشتیم و والدینمان با خیال راحت راهیمان میکردند. حرم برای من خانه است. پدر است، مادر است، برادر است، خواهر است. حرم خانهی امید است. هر وقت دلم تنگ است مثل آهنربا به آنسمت کشانده میشوم.
قبلترها حرم، برایم همه چیز بود جز حرم. مثل بچههایم که اسم حرم میآید دهانشان آب میافتد. حرم برایشان جایی پر از خوراکیهای خوشمزه و شکلاتهای دست خادمهاست. ولی از یک جایی به بعد، حرم میروم تا فقط آن را نفس بکشم. رو به حجم طلایی بنشینم. چشمهایم را ببندم و خیال کنم امام رضا (علیه السلام) نگاهم میکند. دست بر سرم میکشد تا سبک و رها باز گردم.
#سیده_حوراء_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بـا_روضـهی_حسیـن_نفـس_تـازه_مـیکـنیم
آزاده داشت روایت «گیسوی حور در امین حضور» را میخواند. بغضش که افتاد روی جمله «اگر روضه نگیریم، لطمه میخوریم» احساسش کردم؛ کسی چراغها را خاموش کرد. چادرها روی صورتها آمدند و زمزمه «حسین» غمناک و کِشداری توی فضا پیچید. طوری به گریه افتادم، که انگار باز ۱۸ ساله شدهام؛ هشتم محرم است و زیر کتیبه «أنا القتیل العبرات» اشک میریزم؛ بلند. داغ. پریشان.
وقتی جلسه مجازی «مداد مادرانه» تمام شد، دنیای اطرافم هنوز خیس بود. همانجا روایتهای مجموعه کاشوب را در ذهنم و بعد در گوشیام ورق زدم. من همه را خوانده بودم. وقتش بود باشگاه ادبی ما یک هیئت ادبی هم داشته باشد. ساعت را نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود. توی گروه پیام دادم:
«بیوقفه، بیمقدمه، هیئت گرفتنیست
هیئت گرفتنیست، سعادت گرفتنیست
از موقع ورودیه تا آخر دعا
هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنیست
بسمالله
به مجلس عزای امام حسین(ع) خوش آمدید.
ساعت ۳/۳۰ تا ۴/۳۰
تماس صوتی
وضو میگیریم و سلام میدهیم و دراولین جلسه #محرم_خوانی پای روایت دیوانگان در پاییز از کتاب کآشوب مینشینیم.
باشد که به سبک اهل قلم خود را به محشر کبرای آن ذبح عظیم برسانیم.»
به این بهانه از روز سوم محرم، هر روز رأس ساعت سه و نیم، کم کم جمع شدیم و اول زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. بعد روضههایی که دیگران زیسته بودند را خواندیم و گریستیم. در آخر «فَفی فرج مولانا صاحب الزمان» صلوات فرستادیم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#قاسم_خوان
ده سالی میگذرد از آخرین روزهای قاسمخوانیام.
اما هرسال روز اول محرم که میرسد، روی صحنهای میروم که تنها تماشاچیاش خودم هستم. من تنها چهارسال، در مقابل چشمان تماشاچیها قاسمخوانی کردم اما چهارده سال است که در مجلس تک نفرهام، شبیهخوان میشوم...
اول محرم هرسال، یکی از همان زنهای دوران قاجار میشوم که شبیهخوان شده. لباس مشکی بلند عربی میپوشم و روی صحنهی ذهنم میروم.
راوی روایت میکند:
نوجوانْ قاسم، مقابل با عمو
اذن میدانش نداده روبهرو
وارد صحنه میشوم، روی زانو مینشینم و دستهایم را به نشانه دعا بالا میبرم. انگار دلشورهای به دلم بيافتد، بلند میشوم و به این طرف و آن طرف صحنه میروم.
مضطرب این سو به آن سو بیقرار
مادرش آمده کند درمان کار
نامهی بابا برایش خوانده است
چون پدر، اذنش به میدان داده است
نامه را بگرفته و بس شادمان
همچو رعدی، تندری، شیری جوان
نامهی چرمین را در دست راستم میگیرم و هر دو دستم را بالا میبرم. در میانه صحنه چرخشی پیروزمندانه میزنم و به شبیهخوان امام حسین میرسم. به نشانهی ادب زانو میزنم، طوریکه میخواهم در مقابل عظمت وجودش ذوب شوم در خودم فرو میروم.
وقتی دست روی سینه میگذارم و سلام میدهم انگار امام را حیّ و حاضر در مقابلم میبینم.
