eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
642 عکس
97 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💚💚💚💚
به نام خدا از کوچه علقمه که زدم بیرون، ابهت‌ش مبهوتم کرد. حس می‌کردم مورچه‌ای هستم در برابر آدمی به عظمت آسمان. خوب یادم است، زانوهایم شل شد. همه‌ی هیکلم به لرزه افتاده بود. لب‌هایم روی هم چفت نمی‌شد. جانم آمده بود تا بیخ‌ گلویم. تحمل این حجم از بزرگی برایم نشد بود. انگار کن آیه لَوْ أَنزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ....بر من حادث شده. هیبت قمربنی‌هاشم من را گرفته بود و رها نمی‌کرد. به عاشورا فکر می‌کنم. به اینکه چرا امام آخرین نفر عباسش را راهی کرد. به علم توی دست‌های علمدار فکر می‌کنم. تکان خوردن علم یعنی برپا بودن خیمه‌ها! یعنی در امان ماندن زن‌ها و بچه‌ها! یعنی لب‌هایی که ممکن است بخندند! یعنی امیدی که پررنگ است! وسط صحن عباس بن علی ایستادم. چرخی زدم. سرم رو به بالا بود. هنوز زانوهایم می‌لرزید. رو به دری بزرگ از چرخیدن ایستادم. پرده‌ای حریر با وزیدن باد شکم درآورده بود. بوی بهشت از آن‌طرف حریر می‌آمد. به خودم که آمدم دیدم وسط بین‌الحرمین زل زده‌ام به گنبد طلایی امام حسین. نفسم بالا نمی‌آمد. باورش سخت بود. برای رسیدن به امام باید از عباس‌ش اذن بگیریم. توی عاشورا هم برای رسیدن به امام، علمدارش‌ را زمین زدند. روبه‌روی باب‌القبله کمی دورتر خیمه‌گاه است. پاهایم برای رسیدن به ان‌جا از هم سبقت می‌گرفتند. جلوی خیمه‌گاه که رسیدم باز هم مبهوت شدم. اول خیمه‌ی علمدار بود. مثل دروازه‌‌ی بزرگ قلعه‌ای ، راه ورود را بسته بود. تصور کردم قمربنی هاشم، این‌جا سوار بر اسب می‌ایستاده. با یک دستش علم را می‌گرفته و با دست دیگرش رجز می‌خوانده. تصورش هم لرز می‌اندازد به دل دشمن. عباس ستون سپاه امام حسین بود. عباس ساقی عطاشی کربلا بود. آب را می‌رساند به اهل خیمه. آبِ مایه حیات را... آبِ زندگی بخش را... آبی که نباشد، حیات می‌میرد... کمر امام خمیده شد... من شیفته‌ی مرام عباس شدم... من نمک‌گیر علمدار کربلا شدم... من بست‌نشین در خانه‌ی امام حسین شدم، تا خدا اذن بدهد و عباس را بهم هدیه بدهد... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @baharezahraa
یک جای روضه می لنگد...
به نظرم این تکه از روضه جور در نمی آید با تو! از وجنات و تیپ شخصیتی تو که سی و چند سالیست مدام آنالیز می شوی زیر ذره بین ها و عدسی های دقیق و حساس وجودم این یکی توی کتم نمی رود که نمی رود. عباس دست هایش را شبیه کاسه ی آب کند و ببرد زیر خنکای فرات که شاید چند تا ماهی هم هل می دهند همدیگر را تا سهمی از بوسیدن ضریح دستانت داشته باشند. و در ادامه روضه می گویند حتی آب را تا نزدیک کویر لبهای مبارکت آوردی! باورم نمی شود ... یک جای کار می لنگد. تو عباسی! با وفا!با مرام... حتی باورم نمی شود که فکر آب خوردن زودتر از امام هم به ذهنت خطور کرده باشد. سال ها روضه خوان روی چهارپایه و کنج اتاق خانه های محله و روی منبرها، ادب سقا! را به رخ عالم کشیده است. بچه هیئتی ها گوش تیز کرده اند و سوز دل و اشک چشم پای روضه ریخته اند. از بچگی قسم راست راستشان ابالفضل شد و غیرتش علم کوچه و بازار بگذار دوباره بخوانم... می روم روی چهارپایه ی بازار شام دلم! دم می گیرم زیر علم و کتل صنف بدبخت بیچاره ها! عباس اسبش را زین کرد... به سوی فرات شتافت مشک به دست... چشمهای خیس بچه های حسین و لب های خشک و جگرهای سوخته شان ، آتش زده بود به غیرت عباس... مردی که نفسش به نفس حسین بسته،زانو می زند پای نهر علقمه... مشک را آب می کند چشمش می افتد به عباس توی نهر که زلف های پریشانش، از گوشه کلاه خود، خیس عرق شده. ...علی شش ماهه جان ندارد. نای دست و پا زدن هم ندارد.... ابرهای سیاه دشمن توی هم می رود. باران تیر از آسمان کربلا روی سر عباس می ریزد تنش را نشانه می رود عباس چشم های دخترک را می بیند نکند آب به خیمه ها نرسد حتی وسوسه نمی شود آب بخورد...چون چشمهای منتظر بچه ها مهر شده وسط پیشانی بلندش. بی دست بی چشم....دندان که دارم ...نه ....مشک سوراخ را کجای دلم بگذارم . نمی شود که نمی شود... و با تیر آخر خون نمیریزد از عباس.... شرم است که از تمام تنش فواره می زند و روی خاک غریب نینوا می افتد و با دیدگان خونین خیره می شود به چشم های کوچک امیدواری که ناامید می شوند از آمدن با وفاترین عموی دنیا. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
