eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️✨» اۍکـہ‌مـراخـوانـده ای راه نشـانـم بـده..! ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« ♥️🕊» راهم‌‌دهی‌‌اگرتو‌بہ‌بازارعاشقی عشق‌‌تو‌را‌بہ‌قیمت‌ِ‌جان‌‌می‌خرم‌‌حُسین:) 🎞¦↫ ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« 💔🕊» یه‌مدینه‌یه‌بقیعِ‌ یه‌امامی‌که‌حرم‌نداره..! 🎞¦↫ 💔¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🪴» چراغصه فردارومیخوری... خدای امروز،خدای فرداهم هست:) ♥️¦↫ 🪴¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از منزل مستر عدالت که بیرون زدم هنوز با سوالات ذهنی ام درگیر بودم که سمت خیابان رفتم و با گرفتن ماشین به ايستگاه قطار بین شهری برگشتم. هوا کم کم رو به تاریکی بود و من مشتاق دیدن دوباره ی رابرت. شاید همین اشتیاق بود که باعث شد تا همه ی تعجب و شگفت زده‌گی مستر عدالت از زنده بودن مادرم و نامش را از یاد ببرم. از همان بین راه به رابرت زنگ زدم تا آدرس خانه اش را بگیرم. _الو.... _مهتاب!... تو؟! _آدرس خونه ات رو برام می فرستی؟ شوکه شد. _آدرس چی رو؟!... خونه ام؟! _آره..... _من خونه نیستم. _کجایی؟! _من چند روزی هست به خونه ی پدر و مادرم اومدم..... _نمی رسی برگردی؟ _چی؟!... برگردم؟!.... کجا برگردم؟! _خونه ی خودت..... _چی شده مهتاب؟!.... نگرانم کردی. _من تا یک ساعت و ده دقیقه دیگه می رسم ایستگاه قطار..... رفته بودم لندن.... تو می تونی یک ساعت و نیم دیگه خونه ات باشی؟ مکث کرد. شاید آنقدر از زنگ زدن من گیج شده بود که نمی توانست درست فکر کند.... ناچار دوباره پرسیدم: _رابرت.... می تونی؟ _خب.... آره.... آره.... ممکنه یه کم معطل بشی فقط، اشکال نداره؟ _نه.... من جلوی در خونه ات منتظر می مونم.... آدرس رو برام بفرست. تماس را قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. از همان جا برایش آیه الکرسی خواندم تا به سلامت برگردد و کمی بعد پیامک آدرس خانه اش به گوشی ام ارسال شد. نگاهم از پنجره ی قطار به بیرون بود و مناظری که به سرعت از جلوی چشمانم می گذشتند. هوای اوایل بهار هنوز در شهر ما سرد بود وقتی به شهر خودم برگشتم، نم نمکی از باران شروع به باریدن کرده بود. از ایستگاه قطار تا منزل رابرت زیاد راهی نبود اما همین که جلوی خانه ی رابرت، از تاکسی پیاده شدم، باران شدت گرفت. پول تاکسی را دادم و سمت خانه ی رابرت رفتم. از همان پنجره ی خانه اش و تاریکی پشت پنجره می شد فهمید که هنوز به خانه اش برنگشته است. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هوا سرد بود و من جلوی در خانه ی رابرت زیر باران ایستادم. باران شدت گرفته بود. هوا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید. ناچار برای آنکه از شدت سرما در امان باشم تا سر خیابان پیاده رفتم تا زمان سپری شود. مردم با چتر زیر آن باران تردد می کردند و من بدون چتر سر تا پا خیس شده بودم. به خیابان اصلی که رسیدم با دیدن یک دست فروش و گل هایش توجه ام به او جلب شد. جرقه ی فکری به سرم زد و یک دسته ی بزرگ از گل های سرخ دست فروش را خریدم. گل ها را برایم لای روزنامه پیچید و من دوباره به سمت خانه ی رابرت برگشتم. با آنکه همه از آن باران با دانه های درشت فرار می کردند اما من آهسته گام بر می داشتم تا لااقل وقتی به خانه ی رابرت رسیدم، رابرت رسیده باشد. اما باز هم وقتی به جلوی خانه اش که آدرسش را برایم فرستاده بود، رسیدم، خبری از او نبود. روی تک پله ی جلوی خانه اش نشستم. دسته گل را در بغلم می فشردم و زیر باران همچنان خیس می شدم که گوشی ام زنگ خورد. رابرت بود! _الو.... رابرت؟ _سلام.... مهتاب..... ببخشید.... هر قدر دارم تند میام ولی زودتر از 20 دقیقه ی دیگه نمی رسم. فوری گفتم: _نه.... رابرت تو رو خدا نه... مراقب باش.... تند نیا.... نگران نباش من منتظرت می مونم. _چتر داری که؟ می دانستم بگویم نه، حتما سرعتش را بیشتر خواهد کرد. ناچار گل ها را از میان دستم بلند کردم و روی پله گذاشتم و کف دستم که آزاد شد را روی سرم گرفتم تا دروغ نگفته باشم و گفتم : _آره..... _می تونی هم بری کافی شاپ سر خیابان یه قهوه بخوری گرم بشی تا من بیام. _نه.... می خوام قهوه رو توی خونه ی تو بخورم. مکث کرد. شاید توقع این حرف را از من، بعد از به هم خوردن نامزدی مان نداشت. _نمی گی چی شده؟! _بیای بهت می گم... خواهش می کنم موقع رانندگی تماس نگیر... با سرعت مجاز بیا.... من منتظرت هستم. _باشه... باشه.... می بینمت. و تماس قطع شد. کف دستم را از روی سرم برداشتم و با خنده گفتم: _خب.... چتر رو جمع می کنیم و باز گل ها رو بغل می گیریم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آمدن رابرت به یک ساعت رسید. وقتی از سر و صورت و لباس هایم، در تاریکی شب، با آن سوز و سرما، قطره قطره باران می چکید. دسته گلم تماما خیس شد و من یقین پیدا کردم حتما با یک سرماخوردگی شدید، دست و پنجه نرم خواهم کرد. ماشینی به