با احترام دو دستم را روی زانو میگذارم و سرم را پایین میاندازم.
راوی ادامه میدهد:
نامه را داد و دگر خاموش بود
از دل و جان، او سراپا گوش بود
شبیهخوان امام:
مرگ، در کامت چگونه در سر است؟؟
سرم را بالا میآورم و با دنیایی حسرت پاسخ میدهم: از عسل ای جانِجان، شیرینتر است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نوجوان قاسم در آغوشش نشست
از عمو، صدبوسه بر رویش نشست
به آغوشِ شبیهخوانِ امام میروم و چند لحظهای در این حالت میمانیم.
- بر تنش آیا زره اندازه بود؟؟
نه رفیقان! قاسم دردانه بود
زرهی را از گوشه صحنه برمیدارم و میپوشم که به تنم بزرگی میکند.
داشت پایش تا رکابش فاصله
دشمنان آن سو کشیدند هلهله
دست راست را بالای ابرو سایهبان میکنم. سمت چپ صحنه را نگاه و شروع به رجزخوانی میکنم:
لشگر!
قاسمم، ابن الحسن
در دفاعِ از عمو بر تن کفن
کوفیان آمادهام بر جنگتان
حق کند لعنت بر این نیرنگتان
شمشیر را بر میدارم و به چپ و راست شمشیر میزنم
راوی میگوید:
او رجز میخواند و در لشگر تنید
هرکسی از روبهرویش میرمید
یک نفر فریاد زد: سنگش زنید
همچو بابا تیربارانش کنید
سنگها را میبینم که بر سر و رویم فرود میآیند. میخواهم با سپر کردن دست مقابل سر و صورتم مانع برخورد سنگها بشوم.
- چون کمانداران نشستند بر زمین
گشت برپا در فلک صوتی حزین
تیرها را حس میکنم که بر تن نوجوان ۱۳ساله چه بلایی میآورند. روی قبضه شمشیر فرود میآیم اما خیلی نمیتوانم مقاومت کنم.احساس میکنم از همه جای بدنم خون جاری شده است. نقش بر زمین میشوم.
راوی با لحنی محزون ادامه میدهد:
- تیرها بر جسم پاکش بوسه زد
خط خون در چشم ماهش سورمه زد
طعم شیرین عسل در جانِ او
(این مصرعها را در حالی میشنوم که با صورت بر روی صحنه افتادهام)
- کرد فریاد: ای عمو جان! ای عمو!
(به سختی دستم را بالا میآورم و با دستی لرزان و صدایی ضعیف از عمق جان برآمده، دیالوگ را میگویم)
- استخوانم با هزاران زمزمه
خُرد شد چون استخوان فاطمه
انگار دیگر جانی در بدنم سالم نمانده و همه تلاشم را میکنم تا «ها»ی آخرِ فاطمه را هم به زبان بیاورم.
دست و سرم به زمین میافتد و شبیهخوانِ امام، هراسان وارد صحنه میشود و سرم را در دامان میگیرد.
چند سال پیش که در ایام محرم، به هیئت دانشگاه هنر رفته بودم، با یکی از دانشجوهای هنر، همصحبت شدم.
از حس و حال دست اندرکاران و خادمان هیئت، برای برگزاری مراسم میگفت و تاکید میکرد: «ما هنرخواندهها چون به جزئیات دقت میکنیم، روضه گوش دادن برایمان خیلی سخت است چون همه حواشی را تصور میکنیم و آب میشویم...»
اما من قاسم را زندگی کردم. قسمتی از وجودم، قلبم، حتی احساسم قاسم شده است و هر سال شعله میگیرد.
و مثل قاسم آرزو میکنم با همه کوچک بودنم، وقت سفر از این دنیا سرم بر دامان امامم باشد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضه_دو_نفره
ساعت یازده و نیم هر روز زیر کتری را روشن میکنم، پسرم میخواند و من سینه میزنم. دست آخر دعا میکند خدایا ما را عاقبت بخیر کن. آمین دعایش را بلندتر میگویم تا مادریام واسطه استجابت دعایش شود، با هم چای روضه در استکان کمر باریک میخوریم و روضه تمام میشود.