▪️عمه زینب لحظات شب‌های اسارت خیلی به سختی و کند می گذشت. خط سرخ تازیانه ها بر بدن، لاله گوش پاره شده دختر بچه ها، صورتهای کبود از سیلی، دختر بچه جان داده زیر دست و پا. بریده شدن سر برادر جلو چشمها، پیکر اربا اربای علی اکبر و قاسم، برنگشتن عباس از آن سفر کوتاه تا علقمه، خاطره هایی بودند که خواب را از چشم آنها می ربود و ساعات شب را طولانی و طولانی تر می کرد. شمردن ستاره ها دیگر به خواب نمی انجامید. سکینه که گویی غمهای همه عالم بر دلش سنگینی می کرد، در حالی که سر بر زانوی عمه گذاشته بود، گفت: عمه جان، شب عاشورا که بابایم از مرگ و خداحافظی گفت یا عصر آن روز موقع آخرین وداع، شما مثل یک کبوتر پر و بال شکسته و نازک دل غش کردید و نزدیک بود جان بدهید. انتظار داشتم شما هم مثل مادرم رباب، مثل بقیه زنها و بچه های کاروان بشوید. مادرم را نگاه کنید، همه فکر می کنند دیوانه شده یا دیوانه می شود. صورت همیشگی اش را از دست داده. مثل شبح شده. حتی گریه هم نمی کند. ستون شکسته ای شده، خاموش و تسلیم و درمانده. راستش من فکر می کردم شما هم بعد از آن مصائب همینطور شوید، اما برخلاف انتظارم همچون یک ببر زخمی، مثل یک شیر در بند، پناهگاه و تکیه گاه همه شدید. حتی در زیر برق تیغهای مست از پیروزی، جان برادرم علی را از هر گزندی به در بردید.. عمه جان چطورشد؟، بین شما و پدرم چه گذشت که اینگونه شدید؟ آه.... سکینه جان، اگر حرفهای بابایت نبود، تا به حال چند بار جان داده بودم. - مگر بابایم چه گفت عمه جان؟ او- اسراری بر من گفت که هر کسی تاب شنیدنش ندارد. - چه اسراری عمه جان؟ - عزیزدلم، اینها، راز است، اگر به کسی که ظرفیت ندارد گفته شود، ممکن است باور نکند، حتی ممکن است، کافر شود. پس هرجایی نباید بازگو شود. - فهمیدم عمه جان. - بابایت،... نمی دانم با زبان گفت یا با دل، نمی دانم شنیدم یا بر قلبم نازل شد، او گفت: رسم ما عاشقی است و آیین معشوق ما این است. وقتی او دل عشاق را به بند عشق خود کشید، و دلهای آنها را صید کرد، در بیابان جنون عاشقی می کشاندشان. معشوق، دل آنها را پر درد دوست دارد. چشمی را که از عشقش خون بگرید می پسندد. آنقدر در راه عشق به بلا دچارشان می کند تا هر کس که نالایق است بگریزد. سپس به هر کس که ثابت قدم ماند، نگاه محبت خود را به او می افکند و اندک اندک به سوی خویش می خواند. او را در کوی خویش راه می دهد و به بارگاه وصال می رساند. خواهرم، ما که با آنها دشمنی نداریم. ما با جهل آنها دشمنیم. جنگ با این دشمن با سپر و شمشیر و نیزه نیست. اوج جنگ من با آنها خطبه هایی بود که برایشان می خواندم. به همین دلیل در آن لحظات، لرزه بر ارکان سپاهشان می افتاد و دستور می دادند با هلهله و سوت و کف، نگذارند سخنان مرا بشنوند. ای یادگار پدر و مادر عزیزمان، لشکریان جن و ملائک برای یاری من به صف شدند، اما من یاری آنها را رد کردم. نزد خداوند برای من مقامی در نظر گرفتند که جز با ابتلاء به این مصائب و بلاها به آن نخواهم رسید، و مقامی برای تو در نظر گرفته اند، که جز با صبر و ایستادگی به آن دست نخواهی یافت. خواهرم، تو نیز با ابتلاء، به مقامی خواهی رسید که قسم و دعا به مصائب تو مستجاب خواهد بود. مبادا آنگاه که مصیبت برادران و عزیزان را دیدی و دلت از شدت مصائب صد پاره شد، لب به نفرین این جاهلان بگشایی، که دودمانشان بر باد خواهد رفت و اثری از آنان برجای نمی ماند‌. یک آه سوزناک تو برای لشکری کافی است. پس تو نیز بر آنها ترحم کن و فقط با جهل آنها بجنگ. برای کشتن جهل، تیغ دیگری لازم است. وقتی شمشیر بر علی زین العابدین می کشند، جانت را سپر آن تیغها کن، وقتی تازیانه ای بالا رفت که بر کودکان فرود بیاید، خود را فرودگاه آن تازیانه قرار ده. وقتی به سوی شما سنگ زدند، پیشانیت را سپر سنگها ساز. سکینه پس از شنیدن این سخنان به سِرِّ میان عمه و بابا پی برد، و دانست که چرا عمه اش زینب از ضربات تازیانه و کعب نیزه ها و سنگ جاهلان مست می شد، و بر مصائب آنچنان صبر کرد که صبر شرمنده شد و آنچنان عاشقی نشان داد که عشق را خجل کرد و ساقی را ساکت و شرمنده ساخت. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