سرعت جلوی خانه ی رابرت پارک کرد و مرد جوانی در تاریکی شب از ماشین پیاده شد و سمتم دوید. از همان لحظه فهمیدم که خودش است. _مهتاب!.... ببخشید خیلی منتظر شدی آره؟.... خدای من.... سر تا پا خیس شدی! ... پس چترت کو؟! خندیدم و گفتم : _چترم رو جمع کردم. متعجب نگاهم کرد. _یعنی چی جمع کردم؟! با یک دست گل ها را گرفتم و دست دیگرم را روی سرم بلند کردم و گفتم : _من چتر نداشتم.... ترسیدم بگم ندارم تو با سرعت بیای و باز تصادف کنی. برای اولین بار با اخم نگاهم کرد. کلید انداخت و در خانه اش را برایم گشود. وارد خانه که شدم او اول تمام چراغ ها را روشن کرد و من یکراست سمت آشپزخانه رفتم. میان بهم ریختگی خانه اش دنبال یک گلدان بودم که صدایم زد. _مهتاب! _الان میام.... و بالاخره چیزی شبیه گلدان پیدا کردم و گل ها را برایش داخل آن گذاشتم و گذاشتم روی تک میز کنار مبلش. و خودم هم نشستم همان جا روبه روی میز. او بر عکس من که خیلی آرام و خونسرد بودم هم عصبی بود و هم عجله داشت. _آخه توی این باران واسه چی بی چتر اومدی دیدن من..... _باید باهات حرف می زدم. صدایش از آشپزخانه آمد. _تو می گی نمی خوای منو ببینی... می گی نامزدی مون بهم خورده بعد توی این هوا اومدی یک ساعت جلوی در خونه ی من نشستی که منو ببینی؟! برگشت به سالن و در حالیکه داشت شومینه اش را روشن می کرد گفت : _این چه حرفیه که باید بزنی.... اونم توی این اوضاع! در حالیکه بی اختیار از سرمای نشسته بر تنم می لرزیدم گفتم: _اول یه قهوه بهم بده.... من از قبل هم سرماخورده بودم.... می دونم که باز حالم بد می شه. اخم هایش را نشانم داد و گفت : _مهتاب منو بهم نریز.... من تازه با رفتنت کنار اومدم.... باز اومدی چی بهم بگی؟ بغضم گرفت. نگاهش بغضم را دید که گفتم : _اشتباه کردم رابرت..... همش یه سو تفاهم بود........ گره اخم هایش هم از تعجب باز شد. نگاهش با من بود که همانطور که می لرزیدم گفتم : _منو ببخش..... زود قضاوت کردم.... یه فرصت بهم می دی؟ ناگهان خندید! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _خدای من!.... یا تو دیوانه شدی یا من..... دنبالم بیا.... رفت سمت پله ها که باز تکرار کرد. _دنبالم بیا دیگه. دنبالش رفتم. طبقه ی دوم خانه اش وارد اتاقی شد و از کمد دیواری اتاق یک پیراهن آستین بلند مردانه بیرون کشید و با شلوارکی گذاشت روی تخت بزرگ در اتاق. _من می رم قهوه درست کنم.... اول لباستو عوض کن.... لباسای خیست رو می تونی بذاری روی گرمکن حمام.... اون پتوی روی تخت رو هم دور خودت بپیچ... من پایین منتظرت هستم. و در اتاق بسته شد. لباس هایم را با لباس های روی تخت عوض کردم و به خودم در لباس های رابرت خندیدم. اما لازم بود. غیر از تعویض لباس های خیسم هم، خوردن یک سرمای سخت را پیش بینی می کردم دیگر چه برسد به تعویض نکردن لباس ها! طبق دستور رابرت، لباس هایم را روی گرمکن حمام انداختم و پتوی روی تخت را دور خودم پیچیدم و از پله ها پایین رفتم. دو فنجان قهوه روی میز بود و رابرت کنار شومینه نشسته. از شدت سرما کنار شومینه روی زمین نشستم و او هم بخاطر من کمی جلوتر آمد. نگاه من به آتش بود و نگاه او به من. _مهتاب نمی گی چی شد که امروز اومدی اینجا؟.... یادمه وقتی یه بار ازت خواستم بیای خونه ی من، خیلی ناراحت شدی و گفتی طبق قول و قرار و شرطمون عمل کنیم. لبخند زدم. گرمای آتش تازه داشت پیشانی و سر یخ زده ام را گرم می کرد که گفتم : _امروز یه نفر اومد دیدنم..... مدیسون کلر.... تو می شناسیش.... درسته؟ نگاهش روی صورتم مانده بود و نگاه من به آتش که ادامه دادم: _من داشتم در موردت اشتباه بزرگی مرتکب می شدم رابرت.... منو می بخشی؟ فقط با لبخند نگاهم کرد که ادامه دادم: _بهت سلام رسوند.... اون مسلمون شده و گفت بهت بگم که تا زنده است توی همه ی دعاهاش، تو رو دعا می کنه. _تو رو چطوری پیدا کرد؟! _آدرسم رو از بیمارستان‌ گرفته.... حالا نگاه او سمت آتش رفته بود و نگاه من به نیمرخش بود. از دیدن صورتش که زیر نور آتش شومینه می درخشید، لبخند زدم. احساس کردم دیگر تحمل دوری اش را ندارم و یکدفعه عجیب ترین کاری را مرتکب شدم که حتی خودم هم خجالت کشیدم. من، برای اولین بار او را بوسیدم! روی دو زانو سمتش بلند شدم و در یک حرکت سریع که حتم دارم حتی خودش هم حدسش را نمی زد، لبانش را بوسیدم. درست همان طعمی را داشت که خودش در اولین بوسه بر لبانم گفته بود! طعم شیرین زندگی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💚🕊 » بسم‌رب‌علـے"؏" چوبه‌کار‌خویش‌مانی‌در‌رحمتِ‌علی‌زن که‌جزاو‌به‌زخمِ‌دل‌ها‌نَنَهَد‌کسی‌دوایی.! 💚¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