#شیربن_ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فراموشی
باباجون مدتیست که صبحها، نان و چایش را که تمام میکند، میرود اتاقش، لباس رزم میپوشد. آچار و پیچگوشتی به یک دست و یک سطل روغن موتور در دست دیگرش راه میافتد سمت پارکینگ. انقدر روغن توی موتور سوخته و سوراخشدهی ماشینش میریزد که کل پارکینگ و لباسهایش میشوند روغن! بعد میآید بالا و داد مامانجون است که به هوا میرود: «آخه خسته شدم از دستت! تمام زندگی منو کردی روغن! فک میکنی من مث جوونیام جون دارم؟» البته از وقتی حاجآقا با سمعک به حمام رفت و آن را هم سوزاند خیلی اهمیتی ندارد حاج خانم اینها را بگوید یا نگوید، او آرام میرود سمت اتاقش، لباسش را عوض میکند، دراز میکشد روی تختش و تمام.
متولد میدان خراسان است، از خانوادهای تماما طهرانی، اما با ترکها چنان حرف میزند که میپنداری در تبریز متولد شدهاست. بیراه هم نیست! دو سالش که بوده باقر خان مهذبالدوله والی آذربایجان به فکر تعمیر قناتهای شاهگلی(که امروز اسمش شده ایلگلی) میافتد و حاج تقیمقنیباشی را که مهندس قنات بوده به تبریز اعزام میکند. حاجتقی هم دختر بزرگتر و دو پسر کوچکتر و ربابه خانم همسر باردارش را سوار درشکه میکند و راهی میشوند به سمت تبریز. تعمیرقناتهای شاهگلی تا ده سالگی پسر کوچکشان علیاصغر طول میکشد و این هشت سال زندگی در میان باغستانهای تبریز و مدرسه رفتن با همکلاسیهای ترکزبان علیاصغر را در زبان ترکی استاد کردهاست.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از آن پیرمردهاست که وقتی جوان بوده با سعی و تلاشش پول جمع کرده، دفتر دستکی برای خودش راه انداخته، چند باب منزل ساخته و یک ماشین دو درب و شیک برای خودش خریده. بعد در یک روز زمستانی که احتمالا کولاک سختی میآمده برادر ناتنیاش در دفتر را باز کرده و در حال ها کردن توی دستهایش کنار بخاری زل زده توی چشمهای درشت اصغرخان و کفته: «داداش از وقتی زنمو طلاق دادم بدجوری به گل نشسته زندگیم، میتونی یک کمکی بهم بکنی؟» و او هم فوری سند چهارتا از خانهها را به دستش داده و گفته: «برو اینا رو بفروش و کاری راه بنداز برای خودت! هروقت سود کردی به من برگردون!» بعد مولایی(برادر ناتنی که به گل نشسته بود) میرود و با پول خانهها فیروزه میخرد تا در ترکیه بفروشد. دیگر فقط خدا میداند که میفروشد و سود میکند یا نه، اما دوسال بعد برمیگردد و میگوید که هرچه داشتم دزدیدند و بیشتر در گل فرو رفتم. احتمالا اولین برخورد علیاصغرخان با فراموشی باید اینجا باشد، زمانی که تصمیم گرفت فراموش کند چه شنیده است!
من مولایی را دیدهام! هفت-هشت ساله بودم، با پدربزرگ و مادرم به خانه سالمندانی رفتیم که باغ بزرگی بود پر از درخت و نیمکت… مردی پیر و سالخورده عصا به دست روی صندلی یکجا خیره نشسته بود، شاید به فیروزههایش میاندیشید… شاید به دخترش اختر که بدون مادر و پدر رهایش کرده بود… پدربزرگم جلو رفت و به مولایی گفت: «از اصغر خبر داری؟» آهی کشید و جواب داد: «لابد با اون بیامو دو درش داره حال میکنه!»
باباجون روی نیمکت کنارش نشست سرش را پایین انداخت، بعد آنقدر دست کف سر بیمویش کشید تا چیزی یادش آمد و گفت: «فیروزهها چی شدن؟»
مولایی دستهایش را روی هم میکشید، سری تکان میداد و هرچه هوا توی ریههایش جمع کرده بود آرام بیرون میداد: «خوب کلاهی سرش گذاشتم!»
در دوران کودکی من اما حاج علیاصغر جوان نبود، پدربزرگی بود که بخاطر مرجعیت پیدا کردن خیابان سپهبدقرنی برای فروش ماشینهای اداری، مغازهی اسباببازی فروشیاش را میخواست بکند نمایندگی شارپ! و سهم من که تنها نوهاش بودم عروسکی بچهبهبغل شد که راه میرفت، جعبهای که کاغذهای پانچ شدهی مخصوصش را درونش میکردی موزیک مینواخت و سگ کوچکی که هاپهاپ میکرد و میپرید!