آقام ابالفضل از هول هولی غذا خوردنش لجم می گیرد. می گویم:"بچه! پنجِ صبح میری، یکِ شب میای، لااقل موقع ناهار سر حوصله بشین سیر ببینمت." لقمه ی توی دهنش را کنار لپش جا می دهد و با همان عجله می گوید:"مامان می دونی که مسوولیت برق هیئت با منه، تازه هیچکی نیست مراقب موکب باشه، من از همه بزرگترم اونجا، اگه اتفاقی بیفته..." دو سه تا قاشق آخری را که می خورد زل می زنم به صورت گرد و چشم هایش و فکر می کنم که این بچه کی بزرگ شد که من نفهمیدم؟ بلند می شود، لباس خاکی اش را صاف می کند و می رود، مثل لباس خاکی هایی که همیشه سرشان درد می کرد برای رفتن. دم در صدا می زند: خدافظ! یادت نره برام دعا کنی، راستی مامان، دیشب با نوحه ی بوشهریه کلی گریه کردم، خیلی باحال خوند... " به این جا که می رسد حرص و جوشم رنگ می بازد و دلم می لرزد. یکدفعه صدای باسم کربلایی از پشت سال هایی که نفهمیدم چطور گذشت می نشیند وسط حال و هوای امروزم. " مِن البیّن، یاحسیّن، مِن ذُغری و شاب الرأس، تانیّت، نادیّت، لَیش تاخّر عباس... " ظهر ششم محرم بچه ای که هنوز باورم نمی شود بزرگ شده، مهمان آغوشم شده بود. چند دقیقه قبل تر از اینکه قدم های فسقلی اش را به این دنیا بگذارد، قلب کوچولویش از کار افتاده بود؛ آن هم دوبار، به فاصله ده دقیقه. صدای "یاابالفضل، یاابالفضلِ" پرستارها پیچیده بود توی تار تارِ وجودم. همراهش با خودم گفته بودم، خدایا اگر قرار باشد به نبودنش، من هم تمام شوم؛ همین جا، روی همین تخت، گوشه ی همین بیمارستان. قربان مرامش مثل همیشه ناامید ردم نکرد. چند روز بعد، اسم عباس همراه نوحه ی باسم، قطره قطره می رفت توی رگ هایش تا بشود خادم خاندان محترمش. دیگر دل نگرانش نیستم؛ زیر سایه شان، جایش امنِ امن است. از نظر کرده ی آقا ابالفضل چه انتظاری داشتم، جز اینکه پنجِ صبح برود هیئت، یکِ شب بیاید و ناهارش هم هول هولی بخورد؟ ✍ محرم 1403 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
روی میز ما ما چهار تا بودیم، بچه های همسایه پنج تا. آخرین لقمه ناشتایی از گلویمان پایین نرفته، وسط کوچه بودیم. بازی که تمام میشد و دلمان تاپ تاپ می کرد برای خانه ، تازه جِر زدن و دعوایمان شروع میشد. جنگ را می کشاندیم به حیاط. ته تاغاری ها را مامور جمع کردن سنگ می کردیم و از پشت دیوار برای هم سنگ می پراندیم. صدای آخ هر طرف که در می آمد، سنگ بعدی تندتر و محکم تر پرت میشد. هر جای هر کس می خورد برایمان مهم نبود، بازی همیشه اشکنک دارد و گاهی تهش به سر شکستنک هم می رسد. از صبح غصه ام گرفته برای اسماعیل هنیه. اسماعیل! تا امروز که قربانیِ راه ظهور شد نفهمیدم که چه اسم قشنگی دارد. دلم می سوزد، خیلی هم زیاد؛ اما تنها گزینه ی روی میز فکرم وعده ی صادق بعدیست. مگر کلام آقایمان نیست که: "آرام باشید. این چیزهایی که شما می‌بینید، اینها حوادث طبیعی یک راه دشوار به سمت قلّه است..." بازی سر شکستنک دارد. سنگی خوردیم،سنگی زدیم... و حکایتمان همچنان باقیست. انبار سنگ هایمان پر است و سنگ پرانی تا رسیدن صاحب مان تمام نمی شود. ما انتقام می خواهیم. سیلی نه! فقط انتقام سخت... ✍ دهم مرداد 1403 25 1446 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
🌾صبح‌هایی هست که دوست داری خواب به خواب می‌رفتی. تا همین چند سال پیش فکر می‌کردم چه خوب که اوایل انقلاب نبوده‌ام. چه خوب که دلواپسی‌های هر روزه را درک نکرده‌ام. چه خوب که نیمه‌شبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم. "چه خوب" نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک می‌پاشم و بقیه‌اش را گاز می‌زنم. تا همین چند سال پیش خیال خوش می‌بافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت. حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقه‌هام نبض می‌زند، قلبم مچاله می‌شود، هرچه سعی می‌کنم ریه‌هام پر نمی‌شود. به دیروز فکر می‌کنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنه‌ای که توی سرم شکل گرفت. به ابراهیم ما و اسماعیلِ آن‌هـ نه! باز هم ما! ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @parhun
〰〰〰〰〰🏴🏴🏴 دوستان در این روزهایی که هنوز مشکی حسین را بر تن داریم. صدای هلهله یزیدی ها از کاخ سفید و تلاویو به گوش میرسد، بر ما واجب است که قلم‌ها را برداریم و با یک روایت زینبی داغ این هلهله‌ها را بر دلهایشان بگذاریم. آماده انتشار روایت های شماست. محورهای پیشنهادی تولید محتوا: - روی این نکته تاکید شود که وسط جنگ هستیم و شرایط دنیا دیگر عادی نیست، یکی آن‌ها میزنند، یکی ما. این زد و خوردها نباید باعث تضعیف روحیه شود. - سوگوار شدن ملت ایران باید بین المللی شود و مسلمانان دنیا پیام هم‌دردی ملت ایران را دریافت کنند. - مواظب باشیم با طرح مسائل مربوط به تغییرات سیاسی داخلی، اصل موضوع که مطالبه انتقام است را به حاشیه نبریم. - روحیه پیروزی و مقاومت و قدرت‌مندی را ترویج کنیم. - مطالبه انتقام و هشتگ را پررنگ کنیم. فان حزب الله هم الغالبون 〰〰〰〰〰🏴🏴🏴 @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزی بود که درگیر بودم چطور بنویسم وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی برای یک خانمِ پوشیده که بخواهد وضو بگیرد و غبارمسافرت از صورت بشوید بسیار سخت شده ، روشویی ها درست روبروی دری که دائما باز است ، نه پرده ای ، نه ... جملات را بالا و پایین میکردم که کوتاه و مختصر ، تمام منظورم را برساند که خواندم ، مرکز اسلامی شیعیان هامبورگ تعطیل شد و پلیس آلمان به مساجد حمله کرده است ، جملاتش آنقدر برایم سنگین بود که جملات آماده ی ذهنم برای وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی متلاشی شد. کِشان کِشان ، قطره قطره ، اطلاعات جمع میکردم که مرکز اسلامی از کجا شروع شده و چه بر سرش آمده که پاراچنار و سی پنج خونِ به ناحق ریخته ی شیعیان دست گذاشت بیخ گلوی کلمات و جملات ام و بازهم قافیه به هم ریخت. مادر که باشی. غمِ تصویر هر کودک شهید چنان برقلبت خنجر میکشد که چاره ای جز آتش گرفتن نداری ، اما اگر چشمِ طفلِ معصومت دوخته به صورتت باشد باید ، بسوزی و بسازی داشتم میسوختم و جملات درهم کوبیده شده ام را تکه تکه جمع میکردم که سحر ، خبر شهادت ، وجودم را به خاکستر نشاند حالا جملات به خاکستر نشسته ام را چگونه جمع کنم که از ایران تا آلمان، لبنان و فلسطین ، تا پاکستان و پاراچنار همه یک ملت شده ایم که میخواهند خاموشمان کنند... امان از اینکه نمی دانند آتش از خاکستر بلند می شود... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نایل شدند و برخی از آنان شهادت را انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند، دارم به هدف خلقتم فکر می‌کنم. به رسالتی که به خاطرش آفریده شده‌ام و در این زمان و در همین جغرافیای این کره‌ی خاکی با همه‌ی وجودم فریاد می‌زنم: ( والله تالله بالله که من رسالتی جز حرکت در مسیر مبارزه با اسرائیل، این غده‌ی سرطانی، ندارم. من وظیفه‌ایی جز سمعا و طاعتا به ولی امرم، به نائب امام زمانم ندارم! با قلمم! با جانم! با مالم! با تقدیم پاره‌های تنم! با حفظ سنگرم‌! با گذشتن از شریک و تنها دوست خالص زندگی‌ام! نشان دادند که مقاومت و حماس نیاز به هزینه دارد و چه زیبا خودشان پیش‌رو و پیش‌قدم بودند به تاسی از مولایشان حسین‌ بن علی! این راه ادامه دارد تا ختم به ظهور مولا شود؛ ان‌شاءلله! خدایا! مبادا خسته و جدا شویم از این کاروان! خدایا! کم ما را تو قبول می‌کنی و برکت می‌دهی، مبادا به کم خویش قانع شویم و بهشت لقاء‌ات طمع نورزیم! خدایا! قول و فعل ما را یک‌سویه و هم‌مسیر کن! (فیلم‌ساعاتی‌قبل‌از‌شهادت) ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @baharezahraa
وباز صبحی دیگر آغشته به غم... دلهره دارم. چشم باز نکرده صفحه گوشی را روشن می کنم . نمی دانم چشمم چقدر گشاد شده یا دهانم تا کجا باز ؛اما تیری که از سرم می گذرد را حس می کنم. از ما به دور است که به مهمان مان بد بگذرد ! آن هم چه مهمانی... نفرت و غم در تمام وجودم ریشه می کند . انگشتانم درهم فرو می روند و قدرت می گیرند .لعنتی غلیظی از لابلای دندان‌های چفت شده ام بیرون می زند . گذشته از هر دلیل دیگری من میزبانی ایرانیم نه!لعنت گفتن کافی نیست . باید گوش تاباند کسی را که جرات کرده حریم خانه ام را ناامن کند . پس رخصت مولای دل آزرده ی من.... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
برادر اسماعیل سلام شهادت گوارای وجودت گرچه نوشیدن شهد شهادت نعمتی است که به هر کسی داده نمی شود، اما خوش نداشتیم در سرزمینی که مردمانش به مهمان نوازی شهره اند، کامت را شیرین کنند. حالا به همسر صبور و سرافرازت چه بگوییم؟ بانویی که هنوز داغ فقدان پاره های تنش بر دلش سنگین است. روی دشمنان خدا سیاه که ما را شرمنده همسرت کردند. راستی برادر اسماعیل، سلام ما را به حاج قاسم و سید ابراهیم برسان. بگو حواسمان هست که دارد جمعتان جمع تر می شود و ما با هر پروازی خودمان را این گونه دل آرام می کنیم: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
از آن وقتی که یک روز صبح در ماه رمضان، یتیم‌مان کردند تا همین امروز دلمان با خیلی از صبح‌ها صاف نشده! یک روز با دیدن عکس دستی و انگشتری بیدارشدیم، یک روز با نشستن نوای "حاج آقا هارداسان" در جانمان و امروز با داغ مهمان عزیزی... اما ما بین همین صبح‌ها، منتظر آن صبحی هستیم که با ندایی در کنار کعبه بیدار شویم، و یقین داریم آن صبح نزدیک است... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @didaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سومین صبحی‌ست که با خبر شهادت عزیزان‌مان آغاز می‌کنیم. ما اقلیّتِ همیشه داغداری هستیم در برابر اکثریتِ جانورصفتی که هیچ خطوط قرمزی را به رسمیت نمی‌شناسند و حیوان‌‌گونه می‌درند و خون می‌مکند و می‌درند باز. ما نه با دولت و کشور و حکومت که با طویله‌ای به نام "اسرائیل" مواجه‌ایم. طویله‌ای مملو از حیواناتی وحشی که خوراک‌شان گوشت و خون انسان است. هر لحظه تداومِ این رژیمِ طویله‌مسلک خون‌های بیشتری از نسل آدم می‌ریزد. جنگ ما جنگ فرزندان آدم است با فرزندان شیطان. جنگ حقِ مطلق است با باطل مطلق. ویران شدن کامل این طویله بزرگ‌ترین آرزوی ماست. آرزوی ما اقلیتِ همیشه داغداری که در جنگی نابرابر، مقاوم‌ترین نسل آدم‌ایم در برابر وحشی‌ترین نسل شیطان. راهِ از بین بردنِ ح/م_اس، ترور هنیه نیست. مقاومت نه در اسماعیل هنیه که در اندیشه‌ی فرزندانش ریشه دوانده. ما فرزندان هنیه‌ایم. مرزها خیلی وقت است شکسته شده، یکی هستیم. 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
جانشین رسول خدا را ترور کردند. وقتی داشت نماز می‌خواند. بیشتر پسرانش را هم. وقتی داشتند روزه‌شان را به جرعه‌آبی باز می‌کردند یا غذایی از دست همسرشان می‌گرفتن. یا... این را سپاه شیطان مدت‌هاست که فهمیده‌اند. فهمیده‌اند اگر با حسین‌ها رو در رو بجنگند حیثیتشان به باد می‌رود. از همان روز مثل موش کثیفی که به تاریکی اخت گرفته خزیدند توی لانه‌هایشان. داخل تانکهایشان. لای زره‌هایشان. و سنگ پرت کردند سمت آن‌هایی که در نور ایستاده بودند. ترور! این ساده‌ترین کار است. امروز وقتی ماشین را برده بودم تعمیرگاه که کولرش را درست کند چند پسر جوان بین خودشان پچ پچ می‌کردند. یکی گفت "موشک‌های اسرائیل همیشه به هدف می‌خورد." چرا نخورد؟ مگر سنگهای کسی که بخواهد شیشه‌های همسایه‌ها را پایین بیاورد درست وسط قاب پنجره نمی‌نشیند؟ مایه‌اش یک دست است و چند عدد سنگ و البته کمی بی‌شرافتی. بی‌شرافتی کلیدواژه‌ی اصلی این مدل جنگیدن است. جنگیدن‌های بزدلانه. روزی یاران جانشین پیامبر(ص) با خودشان گرم صحبت بودند و با آبی که از لب‌هاشان بیرون می‌زد از زرنگی معاویه می‌گفتند. مگر علی(ع) نبود؟ خودش گفت که هست. کافی بود او هم چند گوسفند را به اسم خودش به بچه‌های شام هدیه دهد و موقع پس‌گرفتنشان بگوید این دستور معاویه است. مگر‌ نمی‌توانست؟ چرا. اما شیوه‌ی جنگیدنش فرق می‌کرد. جنگیدن شرافتمندانه. ما جنگیدن شرافتمندانه را از سروران خودمان الگو گرفته‌ایم و آن‌ها... ترور ساده‌ترین کار است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
14.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
¤ من یک خانمم و در هر ماجرایی ناخودآگاه چشمم می‌گردد دنبال خانم‌ها. خانم‌ها هرچقدر در حواشی ماجراها باشند، باز هم اصالت دارند. بعد از آن عکس معروفِ اسماعیل هنیه و خانمش تو بیمارستان، از صبح تا حالا چندین بار این فیلم را از اول دیده‌ام. چشم‌هایی که دائم به بالا نگاه می‌کنند تا به اشک مجال پایین آمدن ندهند، سرخ شدن بالای لب و بینی از شدت فشار فروخورده، کلام محکم و بدون تپق، جمله‌های پر از امید و افتخار، مکث‌هایی که از سر ضعف نیست، لحن یکنواخت و آرام، و پایان صحبت که تازه بغض می‌رسد به پشت چشم‌ها و کمی فشرده و نمناکشان می‌کند. این فیلم، برای من عصاره تصویر مقاومت است که ریخته شده در لطافت چهره یک بانو. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @harfikhteh
باز هم صبح خونباری دیگر، هنوز چشم باز نکرده‌ام که با صدای بر هم خوردن بالهای کبوتری خسته در جایم میخکوب می شوم.🕊🕊🌹 قلبم فشرده و بغض سنگینی به گلویم چنگ می زند.هنوز داغ جانکاه ابراهیم سرد نشده که اسماعیل به قربانگاه می رود.😭😭 اتش بر ابراهیم سرد نشد و اسماعیل در مسلخ عشق قربانی شدگویا دیگر تاریخ قصد تکرار شدن ندارد. باشد ...ما امت اسلام دلخوشیم که تا آخر این تاریخ سراسر درد تکرار نشود. ما حاظریم ابراهیم مان در آتش بسوزد و اسماعیل هایمان قربانی شوند، اما حسین زمان به گودال نرود.🥲🥲😔 گرچه یعقوب وار در فراق یوسف زهرا نوحه سردادیم و چشمانمان در فراق عزیز زهرا کم سو شده اما اینبار مقاومت اسماعیلش را هم فدا کرد تا سیل جاری شده از خون پاکان عالم طومار یزیدیان زمان را در هم بپیچید و آنها را تا ابد به زباله دان تاریخ بکشاند. در اوج غم به پرچم های عزای حسین چشم میدوزم پرچم سرخ خونخواهی حسین در دستان امام سجاد با من سخن می گوید. وعده صادق دیگری نزدیک است نور امید دوباره در آسمان غم آلود و طوفانی قلبم سوسو میزند✨✨✨ در اوج ظلمت کفر و بی عدالتی مدعیان حقوق بشر، چشمانم به سرخی شفقی که آمیخته به خون مردان خداست دوخته می‌شود. صبح نزدیک است، نزدیک قله ایم و ناامیدی معنایی ندارد.🌞🌞 آرامش دوباره به قلب خسته ام پر می‌کشد و در انتظار آمدن یوسف زهرا دعای فرج را زمزمه می‌کنم.🤲🤲🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🙏 ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