امروز هم می‌خواستم بگویم دوستت دارم … درست مثل دیروز، یا حتّی قبل تر …! امّا نمی دانم چرا یک روز می‌ شود : سلام یک روز می‌شود : مراقب خودت باش یک روز می شود : هیچ، بگذریم 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فوری خودم را عقب کشیدم و خجالت زده، سر به زیر انداختم که خندید. بلند خندید و نگاهم کرد و من تنها با صورتی که از شرم سرخ شده بود، سر به زیر داشتم لبخند می زدم. _قهوه ات رو بخور... سرد شد. قهوه را خوردم و بر خلاف خاصیت قهوه ای که باید خواب را از چشمانم می گرفت، خسته و گیج و خواب آلود گفتم: _امشب حالم خوب نیست.... اشکال نداره اینجا بمونم؟ چشمانش از شدت تعجب گرد شد. _واقعا؟! بالشتک روی کاناپه اش را برداشتم و روی زمین، کنار شومینه دراز کشیدم و گفتم: _من امروز خیلی خسته ام.... فقط رفت و برگشتم به لندن کلی خسته ام کرده.... می تونم همین جا بخوابم؟ نگاه متعجبش به من بود و خواست چیزی بگوید که با همان پتویی که دور خودم پیچیده بودم، روی زمین دراز کشیدم و خوابم رفت! تازه سر شب بود و من هنوز شام هم نخورده بودم اما فکر می کردم بخاطر سرمایی که در سلول به سلول تنم رسوخ کرده بود، به آن خواب، نیاز داشتم. خواب عمیقی که حتی از خاطرم برد که کجا هستم. چند باری در اوج خواب، صدای رابرت را شنیدم اما توجهی نکردم. _مهتاب!..... مهتاب شام نخوردی.... مهتاب شام حاضره..... یه چیزی بخور بعد بخواب.... و من تنها زیر لب گفتم: _نه... شام نمی خوام..... نمی دانم ساعت چند بود که بخاطر خواب ترسناکی که دیدم و تشنگی فراوان از خواب پریدم. اصلا از یادم رفته بود کجا هستم. ترسیده به اطراف نگاه کردم. جز نور کم هالوژن های سالن، چیزی روشن نبود و چشمم نمی دید. و احساس ضعف و درد و حرارت از تمام وجودم شعله می کشید گویی. ترسیده صدا زدم. _رابرت! و چون صدایی نیامد با تنی که احساس می کردم تمام استخوان هایش در حال خرد شدن است، باز نالیدم : _رابرت.... و یکدفعه جسمی از روی کاناپه ی توی سالن برخاست و من از شدت ترس و گیجی و حال بد و کابوسی که نمی دانم چرا در بیداری داشت تعبیر می شد، گریستم. _رابرت.... _مهتاب! از روی کاناپه پایین آمد و به سرعت سمتم دوید. _چی شده؟! _حالم بده.... نمی دونم چم شده.... احساس می کنم خیلی... خیلی.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و هنوز توضیح نداده، فوری پرسیدم: _دستشویی کجاست؟ با دستش جایی را نشانه رفت که اصلا درست ندیدم. چشمانم تار می دید. برخاستم و او همراهم آمد. _حالت خوب نیست واستا مهتاب.... در دستشویی را برایم گشود و برقش را زد که نور چراغ چشمانم را زد و من دویدم سمت توالت فرنگی و بالا آوردم. حالم خیلی بد بود و با آنکه حتی شام هم نخورده بودم اما مایعی زرد رنگ و تلخ بالا آوردم. دیگر روی پاهایم بند نبودم. تلو تلو می خوردم که رابرت بازویم را گرفت و مرا به سالن برگرداند. دوباره روی زمين دراز کشیدم که رابرت رفت و من با بی حالی در عالمی بین رویا و خواب و بی هوشی غرق شدم. این نتیجه ی سرمایی بود که مزید بر علت سرماخوردگی جزئی قبلی شده بود تا مرا از پا در بیاورد. خدا را شکر کردم که در خانه ی رابرت هستم وگرنه در تنهایی خانه ی خودم شاید حتما می مردم. برگشت و کیف کمک های اولیه اش را کنارم باز کرد. اول از همه درجه ی تب سنج را برداشت و زیر زبانم گذاشت. چشمانم بسته بود ولی صدایش را می شنیدم. _ببین مهتاب.... من تازه از بیمارستان مرخص شدم، خیلی پرستار خوبی نیستم.... پس سعی کن زودتر خوب بشی. لبخند بی رنگی زدم و او درجه ی تب سنج را از زیر زبانم کشید و در زیر نور آتش شومینه خواند. _خدای من.... تبت خیلی بالاست.... بزار ببینم دارو چی دارم. و باز برخاست و رفت تا من در عالم تب آلود و داغ کابوس هایم باز غرق شوم. برگشت و تا دستم را گرفت، سرمای دستش باعث شد تا داغی تنم را بیشتر احساس کنم. _مهتاب تبت خیلی بالاست..... می ذاری یه مُسکن بهت تزریق کنم؟ با آن حال خراب، اما فوری گفتم: _نه.... تبم میاد پایین. _مهتاب تبت چهل درجه است... خطرناکه.... چه جوری میاد پایین. _نه رابرت.... نه.... تزریق نه.... سِرُم نداری؟ _نه..... چشم گشودم و گفتم: _خوب می شم.... بخوابم خوب می شم. و تا چشمانم را بستم، صدای عصبی اش را شنیدم. _چه جوری خوب می شی؟! جوابی ندادم و باز گیج رویای تب آلودی شدم که مرا در بر گرفت که گفت: _می رم برات سِرُم می گیرم.... ولی تو نخواب.... خطرناکه مهتاب.... برو بالا... وان حمام رو برات آب می کنم.... تا من برگردم برو تو وان بشین تا لااقل تبت بیاد پایین. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین کار را کرد. وان حمام را برایم پُر آب کرد و حوله ی لباسی خودش را هم برایم گذاشت و گفت : _من می رم برات دارو بگیرم. همه چیز شبیه رویاهایی بود که تمامی نداشت! تمام تنم درد می کرد و من نفهمیدم چطور در حمام را قفل کردم و درون وان پر آب دراز کشیدم و اصلا انگار خوابم برد. تبم کمی پایین آمد و.... ثانیه ها باز با سرعت بیشتری در گذر شدند. آنقدر خوابیدم که دوباره صدای در حمام برخاست. رابرت بود که به در می زد. _مهتاب!.... حالت خوبه؟.... برات دارو گرفتم. به سختی از وان برخاستم و حوله ی لباسی را تن کردم و گره کمربندش را زدم و سمت در رفتم تا در حمام را باز کردم نگاه رابرت در چشمانم نشست. _بهتری؟ و قبل از جواب من، با پشت دست خودش، تب پیشانی ام را چک کرد. _تبت به نظرم یه کم پایین اومده. کمکم کرد تا از پله ها پایین بروم و در همان حال گفت : _فکر نمی کردم به این زودی بخوای جبران کنم؟ بی حال پرسیدم : _چی رو؟! _جبران، عمل جراحی من و ساعت هایی که بالای سرم منتظر نشستی. آنقدر حالم بد بود که نتوانم حدس بزنم منظورش را و او ادامه داد : _من بالای سرت بیدار می مونم.... اصلا متوجه ی حرفش نشدم باز. بی هوش شدم شاید! درست کنار شومینه، دراز کشیدم که باز پتو را رویم انداخت و گفت : _مراقب دستت باش.... بهش سِرُم وصل کردم. و من اصلا حتی سوزن سِرُم را هم احساس نکردم! خوابم برد و صبح وقتی بیدار شدم جز گلو درد شدیدی که داشتم و کوفتگی بدنم، علامت دیگری از آن سرماخوردگی سخت با من نبود. سِرُمم تمام شده بود و بسته بود، سر بلند کردم و خودم سِرُم را از دستم کشیدم و نگاهم به اطراف چرخید. خبری از رابرت نبود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهی به حوله ی تنی که هنوز تنم بود انداختم و فوری با بی حالی برخاستم و سمت اتاقی رفتم که لباس هایم روی گرمکن حمامش بود. به سالن برگشتم و تازه اثرات آن سرماخوردگی شدید کم کم خودش را داشت نشان می داد. روی پله ی آخری که به سالن ختم می شد نشستم و منتظر آمدن رابرت شدم. و زیاد طول نکشید که آمد. _چرا اینجا نشستی؟... بهتری؟ _تا حدودی.... بهترم. _معلومه اصلا خوب نیستی..... بیا یه صبحانه بخور.... دیشب که شام هم نخوردی..... همش بخاطر اون یه ساعتیه که زیر باران منتظرم شدی. لبخند بی رمقی زدم و در حالی که پشت سرش سمت آشپزخانه می رفتم گفتم : _اشکال نداره..... این نتیجه ی قضاوت عجولانه ی خودمه..... داشت نان تستی که خریده بود را روی میز صبحانه می گذاشت که با این حرفم نگاهش سمتم آمد. _حتما بخاطر مدیسون کلر، زود قضاوت کردی... درسته؟ شرمنده نگاهم را پایین انداختم و سکوت کردم که ادامه داد : _من که خودم گفتم گذشته ی خوبی نداشتم..... شرمنده تر شدم و آهسته گفتم : _ببخشید رابرت..... _نه.... واقعیته.... اما تو مهتاب.... تو منو از اعماق یک سیاه چاله ی تاریک بیرون کشیدی..... وقتی به گذشته ام نگاه می کنم تازه می فهمم چقدر الان حالم، احساسم، ایمانم همه چی خوبه! نشستم پشت میز و گفتم: _ممنون بابت پرستاری دیشبت و صبحانه ی امروز. خندید و او هم نشست پشت میز. _راستش اصلا باورم نشد که سر شب خواستی توی خونه ی من بمونی..... اما وقتی حالت نصف شب اونقدر بد شد.... با خودم گفتم چقدر خوب شد که موندی.... الان چطوری؟ _باید استراحت کنم فکر کنم. _آره حتما.... راستی من همون دیشب برات سوپ درست کردم. _واقعا؟!... ممنونم. و وقتی او پیاله ی سوپش را جلوی رویم گذاشت، چشمانم از تعجب گرد شد! کاسه پر از آب بود با یک هویج درسته که از وسط به دو نصف تقسیم شده بود و تکه ای گوشت مرغ! _اینه! _آره... ما این جوری سوپ درست می کنیم البته یادمه مادرم هویج رو حلقه حلقه می کرد ولی من ، وقت نشد. خنده ام گرفت. آنقدر که او هم به خنده افتاد و با خنده پرسید: _چی شده؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ما اصلا این جوری سوپ درست نمی کنیم. با همان خنده گفت : _ببین پس باید حتما یه شب شام دعوتم کنی از اون غذای خوشمزه ای که سال نوی میلادی توی بيمارستان آوردی، سبز رنگ بود از اون غذا بهم بدی با سوپ. با لبخند نگاهش کردم و گفتم : _قورمه سبزی.... حتما.... فقط یه مهلت باید بهم بدی که حالم بهتر بشه. و اولین قاشق سوپش را چشیدم. بد نبود.... غیر اضافه کردن کمی لیموی تازه و نمک و البته فلفل، قابل خوردن بود با نان تست. بعد از صبحانه مجبور شدم باز هم استراحت کنم بخاطر بی حالی و سرماخوردگی ام که تازه یاد جناب عدالت افتادم و شماره ی مادر که باید برایش می فرستادم. به همین خاطر اول، تماسی در واتساپ با مادر برقرار کردم تا اجازه بگیرم. _سلام مامان. _سلام.... خوبی مهتاب؟.... چند وقتی شده که زنگ نزدی. _ببخشید.... بدجوری سرما خوردم حالم خوش نبود.... _الان کجایی؟... بیمارستان یا خونه؟ _هیچ کدام.... الان.... الان راستش.... شرم و حیا اجازه نمی داد صراحتا بگویم، خانه ی رابرت. _راستش دیشب حالم بد شد.... نتونستم برم خونه ی خودم.... خونه ی رابرت موندم.... بنده ی خدا رو اذیت کردم.... مجبور شد نصف شب بره برام دارو بخره. _وای مهتااااب!... حالت خوبه الان؟ _خیلی بهترم نگرانم نباشید.... یه دکتر و پرستار عالی ازم مراقبت کرده.... و مادر با بی حواسی پرسید: _کی؟! _رابرت دیگه. _خدا خفه ات نکنه.... حالا.... یعنی.... و آهسته تر پرسید : _بهش اعتماد داری که تو خونه اش هستی؟ _خیلی... نگران نباش مامان.... واقعا پسر خوبیه.... نمی ذاره من معذب بشم.... خیلی شرم و حیا حالیشه.... در ضمن من خودم حد و حدودمون رو رعایت می کنم. _به نظرت حالا چطور پسریه؟! با شرم گفتم: _خب.... خب کم کم فکر کنم باید به فکر عقد باشید. با تعجب گفت : _وای خدا.... یعنی ازش مطمئن شدی؟! _از ایمانش آره.... اخلاقشم خوبه.... من که.... من که نظرم مثبته.... فقط مشکل اینه که دانشگاه اجازه ی آمدن من رو به ایران نمی ده.... البته مامان اینجا با یه مرد میانسال ایرانی آشنا شدم که اسمش فرهاده... انگار شما رو هم می شناسه... اون می گفت می تونه کاری کنه که دانشگاه و بیمارستان بهم اجازه ی خروج بدن. _فرهاد! _آره.... از من خواست شماره ی شما رو بهش بدم بهتون زنگ بزنه.... الان برای همون زنگ زدم.... بهش بدم شماره ی خونه یا موبایل رو؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چی بگم.... حالا می خوای شماره موبایلم رو بده تو واتساپ بهم زنگ بزنه.... ما که بخاطر تو همیشه آنلاین هستیم دیگه.... آره شماره موبایلم رو بده. _باشه چشم. _مراقب خودت باش.... اگه هر وقت هم دیدی که نظرت نسبت به این دکتره مثبته، حتما قبلش با پدرت حرف بزن.... لااقل باید یه مراسمی داشته باشید به عنوان خواستگاری. خنده ام گرفت. _آره حتما.... فقط مشکل اینه که رابرت زیاد فارسی بلد نیست. مادر به شوخی گفت: _دیگه مشکل خودشه.... ما دختر به کسی که فارسی بلد نیست نمی دیم. نگاهم بلند شد و سمت رابرتی رفت که کنار چهارچوب آشپزخانه داشت نگاهم می کرد. به انگلیسی ترجمه کردم و گفتم : _مادرم می گه باید زبان فارسی یاد بگیری وگرنه جواب مثبت بهت نمی دیم. خندید و سری تکان داد و دست و پا شکسته گفت : _ بله.... ان شاء الله بله بلدم. خندیدم و گفتم: _شنیدی مامان؟..... می گه بلدم. مادر هم خندید. _نه انگار زبون داره ماشاالله. _آره دیگه اگه نداشت که.... دل منو نرم نمی کرد. _خب حالا.... از تو بعیده!.... چقدر زود وا دادی مهتاب خانم... این محمد رضای بيچاره خودشو کشت نگاهش نکردی، اون پسر انگلیسی چکار کرده، نمی دونم! _مامان!.... بحث محمد رضا رو دیگه پیش نکش لطفا... حتی شوخیش هم خوب نیست. _راست می گی.... خب شماره ی منو برای اون آقا بفرست ببینم چه جوری منو می شناسه. بعد از تماس با مادر، شماره موبایلش را برای مستر عدالت پیامک کردم و روی مبل دراز کشیدم و چشمانم را بستم که رابرت بالای سرم آمد. چیزی دور بازویم بست و صدای پیس پیس ریزی آمد. داشت فشارم را می گرفت که گفتم : _حالم خوبه.... و ناگهان چیزی گفت که باز حد و حدود و شرط و شروط ها از ذهنم رفت! _Today I love you more than yesterday امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم And tomorrow I will love you more than today و فردا بیشتر از امروز And , it’s not my debility و این، ضعف من نیست It’s your power قدرت تو است … نگاهش کردم که نگاهش در حین خواندن فشارم با لبخندی سمتم آمد. من هم خندیدم و نتوانستم به جبران تمام زحمات پرستاری مهربانانه اش او را در آغوش نکشم. نشستم روی مبل و دستانم را طوری دور گردنش حلقه کردم که فشاری بادکنکی دستگاه فشار سنج از کف دستش در رفت. _رابرت!.... این جملات عاشقانه ات خیلی خیلی زیبا بود! و او باز گفت : _The world map is wrong … نقشه جهان اشتباه است hottest place in world is your hug گرم ترین جای جهان آغوش توست! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« ♥️🕊» روحمان از بین‌ رفته، سرگرم بازیچهٔ دنیاییم! خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن..! ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از شدت ذوق فشار دستانم بیشتر شد و او هم انگار قصد جدا کردن مرا از آغوشش نداشت. چند دقیقه ای در آغوش هم بودیم که گفت: _اگه سرما نخورده بودی.... یه اجازه هم برای فتح لبانت می گرفتم. سرم را عقب کشیدم و از فاصله ی کمی که با صورتش داشتم نگاهش کردم. آنقدر زیبا خیره ام بود که دلم بخواهد به قدر همه ی عمر نگاهش کنم. _رابرت چرا این جوری عاشق شدی؟... علتش چی می تونه باشه؟ _می خوای بدونی واقعا؟ _آره.... _من طعم پاک ترین عشق رو هیچ وقت نچشیده بودم.... توی دنیای ما توی کشور ما.... کم پیدا می شه که کسانی بهم اینقدر وفادار باشند.... اما وقتی مسلمان شدم دیدم چقدر قشنگه که خدای شما می گه به هیچ زنی نگاه نکن جز زن خودت!.... در حالیکه توی دین ما نگاه آزاده.... هر قدر و هر اندازه... حد و حدود نداره.... اما خدای دین شما برای حفظ و حرمت خانواده و ماندگاری عشق و احساسات عاشقانه هم حدود تعریف می کنه.... من در ازدواج اسلامی دین شما نکته های زیبایی دیدم.... همین چیزی که به اسم مهریه دارید.... یعنی خودت با همسرت صحبت کن ببین چی داری و توانش رو داری که با عشق تقدیمش کنی.... این خیلی برام زیبا اومد! _رابرت تو خیلی قشنگ حرف می زنی! خندید. _فکر کنم خیلی قشنگ متوجه ی آداب و رسوم اسلامی شما شدم... نه؟ _دقیقا.... تو چیزهایی متوجه شدی که ما خودمون بهش نرسیدیم و ازش غافل بودیم! _خب..... فشارت رو بگیرم یا نه؟ _خوبم.... لازم نیست.... فقط بذار یه کم بخوابم... احساس می کنم خیلی خوابم می آد. _باشه... تو بخواب من برم ببینم چی می تونم برای ناهار درست کنم. _سخت نگیر.... من همون سوپ رو می خورم. _حالا شاید تونستم چیزی درست کنم. او رفت و من چشم بستم و خوابیدم. انگار به قدر سال ها خسته بودم. شاید هم از عوارض سرماخوردگی ام بود. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم و متوجه ی عدم حضور رابرت در خانه. اول سراغ گوشی ام رفتم و تا نت گوشی ام را روشن کردم کلی پیام از واتساپ برایم آمد. بیشتر مادر بود! پیام هایش نگرانم کرد. _مهتاب!.... کجایی؟.... مهتاب کارت دارم.... مهتاب تو رو خدا زود جواب بده. فوری با او تماس گرفتم. _الو مهتاب..... _چی شده مامان؟ _کجایی دخترم؟ _گفتم خونه ی رابرت هستم... چی شده؟! _وای خدا رو شکر... خدا رو شکر که اونجایی..... _چرا؟!!!.... مگه چی شده؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️🪴» خــداۍتوازهرآنچہ‌دلت راآزرده بزرگتراست:) 📸¦↫ ♥️¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _مهتاب خوب گوش کن ببین چی می گم.... این حرفای منو به رابرت بگو.... با نگرانی پرسیدم : _چی شده؟!.... با مستر عدالت حرف زدید؟ _آره.... _اون کیه مامان؟.... شما شناختیش؟ نفسش حبس شد و کمی بعد گفت : _آره..... اون دایی توعه. _چی؟!!.... مگه شما برادر دارید؟! _گوش بده مهتاب.... الان اینا مهم نیست... مهم اینه که اون توی یه سازمان خطرناکی کار می کنه... اون تو رو شناخته.... به کل سازمان هم گفته که تو کی هستی..... اونا خواستن از طريق تو به پدرت برسند. ماتم برد. هم ترسیدم و هم نگران شدم. _مامان!.... چی داری می گی؟!.... یعنی مستر عدالت دایی منه؟!.... دایی واقعی؟! _بله.... _من... من..... گیج شدم. _فقط ببین می می خوام چی بگم.... یادته بچه بودی، یه روز بردمت پارک و تو پارک یه آقایی به من شلیک کرد؟ خاطر حادثه ای خاک خورده، دوباره در سرم زنده شد. _دایی تو فکر می کرده که اون روز من کشته شدم.... وقتی بهش گفتم که جریان خبر توی روزنامه ها رو به خاطر دستگیری عوامل تیراندازی اون جوری نوشتن، متوجه ی اشتباهش شد..... اون می خواست از طریق تو به یوسف برسه.... کار پدرت هم امنیتی هست هم محرمانه.... اینو که می دونی. _می دونم.... ولی مامان داری منو می ترسونی. _نترس مهتاب جان.... فقط فرهاد چند تا نکته گفت که باید رعایت کنی.... اصلا شاید خودش دوباره بهت زنگ بزنه. _چی؟ _فعلا باید پیش رابرت بمونی.... رابرت بهتره از طرف تو چند روزی از دانشگاه و بیمارستان برات مرخصی بگیره..... با این غیبت تو، فرهاد شاید بتونه سازمان رو متقاعد کنه که یه اشتباهی رخ داده و از طرفی هم رابرت بتونه به دانشگاهت بگه که از تو بیشتر محافظت کنند. _مامان!.... اینا.... اینا که می گی یعنی چی؟! _مهتاب.... نترس دخترم.... باشه؟.... هر روز آیه الکرسی بخون.... فرهاد خودش می خواد شب به رابرت زنگ بزنه و باهاش حرف بزنه و موضوع رو بهش توضیح بده. _من حالا تا کی باید اینجا بمونم. _نمی دونم قراره فرهاد به رابرت بگه.... فعلا باید همون جا بمونی.... اینا بخاطر امنیت خودته. _مامان اصلا این فرهاد از کجا پیداش شد؟.... تو که برادر نداشتی! _داشتم مهتاب جان.... اما.... ولش کن این حرفا رو قضیه اش خیلی طولانیه..... حرفام یادت بمونه... باشه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از تماس مادر به اضطراب و نگرانی درگیر شدم که سابقه نداشت. آیه الکرسی خواندم و بی قرار آمدن رابرت شدم. همین که صدای در خانه آمد، دویدم سمت در ورودی و با همان نگرانی و اضطرابی که نمی گذاشت آرام و قرار داشته باشم گفتم: _رابرت.... یه اتفاقی افتاده. وسایلی که خریده بود همگی روی زمین گذاشت و خیره ی آن همه نگرانی ام ‌شد. _چی شده مهتاب؟!... چرا اینقدر نگرانی؟ دستش را گرفتم و کشیدم سمت سالن و همراهش روی مبل نشستم. _چقدر دستت سرده! _از شدت نگرانی فشارم اُفت کرده... گوش بده رابرت.... فرهاد یادته؟ _فرهاد! _همون مستر عدالتی که رفتیم خونه اش. _آره... خب.... خب.... و ماندم چطور و از کجا توضیح بدهم که تا خواستم حرفی بزنم، گوشی ام زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم که صدای مستر عدالت را شنیدم. _مهتاب! _سلام.... _سلام دخترم.... منو ببخش... واقعا نمی دونم چطور بابت دردسری که برات درست کردم معذرت خواهی کنم. _من اصلا متوجه نمی شم منظور شما چیه. _من دایی توام.... من و فرشته خواهر و برادریم.... من.... من می خواستم از پدرت انتقام بگیرم.... فکر می کردم پدرت باعث و بانی کشته شدن مادرت به دست من شده. _به خدا نمی فهمم شما چی می گید. _باشه... باشه.... آروم باش.... بذار بعدا همه چی رو بهت توضیح می دم... الان گوشی رو بده رابرت. گوشی را سمت رابرت گرفتم و او چند دقیقه ای مقابل من با او حرف زد. با نگرانی منتظر پایان و نتيجه ی تماسش شدم که تا رابرت تماس را قطع کرد پرسیدم : _رابرت چی شده؟! نگاهم کرد و فوری کنارم نشست. دو دستم را محکم گرفت و گفت : _نگران نباش مهتاب... من درستش می کنم.... _اتفاقا نگرانم... چون تو که چیزی از ماجرا نمی دونی چطور می خوای درستش کنی. مکثی کرد و گفت : _ان شاء الله درستش می کنم. لبخند کمرنگی از ان شاء الله ی که گفت به لبم نشست. _رابرت!.... من می ترسم واقعا. _نترس عزیزم.... فقط خدا خواسته یه مدت دیگه مهمون خونه ی من شدی.... دوست نداری کنارم باشی؟ _آخه..... آخه چرا باید اینجا بمونم؟.... چه خطری تهدیدم می کنه؟ _تو فقط بدون که اینجا باشی برات بهتره.... همین. با آنکه خیلی خوب و آرام با من حرف زد اما خودش بدجوری بهم ریخته بود. _تو می گی آرام باشم ولی خودت نگرانی... چرا؟!! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« ♥️🌱» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ دست‌تقدیرچنان‌کن‌پس‌ازدادنِ‌جان درجوارحرم‌یار،همه‌خاک‌شویم.. ♥️¦↫ 🌱¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
«💔🌱» یقیناًاگه‌اون‌فرصتی‌روکه‌صرف‌زیبایی‌ظاهرمون‌و عکسمون‌میکردیم‌رو... صرف‌باطنمون‌میکردیم..؛ وضعیتمون‌از‌این‌بهتر‌بود!! 💔¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنقدر نگران بود که همین که وسایلی که خریده بود را جا به جا کرد باز سراغم آمد و مچ دستم را گرفت و همراه خودش به طبقه ی بالا برد. همراهش رفتم. وارد اتاق خوابش شد و بعد سراغ کمد دیواری اش رفت. از درون کمد جعبه‌ای بیرون کشید و کف اتاق گذاشت. _مهتاب بیا.... نزدیکش شدم و دو زانو مقابلش نشستم که در جعبه را برداشت و من چشمم به کُلتی خورد که درون جعبه بود. _مهتاب ببین.... کار با این اسلحه اصلا سخت نیست. وا رفتم. با آن حال بد و سرما خورده، با آن همه نگرانی و اضطراب، فقط دیدن یک اسلحه را کم داشتم. او داشت هم‌چنان توضیح می داد که احساس کردم دارم بی هوش می شوم. _رابرت!.... چرا این؟! بی آنکه حتی رنگ پریده ام را ببیند، اسلحه را میان دستم گذاشت و گفت : _بگیرش.... ببین.... باید این جوری تو دستت بگیری. همین که دستانش را از دور اسلحه برداشت، دستم توان نگه داشتن اسلحه را از دست داد و پایین افتاد. نگاهش تازه سمت صورتم آمد. _مهتاب! تازه فهمید چقدر ترسیده ام. فوری شانه هایم را گرفت. _چیزی نیست عزیزم.... نترس. بی حال در آغوشش افتادم. _چیزی نیست؟!.... داری می گی.... چطور شلیک کنم.... بعد می گی چیزی نیست؟! _فقط محض احتیاط..... _چه احتیاطی!..... چی شده مگه؟.... من نمی فهمم این کارا واسه چیه آخه! _هیچی.... هیچی اصلا.... ولش کن تو اصلا امروز حالتم خوب نبود.... من نباید الان اینو بهت می گفتم.... بیا عزیزم بیا. و دستم را گرفت و مرا سمت تختش کشید. _بخواب... استراحت کن.... من ناهار رو آماده می کنم. ولی خوابی نداشتم! مگر می شد بعد از آن همه نگرانی و سوالاتی که در ذهنم قدعلم کرده بود، بخوابم! او از اتاق بیرون رفت و مرا تنها گذاشت ولی من خوابم نبرد. خیلی روی تخت غلت زدم ولی نتوانستم بخوابم و ناچار برخاستم. اول وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد از پله ها پایین رفتم. رابرت داشت ناهار حاضر می کرد که با دیدنم لبخند زد. _نخوابیدی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
⭕️مگه داریم مگه میشه 🧐😳 ⭕️فقط تو دوروز جوش صورتتو حذف کن💪 ⭕️جوری که دیگه ردی ازش نمونه😍 همین الان بزن رو لینک با پیوستن گمم نکنی👇👇👇 ⭕https://eitaa.com/facekaping ⭕️روتین پوستی روزانه صورتتو فقط و فقط با مبلغ ⚡️۲۸۹ ⚡️هزارتومن مستقیم ازکارخونه ببر به خونه ⭕️ازهرکی مشورت گرفتی هرمحصولی استفاده کردی تهش بی نتیجه بوده برات بسه دیگه😊 پوست وموتو بسپاربه کاربلدش😍 قبل ازمشاوره وفروش خودم مصرف کننده ام چون رضایت تو برام مهمتره ⭕️فرصت ازدس نده همین الان بزن رو لینک تاهرروز راه کاربدم تاپوستت جوون تر شاداب تر روشنتربشه مهسا اینجاس👇👇👇سریع بیا منتظرتم💛 https://eitaa.com/facekaping
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نه.... از شدت نگرانی خوابم نمی بره. _نگرانی چرا؟.... می دونی مهتاب... من قبل از اینکه پزشکی قبول بشم خیلی دوست داشتم پلیس بشم. پشت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه نشستم و با اشتیاق گوش دادم. چرخید سمت من و مقابلم کنار میز ناهارخوری ایستاد. کف دستش را روی میز گذاشت و خیره نگاهم کرد. _مثلا خیلی دوست داشتم بادیگارد بشم. خنده ام گرفت. _واقعا؟! _آره.... حالا همون طور شده.... اصلا نگران نباش خودم بادیگاردت می شم. لبخند از روی لبم پرید. _فرهاد بهت چی گفت رابرت؟ _چیز خاصی نگفت... فقط محض احتیاط کمی سفارش کرد. _خب چرا ؟! _بی خودی نگرانی.... ما فقط داریم از روی احتیاط حرف می زنیم.... اصلا شاید هیچ اتفاقی هم نیافته. _مگه قراره چه اتفاقی بیافته؟ کلافه شد از این همه سوال و جواب. اما با لبخند جلوتر آمد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و نگاهم کرد. شهد شیرین عسلی نگاهش را به جانم ریخت و گفت : _تو نگران چی هستی.... کاش به فکر حال من بیقرار هم بودی.... وقتی زیبایی رو خدا تقسیم می کرد چرا سهم تو از بقیه بیشتر شد؟ خنده ام گرفت. _بسه رابرت.... یکی ندونه فکر می کنه من چقدر زیبام! _هستی... رنگ چشمات و مژه هات و ابروهات و موهای بلندت... آخر این همه سیاهی منو می کشه. با خنده گفتم : _وای پس من چی بگم.... رنگ عسلی چشمات و خرمایی روشن موهات و پوست سفیدت.... خیلی جذابت کرده رابرت. با شوق فوری صندلی کناری مرا از زیر میز ناهارخوری بیرون کشید و نشست. _واقعا من زیبام؟!.... راستشو بگو مهتاب... وقتی هنوز ازت خواستگاری هم نکرده بودم اینقدر منو زیبا می دیدی؟ _خب... زیاد دقت نکرده بودم... اما وقتی محرم شدیم.... وقتی خوب نگاهت کردم دیدم خیلی زیبایی. با شوق خندید. _ولی تو از همون روز اول تو دانشگاه... از همون سر کلاس من و اعلام معارفه ای که داشتی به چشمم زیبا اومدی. از این همه تعریفش، به خودم بالیدم و سرخ شدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شب شد. دومین شبی بود که باید مهمان خانه ی رابرت می شدم. شام ساده ای خوردیم و او اتاقش را برای خواب به من بخشید. یک ملحفه ی تمیز برایم روی تخت کشید و گفت : _من توی سالن می خوابم... اگه کاری داشتی بیدارم کن. نگاهم به او بود و چقدر دلم می خواست بگویم « من می ترسم.» سکوت کردم به زحمت و نگفته هایم باعث شد تا او شب بخیری بگوید و از اتاق خارج شود. ناچار نشستم لبه ی تخت و در زیر نور کم چراغ خواب به اطراف نگاه کردم. پنجره ی اتاقش رو به خیابان اصلی بود و من از همین می ترسیدم. نه رابرت و نه مادر، هيچ کدام، درست و حسابی به من نگفتند که چرا باید در خانه ی رابرت بمانم! آن شب از شدت نگرانی خوابم نمی برد. با کوچکترین صدایی که از خیابان می آمد، چشمم را باز می کردم. نمی دانم ساعت چند بود که از شدت خستگی بی هوش شدم. خوابِ خاطره ای کهنه و خاک خورده را می دیدم! خواب دوران بچگی خودم. با دامن پف دارم درون پارک می دویدم که صدای بلند شلیکی آمد. نگاهم سمت زنی رفت که روی زمین افتاده بود! دویدم و نزدیکش که شدم، مادر بود! لباسش خونی بود که دستش را سمت من دراز کرد. جیغ کشیدم و از خواب پریدم که همان لحظه احساس کردم سایه ای از کنار پنجره رد شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. آنقدر جیغ زدم و رابرت را صدا زدم که بیچاره را بیدار کردم و سراسیمه سمت اتاق کشاندم. با ترس و لرز و وحشت در اتاق را گشود و فریاد زد. _مهتاب! تا نگاه نگرانش را دیدم از شدت ترس و اضطراب و نگرانی بیهوده ام گریه ام گرفت. با قدم هایی بلند جلو آمد و مرا در آغوش گرفت. _مهتاب جان.... چی شده؟ _خواب بدی دیدم رابرت... یه سایه هم پشت پنجره بود. _تو هنوز حالت جا نیومده... حتما بخاطر سرماخوردگی کابوس دیدی. _نه... من یه سایه دیدم. برخاست و سمت پنجره رفت. پنجره را گشود و نگاهی به بیرون انداخت. _هیچی نیست مهتاب جان! پنجره را بست و سمتم برگشت. _از حرفای ما دلهره داشتی با همین ذهنیت خوابیدی، کابوس دیدی. نشست کنار تخت و گفت : _بخواب... من اینجا می مونم. دوباره دراز کشیدم که دستم را گرفت و سرش را روی لبه ی تخت گذاشت و خودش هم همانجا خوابید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صبح شده بود که چشم گشودم. رابرت همان پای تخت، در حالی که هنوز دستم را گرفته بود و سرش را روی تخت گذاشته بود، به خواب رفته بود. سمتش چرخیدم و با دست دیگرم، موهایش را آرام نوازش کردم. شب قبل بخاطر من خیلی اذیت شد! از نوازش دستم آهسته چشم گشود و سر بلند کرد و خواب آلود نگاهم. _مهتاب! لبخند کمرنگی زدم. شرمنده بودم بابت اذیت و آزارم که گفتم : _ببخشید واقعا. لبخند بی رمقی زد و کمرش را صاف کرد و نشست. چنگی به موهای خرمایی اش کشید و خمیازه ای از خواب نا آرامش. _خوب خوابیدی؟ _بله با گرمای دست شما البته. لبخندش این بار جان دارتر شد. _و البته کنار شما.... من هم. فوری روی تخت نشستم و با حالی که بهتر از روز قبل بود گفتم: _صبحانه نداریم امروز؟ ..... خندید. _خواب موندم.... امروز باید یه سر به بیمارستان هم بزنم.... خیلی کار دارم. _ناهار رو من درست می کنم..... البته اگه مواد غذایی برای یک غذای ایرانی داشته باشی. از جا برخاست و گفت : _تهیه می کنم نگران نباش. صبحانه را با کمک هم آماده کردیم که باز پرسیدم. _رابرت نمی خوای بگی دقیقا دیروز جناب عدالت بهت چی گفت؟ _نه.... جوابش خیلی قاطعانه بود. آنقدر که شگفت زده شدم. _چرا؟! _چون تو هیچی نمی دونی دیشب کابوس دیدی.... همانطور که دو لیوان چایی می ریختم گفتم : _شما خودت دیروز منو ترسوندی.... یه اسلحه دادی دستم و داری آموزش تیراندازی بهم می دی.... واقعا اون اسلحه برای خودت بود؟ سر میز نشست و نان تست گرم شده و پنیر را هم سر میز گذاشت. _اینجا داشتن اسلحه جرم نیست. نگاهش کردم. احساس کردم دارد از نگاه به من فرار می کند. _رابرت تو واقعا برای چی اسلحه تو خونه داری؟! _می شه صبحانه بخوریم..... من امروز خیلی کار دارم مهتاب. و این یعنی دیگر سوال نپرس. کمی دلخور شدم! این اولین باری بود که اینطور جوابم را می داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