یازده سالی میشود که چه تنها و چه با همسرم برویم آنجا، بی برو برگرد از من میپرسد:
-حسینآقا چیکارس؟
-کارمنده.
پوزخند میزند و با چشمهای بیسویش یکوری نگاهم میکند میگوید:
- باباجان مقصودم اینه که چی کار میکنه؟
- مهندس مکانیکه!
- مکانیک چی؟ مکانیک ماشین داریم مکانیک دستگاهداریم، مکانیک لولهکشی خونه داریم...
- مکانیک صنعتی! توی شرکتشون پروژههای مختلفی دارن باباجون، هرچی باشه انجام میده!
گاهی پیش میآید توی دو ساعت حضورم در منزل پدربزرگ دوبار تمام این مکالمه عینا تکرار شده باشد.
دو سه سال پیش یک مدت خسته شدم، هروقت سوال میپرسید میگفتم مسئول ساخت آسانسور است. به امید اینکه راضی شود برای منزلش آسانسور بزنیم، جواب نداد، من هم دوباره به پاسخهای روتین همیشگی برگشتم!
با وجود همهی این حواسپرتیها(بخوانید آلزایمر) هروقت میرویم منزلشان، تا من ظرف چای را جلویش میگیرم، از حسینآقا سراغ احوال مملکت را میگیرد و همیشه جواب میشنود که: «خوب است الحمدلله» بعد حاج اصغر شروع میکند به تحلیل دقیق و ریز اوضاع سیاسی! دیروز از من پرسید: «بالاخره معلوم نشد بنزین کی گرون میشه؟» گفتم: «هنوز قطعی نشده، خدا میدونه!» عرقچینش را برداشت، دستی بر سر بدون مویش کشید و شروع کرد تحلیل تاثیرات قیمت بنزین بر کالاهای اساسی خانواده! من هم مثل همیشه نشستم چایم را خوردم، تحلیلهایش که تمام شد سنگ صورتی و براق کف سرش را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم.
فردا صبح باباجون دوباره روغن به دست سمت ماشین میرود و من تمام روغنی برگشتنهای قبلیاش را میبینم که پشت سر هم زنجیر میشوند. ما که میدانیم دوباره یادش میرود امروز یک قوطی روغن درون موتورش خالی کرده! اما خودش نمیداند. خودش خبر ندارد توی چه چرخهای گیر افتاده و هر روزش از اول تکرار میشود. زنجیر روغنکاریهای باباجون مرا یاد زنجیر بحث های چهارسال یکبارمان با ملت میاندازد. هر چهار سال باید موتور سوختهی مدیریت جریان غربگرا را بهشان یادآوری کنیم. باید یادشان بیاوریم که «امضای کری تضمین است». بعد دوباره بروند توی اتاق و قوطی روغن بهدست برگردند بروند سر وقت ماشین و مثل همیشه سعی کنند با روغنکاری موتور سوخته را تعمیر کنند!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سینهزنی_با_بوی_قیمه
حتی گرسنگی هم مانع نشده بود که پنج، شش تا بچهای که همراهمان بودند در سینهزنی هیئت شرکت کنند. وجدانی هم خوب سینه میزدند، دستها را میبردند بالای بالا و با زور فراوان میکوبیدند توی سینه. از آشپزخانهی هیئت که کنار حیاط بود یک جورِ غلیظی بوی غذا به مشام میرسید که تا مغز استخوان میرفت. با همراهی بچهها تمام مدت روضه و سینهزنی را ماندیم و تا آخر، تمام مراسمات هیئت را مو به مو اجرا کردیم. اواخر روضه که شد، روضهخوان خیلی نرم و در لفافه روضهی جدیدی خواند! لُبّ مطلب روضهی آخرش این بود که غذا کم آمده است؛ یعنی هیئت بیش از ظرفیت معمولش شرکتکننده داشته و حالا دستاندرکاران شرمندهی مستمعین هستند!
واویلای ما از همین نقطه شروع شد. حالا با این بچههای گرسنه و سینهزده که دلهایشان را صابون زدهاند انتهای مراسم غذا بگیرند چه کار کنیم؟ با مکافات فراوان سرشان را گرم کردیم و طوری که متوجه ماجرا نشوند از هیئت بردیمشان بیرون. توی مسیر بازگشت یک رستوران پیدا کردیم و مخفیانه چند پرس غذا گرفتیم و دادیم دست بچهها.
وقتی با خوشحالی درِ ظرفهای غذایشان را باز کردند گفتند: «این که قورمهسبزیه! ما از اول روضه با بوی قیمه سینه زدیم!»