. علی جلائی دیشب توی کارگاه داستان نویسی‌مان گفت: "واقعیت زندگی عدم قطعیت است و برای همین ما به جهان داستان پناه می‌بریم. جهان داستان باید منطق داشته باشد." مثال هم زد که یکی یک‌دفعه تصادف می‌کند و تا آخر عمر قطع نخاع می‌شود. یکی همسرش می‌میرد و می‌ماند با چند تا بچه. یکی یک شبه میلیاردر می‌شود... . اما جهان داستان باید منطقی داشته باشد پشت همه این اتفاقات. امروز باز واقعیت زندگی، عدم قطعیت خودش را کوبید توی صورتمان. نه آقای جلائی! نه! واقعیت زندگی عدم قطعیت است اما داستان عالم منطق دارد. رهبر عزیز مقاومت، اسماعیل هنیه باید در ایران ترور شود تا ما خون‌خواه او باشیم. منطق‌ها روشنند. ما داستان خداوند را کامل می‌کنیم. دیوار بلندی که می‌گویی باید در داستان‌هایمان بلند و بلندترش کنیم تا درام دربیاید و جذاب شود، الان دارد قدبلندی می‌کند در داستان نهایی عالم. ملالی نیست جناب جلائی! ما با همه توان در برابر این دیوار بلند باطل در می‌آییم و از خون این‌همه شهید مدد می‌گیریم. آنها منطق‌های درست داستانند. شهید شده‌اند تا جبهه حق را هدایت کنند. شهید می‌شویم تا را ببینیم. ما به حضور و ظهور در زمین ایمان داریم. واقعیت زندگی همین است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @mastoooor
تاریخی نو و جهانی نو مردی در آن سوی تاریخ در میدان ایستاده است. با بوی عطر سیب تازه تمام یاران و سردارانش یکی پس از دیگری در خون غلطیده اند. همه از قبیله شیران، مردان مرد، یاران شیر خدا، یاران حیدر در مقابلش خیل کفتارها زوزه می کشند و قهقهه می زنند. هر گاه کفتارها قهقهه می زنند، بدان شیری بر زمین افتاده است. و او هر لحظه تنها و تنها تر می شود تا اینکه یکه و تنها در میدان می ماند تلی از شیران در خون غلطیده در مرتفع ترین گودال تاریخ و آن مرد نیز وارد گودال می شود و در این سوی تاریخ نیز مردی به انتقام آن مرد ایستاده است. استوار و سترگ با بوی عطر گل یاس یاران و سردارانش یکی پس از دیگری در خون می غلطند در مقابلش خیل کفتارها زوزه می کشند و قهقهه می زنند. اما او تنها نیست. من هستم، تو هستی، ما هستیم خیل مردم ایران و یمن و عراق و لبنان و فلسطین اگر چه با دلی زخمی، اما با او هستند. او هیچگاه تنها نخواهد ماند و عهدی بسته اند با آن مرد و علمدارش آنها نذر کرده اند تا صف به صف مقابل کفتارها بایستند و پس از خودشان، پسران و دخترانشان را شیرمرد و شیر زن بار بیاورند و تا انتهای تاریخ نگذارند این مرد تنها بماند این بار تاریخ تکرار نخواهد شد و آنها تاریخی نو و جهانی نو رقم خواهند زد. پر از عطر یاس. بدون کفتارها‌. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد دمت گرم اسماعیل. ابراهیم را رو سفیدتر کردی.اگر روزگاری خدا نخواست ابراهیم پسرش را قربانی کند، اگر روزگاری پدر ، پسرش را در آغوش کشید و عید قربان شد امروز روز الوعده وفای اسماعیل است. آخر، خون اسماعیل که عمری خدا نخواست به مقتل برود ریخت روی دامن تهران . و تهران سبز شد عین دشت قشنگ طلاییه. تهران مادر شد و پسر رشید مقاومت را بغل گرفت و برای سال های خونین و مرگبارش لالایی امنیت خواند. خون پسر مقاوم فلسطین چکید روی جاپای مرگ براسراییل های توی هوا مشت شده و تهران مقتل زیتون سبز بی نفس شد. تهران رود شد. دریا شد نه! عین اقیانوس. دوید دور خشکی لب های علی اصغر های غزه و سیراب کرد العطش های خیمه ی بی علمدارش را. دوست دارم این قاطی شدن ها را . عین همان نیمه شب که خون سردار ما با خون پسر مقاوم بین النهرین بهم تنید. شد خار چشم اهریمن. اسماعیل تاریخ امروز نه به دست پدر، که روی دست های پدر و در قله ی امن مقاومت به معراج می رود. گل می کند روی سر ایران . عین گل سر سبد. مهمان حبیب خداست. رویمان سیاه . شهدا ! شما مهمان نوازی کنید امشب.... 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
دلم نمیخواست بیدار شوم. میخواستم بخوابم. ادامه ی خوابم را ببینم. هی پهلو به پهلو غلت میزدم. گرگ و میش بود که ناغافل لرز به جانم افتاد. بعضی وقت ها سر سیاه زمستان اینطور میشدم، اما چله ی تابستان، آن هم با کولرِ خاموش، لرزیدن عجیب بود‌. زیر پتو خودم را مچاله کردم. تنم از تو میلرزید، میخواستم حواس خودم را پرت کنم! چرا گریه میکردم؟ چرا هر چه دست به چشمم میکشیدم باز هم خیس بود؟ اصلا چشم چپم یک لایه قی کرده بود و هر چه دست میکشیدم پاک نمیشد؟ هیچ چیزی نمیدیم، الا هاله هایی از مه یا دود یا چیزی شبیه به این ها. گنگی دلهره آوری بود. میخواستم ادامه اش را ببینم. لرزِ بدون تبم لابد تمام شده بود که خواب دستم را گرفت. دوباره پرتم کرد وسط همان سفید و خاکستری های اعصاب خرد کن. نفهمیدم چقدر گذشت، اما بیدار شدم. مثل روزهای قبل کیفور نبودم. دنبال گوشی، دور و برم، روی میز و زیر بالشم را نگشتم. حتی دوست نداشتم بفهمم ۷ و ۸ صبح است یا ۱۰ و ۱۱ هم رد شده! اگر علی بیدار نمیشد شاید تا لنگ ظهر توی همین بی خبری غوطه ور می ماندم. گوشی را برداشتم. ایتا را باز کردم. انبوه کانال ها با دایره های سبز و خاکستری دلم را ریش کرد. دلم ریخت. مثل آن عصر اردیبهشتی که از شهربازی برگشتم. روی کاناپه ولو شدم. پیام ها همه امن یجیب بود و ختم صلوات و آیه الکرسی. دلم ریخت. گمانم سمتِ شهادت فواد شکر بود. حتی به واکنش دیر هنگام نسبت به واقعه ی پاکستان هم فکر کردم. اما هشتگ ها چیز دیگری بود! هشتگ هنیه. اسماعیل هنیه ی حماس را زیاد دیدم. توی قاب‌ تلویزیون. وسط صفحات گوگل. لابلای کانال بچه انقلابی ها. تا این آخری که آقا سید علی آغوش باز کرد برایش. حتما حکمتیست در ریختن خون اسماعیل هنیه آنسوی مرزهای فلسطین در قلب تهران خون شهید برکت دارد اما گریبانگیر هم هست 🍂 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این فیلم کوتاه یک گفتگوی آخرالزمانی میبینم، گفتگویی از جنس دنیای بعد از ظهور. دو رهبر روبروی هم نشسته‌اند. چهره هر دو با شکوه و نورانیست. هر دو درگیر نبرد بسیار سختی هستند و در این نبرد یاران بسیاری را از دست داده‌اند، اما آرامش و شجاعت در لحن و زبانشان موج می زند. یکی فارسی صحبت می کند و آن دیگری عربی و هر دو زبان هم را می فهمند، هیچ‌ مترجمی بینشان ننشسته است. لبخند رضایت هنیئه در بیان عدد شهدای خانواده‌اش دیوانه‌ام می کند، و سکوت و بهت رهبری از شنیدن این عدد و غبطه ای که در دعایشان حس می‌شود. و بعد تواضع هنیئه در مقابل ملتش و آیه‌هایی که خوانده می شود. و حس غنی بودنی که در تمام ذرات این گفتگو غلیان می کند، صداها، نگاه ها، لبخندها، نشستن‌ها و هر حرکت و تصویری که در این گفتگو میبینیم. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @shoruq
باصدای لرزان وهراسان می گوید"پاشواسماعیل هنیه رو درایران ماشهید کردن" امروز حال ملیکا را داشتم مادرش برای تدریس پای تخته بود ملیکاکه دم درورودی مثل همیشه بازی می کرد یک لحظه مادرش را روی صندلی همیشگی اش ندید هاج وواج مانده بود خشکش زد به ثانیه ای بغضش می ترکد درآخرگریه کرد در سالن می چرخید اورا به کلاس آوردند نفس عمیقی می کشد حالا مادرش درست دریک قاب جلوی چشمانش قرار داردولی هنوزم چشمانش نگران است. انگارکتک خورده بود،دردبدنش را حس می کردم حالا مادرش را در جایگاهی دیگر می بیند مادرش معلم شده ، دستش بازتر شده است اختیار کلاس با مادرش هست . مثل همین امروز که اسماعیل هنیه ازبین ما رفت رفت پیش حاج قاسم.. پرقدرت تر ازقبل باحاج قاسم .. اورا شهید کردند.. درایران هم شهید کردند.. حالا دست انقلاب را بازتر کردند برای صدورش.. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @daftar110
یأس یأس بیخ گلویشان را گرفته است. حریف عده ای معدود که دست از جان شسته اند نمی شوند. همه دینامیت های عالم را توی یک گله جا منفجر کرده اند و هنوز صدای نفس می شنوند. یأس هر روز سایه اش را بیشتر روی سرشان می دواند. حریف مردانی با شلوار سه خط و دمپایی ابری نمی شوند. تا گردن توی زره فرو رفته اند و باز گردنشان می شکند. تا گنبد، آهن کشیده اند دور خودشان و آبکش می شوند. یأس پنجه انداخته بیخ گلویشان. دارند خفه می شوند. نفسشان تنگ شده است. زیر خفگی اعتراف میکنند که اسماعیل باید در راه خدا قربانی شود. بعد از قرن ها تحریف تاریخ، اسماعیل را به جای اسحاق قربانی میکنند و حالا دیگر همه میدانند که قربانی در اصل اسماعیل است. خدا این بار هم جایگزینی برای قربانی ندارد. گذاشته است قربانی انجام شود تا وقت حساب کشی نزدیک تر شود. حساب قربانی شدن همه اسماعیل ها با خود خداست. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @varaghzar
آیت‌الله سیستانی که گفتند: "اهل‌سنت، برادر ما نیستند جان و نفس ما هستند" به‌نظرم تعارف آمد. فکر می‌کردم مهربانی‌ها و دوستی‌های رهبری با اهل‌سنت مداراست. تلاش حاج‌قاسم و مدافعان حرم در کنار اهل‌سنت برای کمک به اهل‌سنت سوریه و عراق را از روی ناچاری برای دفاع از کشورم می‌دیدم. سال‌های متمادی را که زبان روزه برای روز قدس می‌رفتیم، دفاع از بیت‌المقدس و مظلوم توی ذهنم می‌آمد نه دفاع از اهل‌سنت. اما حالا که نزدیک ده ماه است، غم مردمِ اهل‌سنتِ غزه، دلم را خون کرده، از وقتی اسماعیل هنیه، در قلب تهران شهید شد ‌و دیدم قلبم در فشار است، از بغض‌هایم، از شرمندگی‌هایم، از حسرت‌هایم، از تنگی نفسم، از غمم، باورم شده که اهل‌سنت، جان شیعه است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ عصای اسماعیل طبق معمول نشسته گوشه پذیرایی. من مثل جت خودم را به او می‌رسانم و پشت سرش پناه می‌گیرم. بابابزرگ تا شصتش خبردار می‌شود، عصایش را مقابل حمید می‌گیرد و با ابروهای تُنُک یکی در میانش که گره خورده توی هم نگاهش می‌کند. صدای قلبم را از توی دهانم می‌شنوم و نمی‌‌توانم حرفی بزنم. حمید کفرش می‌زند بالا و دست به دامن مادر می‌شود: « مامان نگا این صفورای لوس خودشیرین، کنترل رو قایم کرده تو کمد کلیدشم برداشته. » عرق از روی پیشانی‌‌ام سر می‌خورد و قاطی موهایم گم می‌شود. حمید نیم ساعتی همانجا می‌نشیند و وقتی می‌بیند دیوار دِژی که بابابزرگ ساخته خیلی قرص و قایم تر از این حرفاست، برایم‌ با انگشت خط و نشانش را روی هوا ترسیم می‌کند، بعد راهش را می‌کشد و می‌رود. مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می‌آورد و به صفحه تلویزیون نگاهی می‌اندازد. مستند راز بقا را که می‌بیند، کلام از دهانش بیرون نیامده قورتش می‌دهد. همه می‌دانند این برنامه مورد علاقه بابابزرگ است. همان بابا اسماعیلی که عزیز همه‌اهل این خانه ست. کنج پذیرایی همان‌جایی که همیشه بابابزرگ می‌نشست و تا قبل از رفتنش همیشه مأمن و پناهگاه من‌ بود. در عالم کودکی‌هایم فکر می‌کردم عصای بابابزرگ که با آن از من دفاع می‌کرد جادوییست، اما حالا که آن را تکیه زده به دیوار می‌بینم، باورم می‌شود که خود وجودِبابا اسماعیل باعث شده است که آن عصا جادویی شود. بابابزرگی که کمرش خمیده نشده بود، پاهایش هم مشکلی نداشت، اما از همان وقتی که مامان‌بزرگ رفته بود عصا دست می‌گرفت. عصا انگار تکیه گاهش بود و بهانه‌ای برای ایستادن، برای مقاومت کردن! چندین سال از آن موقع ها می‌گذرد. من بزرگ شده و ازدواج کرده ام. حمید هم رفته سر خانه و زندگی اش و سه تا بچه قد و نیم قد دارد. همان اول صبح تلویزیون خانه‌مان را بی‌هدف روشن می‌کنم. تصویر اسماعیل هنیه و چیزهایی که می‌شنوم خبر از اتفاقاتی دلهره‌آور می‌دهد. اشک توی چشم‌هایم حلقه می‌سازد. طبق گفته‌های گوینده بعد از تنفیذ حکم ریاست جمهوری توی همین تهران خودمان رقم خورده. مهمانی که در خاک ایران به شهادت رسیده. بیشترین تصویری که از او نشان می‌دهد، فیلم لحظه دیدارِ این رهبر فلسطینی غیور با رهبرمان ست. تلویزیون تصویر بزرگی از حضرت آقا نشان می‌دهد که عصایی توی دستش ندارد، دست به زانویش گرفته و برای استقبال از اسماعیل هنیه با شوق از جایش بلند می‌شود، اسماعیلی که قدم‌هایش، حالت چهره اش، همه نشان از علاقه اش به حضرت آقا می‌دهد. حضرت آقا خیلی راحت دست به زانو می‌گیرند و روی پا می‌ایستند، انگار واقعا نیاز به عصا ندارند. قوت جسمش در دیدن یارانش‌ست یا چیزی فراتر نمی‌شود فهمید! فقط این را می‌دانم در روزهای اضطراب که ترس می‌آید سراغ‌مان، حضرت آقا چیزی نگوید و کاری هم انجام ندهد، از همان چهره غرق آرامشش این را می‌شود حس کرد که همه چیز تحت کنترل است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
دما،یک تا دو درجه با ۴۰ فاصله دارد.خورشید تمام توانش را گذاشته تا بهشت زمین،تبدیل به جهنم طاقت فرسا شود. در این میان،امت مسلمان حوالی میدان انقلاب،پیکر هنیه را تشیع میکنند. هنیه،نه زبانش،نه ملیتش و حتی مذهبش با ما برابر نیست.اما ما اورا همانند برادر گرامی می داریم. تشیع کنندگانش همه از جنس امت‌ محمداند. فوج جمعیت حوالی ۱۰ و نیم صبح به سمت چهاراه توحید در جریان است و مردمی که پیکر میهمان را روانه کردند. نگاهم به تابوت هنیه است.اینکه چقدر جهاد انسان را بالا می‌برد و امام امت برای پیکرت نماز می‌خواند. یاد آوینی می افتم که شهادت لباس تک سایزی است،اندازه اش که شوی میبرندت.و اسماعیل را به قربانگاه بردند. ذره ای مکث و نگاه به اطراف کافی بود تا توجه ام از تابوت هنیه،به پسر معلول و پدری که او را روی دوشش انداخته است جلب شود. پدر پسر،در دمای ۴۰ درجه فرزند معلولش را به روی شانه اش گذاشته و اینطور در تشیع جنازه شرکت کرده اند. واقعا چه چیزی این پدر را اینقدر محکم کرده؟!وقتی فرزندش را بغل گرفته بود،کمرش خم و از پیشانی اش عرق می‌ریخت.اما او ماند او ایستاد. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @khaadeem_313