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نذر_دستهای_کوچک
عبور از جادههای خاکی و تاریک که شهرها را به هم متصل میکردند برای من که دخترکی در سن ابتدایی بودم ترسناک ولی خاطرهانگیز بود. مقصد ما خانه خالهام بود. تعطیلات عید بود و مامان قصد دیدن خواهرش را کرده بود. خانهاش درواقع مدرسهای قدیمی بود که دو اتاقش در اختیار خاله بود. حیاط بزرگی داشت و حوضی در وسط حیاط خودنمایی میکرد. باد و گردوخاک شنی، هر روز جارو به دست خاله میداد تا با آن کل حیاط را بپیماید. خاله قول داد شب ما را به هیئت ببرد. نمای هیئت، خیمهی بزرگ سبز رنگی بود با قالیهای قرمز و بوی اسفند. پسربچههایی با لباس سبز رنگ و کوزهی آب به دست، در خیمهگاه مملو از جمعیت چشم چشم میکردند تا تشنهها را شناسایی کنند. دلم برای این کار غنج رفت. آنقدر زل زدم بهشان که خانمی با لهجهی غلیظ پرسید: «آب میخِی؟» با نه گفتن من مکالمه در نطفه خفه شد. روضهخوان روضهی علیاصغر میخواند. چشم چرخاندم دور تا دور مجلس ولی روضهخوان را پیدا نکردم. زنها که همه گریه میکردند، با ورود گهواره به میانهی جمع زار زدند. گهواره دست به دست میچرخید و آتش به دل همهشان میزد. گریههای خاله خیلی شدید بود، حاجتی هم در دلش داشت که دعای علیاصغر را میطلبید. میگفت دو سال است که با کمترین امکانات در یزد ساختهایم، اگر نشود دیگر باید برگردیم...
هیئت که تمام شد برگشتیم خانهی خاله. دیروقت بود اما کسی با خوابیدن میانهای نداشت. بابا گفت حالا که بیداریم بگویم که من هر سال عاشورا سر حلیمهای هیئت میرفتم. خیلی دلم میخواهد اینجا هم حلیم بپزیم و به همسایهها بدهیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پیشنهادش قدری سخت و شاید نشدنی به نظر میآمد. همدیگر را هاج و واج نگاه کردیم اما هیچکس دلش نیامد نه توی کار بیاورد. خاله پرسید چه چیزهایی لازم داریم؟ بابا که وسایل را گفت معلوم شد جنسشان جور است. درجا همه یاعلی گفتند و هرکس دست به کاری شد.
چشمهایم را که باز کردم پنکهی روی سقف، بالای سرم میچرخید. اتاق روبروی آشپزخانه بود و از لای چارچوب در بابا را دیدم. با شور خاصی دیگ را هم میزد، با عشق زیر لب روضه میخواند. دوری از شهرش هم نتوانست مانعی شود میان او و رسم حلیمپزانش. مامان و بابا دوست داشتند قبل از برآورده شدن حاجت، نذرشان را ادا کنند.
یادم نمیآید کی برگشتیم تهران، اما یادم هست که یک روز که برف زیادی آمدهبود، مامان تلفن زد به مدرسه. با استرس رفتم دفتر و جواب تلفن را دادم. مامان گفت امروز دختر خاله به دنیا آمده، بگو بچهها بمانند میخواهم شیرینی بیاورم. خاله بعد از بیستوپنج سال بالاخره حاجتش را گرفته بود.
#فاطمه_شهبازی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نانوای_فرهنگی
پرسید: «چند تا؟» و در حالی که رویش را از داغی تنور کنار میکشید، نگاهش به دخترک شش سالهام افتاد! وسط چهرهی گُر گرفتهاش، لبخند شیرینی نقش بست. گفت: «ماشاءالله به این حجابت دخترم. چه قشنگ چادر سر کردی، ماشاءالله. میخوام یه نون هم مخصوص شما بزنم.»
من در حالی که تشکر میکردم، به این فکر میکردم که آقای نانوا، مبلّغ دین و مسئول فرهنگی و مربی پرورشی نیست، اما چه زیبا در حد توان خود دارد از شعائر دین تمجید میکند.
نانهایمان را آورد. تابهحال نان سنگکِ کوچکِ پُرمِهر ندیده بودم! دخترم آنقدر از این نان خوشش آمد که دلش نمیآمد نان را بخورد و تمام شود!
نان تمام شد، ولی خاطرهی تمجید و تکریم حجاب در ذهن دخترک ماندگار شد.
#هاجر_گودرزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan