eitaa logo
من و خاطراتم
198 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام خدمت همهٔ شما خوبان. برگی از دفتر خاطراتم را در این کانال بارگذاری می‌کنم. انتشار این مطالب در گروه ها و کانالها به نیّت خیر از نظر اینجانب بلامانع است. ان شاءالله روح بلند شهدا دستگیر ما در دنیا و آخرت باشد. @alabd68
✨﷽✨ ✍ سال ۹۲ در گردان‌ تکاور خدمت می‌کردم. آخر هفته ها کوهپیمایی میرفتیم و معمولاً چند ساعتی طول می‌کشید تا برگردیم. سلاح و تجهیزات زیادی حمل می‌کردیم و این برنامه در فصل تابستان بسیار برایمان طاقت فرسا میشد. از یک طرف سنگینی وسایلی که به همراه داشتیم و از طرفی گرمای هوا و مسافت بسیار زیاد که موقع برگشت جنازیمان به گردان می‌رسید ، کار را سخت کرده بود . یادم هست که در آن شرایط وقتی از کوهپیمایی برگشتیم و زبانمان مثل چوب خشک در دهانمان میجُنبید ، در زیر سایه یکی از ساختمانها دراز کشیدم و از حال رفتم. آقاحمید آن زمان به سپاه استان رفته بود ولی به خاطر روحیه رزمندگی که داشت هر از چند گاهی به ما سر میزد. ‌از طریق فرماندهِمان که همرزم زمان جنگش بود مطلع شد که ما از مسیر طولانی برگشتیم و نایی برایمان نمانده. دوست داشت خوشحالمان کند. وقتی می‌خواست پیش ما بیاید سر راه از مغازه به تعدادمان بستنی گرفت و به موقع خودش را به ما رساند. انگار دنیا را به ما داده بودند حلاوت خوردن بستنی از یک سو و اینکه ایشان به یا ما بودند از سوی دیگر ما را بسیار خوشحال کرد و کُل خستگی از تنمان در آمد. شنیدم آقاحمید در سوریه با لب تشنه شهید شد. ای کاش کسی بود و او را سیراب می‌کرد. رحمةَ الله به عشاق ابا عبدالله جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 شمارهٔ یک ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ نوزده سالم بود. چندتا از دوستان صمیمی ام جذب سپاه شده بودند و من هم که از بچگی عاشق سپاه بودم به سرم زد که برای جذب اقدام کنم. آن سالها آزمون‌های سختی می‌گرفتند و من هر بار در آزمون‌ها رد میشدم و روز به روز از جذب در سپاه ناامید میشدم. همان روزها ، یکی از هم سن و سالهای خودم به من اصرار کرد که بیا بریم خونه ما چندتا نوجوون هستیم دور هم حال کنیم. قبول کردم و به خانه شان رفتم. نگو اینها به دور از چشم پدر و مادرهایشان قصد داشتند فیلم نامناسب نگاه کنند. بلافاصله یک بهانه‌ای آوردم و از خانه بیرون زدم. حس خوبی داشتم. احساس میکردم با آیت‌الله بهجت شدن یک قدم فاصله دارم. به خدا گفتم خدایا من به خاطر حیا از تو از این دورهمی بیرون زدم تو هم دستم و بگیر و یه کاری کن جور بشه منم مثل دوستام پاسدار بشم. خلاصه اینکه دو ماه بعد خودم رو در لباس پاسداری در آموزشگاه نظامی دیدم. برگی از دفتر خاطراتم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 شمارهٔ دو ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ اوایل سال ۹۸ سیل خوزستان اتفاق افتاد. همه بچه‌های گردان تکاور مأمور امدادرسانی به سیل زده ها شده بودند. دقیقاً مصادف شده بود با سالگرد شهدای تکاور. مسئول فرهنگی گردان‌ بودم و دبیر یادواره شهدا. دست تنها مانده بودم و نمی‌خواستم یاد شهدا فراموش شود از طرفی خانمم در بیمارستان بستری بود و قرار بود امیرعلی (پسرم)به دنیا بیاید. یک پایم در بیمارستان بود و یک پایم در گلزار شهدا و در حال تدارک مراسم بودم بعد از تولد امیرعلی مادر و نوزاد را به خانه منتقل کردیم. هواشناسی اعلام کرده بود هوا صاف است که ناگهان باران شدیدی بارید نکته قابل توجه اینکه محل یادواره در فضای باز بود. صندلی ها خیس شده بود اما مردم به احترام شهدا نظم جلسه را حفظ کردند و تا آخر روی صندلی ها نشستند. سخنران یادواره سردار عروج بود. متوجه پریشانی من شد و سعی میکرد آرامم کند ولی وقتی نگاهم به لباس خیس ملت می افتاد بیشتر حالم گرفته میشد. از نظر روحی و جسمی بسیار خسته بودم هیچ چیز نمی‌توانست حالم را خوب کند. به راننده سردار از قبل گفته بودم اگر امکان دارد بعد از مراسم به منزل ما بیایند و سردار اذان و اقامه در گوش امیرعلی بخوانند ولی چشمم آب نمی‌خورد که عملی شود. مراسم که تمام شد با هماهنگی قبلی به عیادت حسین رفیعی (جانباز قطع نخاع) رفتیم. از خانه حسین که بیرون آمدیم خود سردار اشاره کردند که به منزل ما بیایند و اذان و اقامه را در گوش نوزاد بخوانند‌‌. داشتم بال در می آوردم. اصلاً باورم نمیشد. تمام خستگیم از بین رفت و حسابی شارژ شدم و مزد زحمات چند روزه ام را گرفتم بعد از این ماجرا با انرژی زیاد به خوزستان رفتم و با همکارانم در روستای الهایی شهر شوش مشغول امدادرسانی به سیل زده ها شدم. برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68 شمارهٔ سه ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ در محرم ۹۴ قرار بود به سوریه برویم و در سلسله عملیات هایی که طراحی شده بود شرکت کنیم تا مردم مظلوم فوعه و کفریا را از محاصره بیرون بیاوریم و داعش را پس بزنیم. همه می‌دانستند حتی در خبرگزاری های دنیا هم پر شده بود که ایران قرار است برای این عملیات نیروی مخصوص به سوریه اعزام کند. طراح و فرمانده این عملیات حاج حسین همدانی بود‌ ما در فرودگاه بودیم که خبر شهادت ایشان از تلویزیون راهرو فرودگاه پخش شد و همه رزمندگان جبهه مقاومت داغدار ایشان بودند. شروع آشنایی من با آقامهدی در فرودگاه تهران بود. یک سالن مخصوص برای مدافعان حرم بود و افراد عادی در آنجا تردد نداشتند. سر صحبت با ایشان را باز کردم از لا به لای صحبتهایش فهمیدم که پدر و مادرش کادر هوانیروز ارتش هستند. بیشتر رفاقتم با ایشان در حلب (سوریه) شکل گرفت. ایشان آموزش صابرین دیده بود و مربّیگریش حرف نداشت. دائم در حلب برای رزمندگان آموزش تاکتیک و سلاح می‌گذاشت. عملیات ها شروع شد من باید به یک منطقه ای منتقل میشدم و آقامهدی هم در جای دیگری باید میرفت و مدتی همدیگر را ندیدیم. بعد از چند روز که به هم رسیدیم ، دیدم دستش از مچ تا آرنج در آتل بود هم درد می‌کشید و هم ناراحت بود. علت را که پرسیدم گفت در عملیاتی که شرکت کرده بود قرار شد چند گلوله خمپاره چریکی شلیک کند دو ، سه گلوله شلیک کرده آمده گلوله بعدی را بزند تعادل سلاح به هم خورده و دستش آسیب دیده. حالش گرفته بود و در خودش بود گفت حاج حسین (اسداللهی فرمانده لشکر) به او گفته تو با این دستت نمی‌توانی در منطقه بمانی و باید برگردی. اما آقامهدی دوست داشت بماند و اصلاً دلش به برگشت نبود. بدنبال راه حلی بودیم که نرود. همانجا نشستیم و با هم فکر کردیم. یک لحظه یک فکری به ذهنم رسید به او گفتم برو به حاج حسین (اسداللهی) بگو وقتی حاج حسین خرازی دستش قطع شد دیگر جبهه نیامد؟ من دستم آسیب دیده و زود خوب میشه. تا شاید بشود با این بهانه به عقب برنگردد. توکل بر خدا کرد و رفت پیش حاج حسین. حاجی هم بهش گفت آقامهدی چیه اومدی حرفای تکراری بزنی؟ بحث نکن باید برگردی شاید وضعیت دستت اینجا بدتر بشه. ولی آقامهدی پاشو تو یک کفش کرده بود و اصرار داشت که بماند و آخرش قصهٔ دست شهید خرازی رو که گفت حاج حسین دلش راضی شد و قبول کرد چند روز بیشتر بماند. به همان نام و نشان ایشان یک ماه در منطقه ماند. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 شمارهٔ چهار ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ چند روز قبل از شهادتش ، از مقابل درب منزلشان رد میشدم که متوجه شدم خودروی ایشان جلوی درب ، پارک است. نگاهم به داخل خودرو افتاد ، دیدم ایشان صندلی را خوابانده و در حال استراحت هستند. ظاهراً منتظر بودند تا خانواده‌ٔشان از منزل بیرون بیایند. شیشه خودرو پایین بود. سرم را به آرامی به داخل خودرو بردم و پیشانی ایشان را بوسیدم. معلوم بود بسیار خسته است و ظاهراً تازه از مأموریت برگشته. ایشان به آرامی چشمانش را باز کرد وقتی نگاهش به من افتاد ، لبخند ملیحی زد و میخواست از خودرو پیاده شود. می‌دانستم ایشان خسته هستند ، درب را نگه داشتم و نگذاشتم از خودرو پیاده شود و به همین شکل چند لحظه‌ای با هم خوشو بِش کردیم. چند روز بعد که خبر شهادتش را شنیدم یاد خستگیش افتادم با خودم گفتم الحمدالله که مزد زحمات خود را از خدای متعال گرفت. برگی از دفتر خاطراتم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 شمارهٔ پنج ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ سال ۹۰ با محمّد آشنا شدم. در محل کار مثل بقیه بچه‌ها رابطه عاطفی و صمیمی زیادی بینمان بر قرار بود. ساعت ده صبح که میشد سفره وحدت می انداختیم و همه با هم صبحانه می‌خوردیم تا اینکه یک روز متوجّه شدیم محمّد تصمیم گرفته سفره اش را از ما جدا کند. اولش فکر کردیم با کسی بحثش شده یا از دست کسی دلخور است ولی موضوع چیز دیگری بود. یک روز رفتم پیشش و ازش پرسیدم که چرا با ما صبحانه نمی‌خوری؟ علتش را به من گفت ولی قول گرفت که به کسی نگویم چون احتمال میداد بعضی از دوستان دستش بیندازند! ماجرا از این قرار بود ، از جایی شنیده بود که اثر لقمه در رشد و شخصیت فرزند بسیار مؤثر است و هر چه والدین بیشتر مراقب باشند، فرزندشان با ایمان تر می‌شود و او تصمیم گرفته بود که از این به بعد بیشتر رعایت کند. سالها از این موضوع گذشت و در محرم سال ۹۴ محمّد در سوریه به شهادت رسید. یک روز که برای دیدار با خانواده شهدا با جمعی از دوستان به منزل پدر ایشان رفتیم همسر و فرزند شهید هم حضور داشتند. یکی از دوستان به دختر شهید سلام داد و پرسید : عزیزم چند سالته؟ دختر شهید گفتند : هفت سالمه. آن دوستمان ادامه داد ریحانه خانم میتونی قرآن برایمان بخوانی؟ همه تصور می‌کردیم الان یک سوره کوچیک مثل کوثر را غلط ، غلوط برایمان میخواند. اما آن چیز که باعث تعجب ما شد این بود که ایشان شروع کرد سوره نباء را با رعایت دقیق تجوید برایمان خواند. آنجا بود که فهمیدم که رعایت لقمه چه تأثیری بر تربیت فرزند دارد. برگی از دفتر خاطراتم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 شمارهٔ شش ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ دهه هفتاد بود و من دانش آموزِ کلاس پنجم بودم. وقتی پدرم میخواست از خانه بیرون برود من همیشه دوست داشتم ایشان را همراهی کنم. بعضی وقتها برایش کاری پیش می آمد و در شرایطی نبود که بخواهد مرا با خودش ببرد ولی با اصرار و گریه من ناچار میشد به همراهی من ، تن دهد. یک شب از محل کار پدرم به خانیمان تماس گرفتند و از ایشان خواستند که در ساعت ده شب خودشان را به یک ساختمان اداری در مرکز شهر برساند. تا دیدم پدرم مشغول عوض کردن لباس شد من هم سریع رفتم و لباسم را پوشیدم. پدرم میگفت این بار فرق میکند و تو نباید با من بیایی. مادرم هم دلش نبود من هم با ایشان بروم اما من زیر بار نرفتم و با اصرار خیلی‌ زیادِ من ناچار شد مرا با خودش ببرد. آن زمان خودروی شخصی نداشتیم چند لحظه ای را در کنار خیابان ایستادیم تا ماشین گیرمان آمد وقتی به مقصد رسیدیم ، دیدم چند خودروی تویوتای نظامی در حیاط آن ساختمان پارک بود. آقای مسئولی که با پدرم تماس گرفته بود درِ گوشی به پدرم گفت چرا پسرت را آوردی؟ پدرم او را قانع کرد که با مسئولیت خودش من در برنامه آن شب شرکت کنم. دستور حرکت خودروها صادر شد. خودروها به صورت ستونی به سمت آرامستان حرکت کردند. به یک قطعه خاص رسیدیم همه از خودروها پیاده شدند. تاریکی مطلق بود و فقط صدای جیرجیرک‌ها می آمد همراه باد ملایمی که می‌وزید. همه در یک جا جمع شدند. آقایی با صدای خیلی آهسته برای جمع شروع کرد به صحبت کردن و یک دفتر پر از اسامی اموات و قطعه ها و قبرها یی که توی آن نوشته شده بود را مدام ورق میزد. چند کلنگ و بیل از عقب یکی از تویوتاها بیرون آوردند. آن آقای دفتر به دست ، با دستش به سمت قبرهای بدون سنگ اشاره می‌کرد و دیگران زمین را میکندند. یک نفر چند کاور مشکی از خودروی دیگری آورد. معلوم بود قرار است نبش قبر کنند ولی جنازه چه کسانی را قرار بود از زیر خاک بیرون بکشند؟ داستان داشت کم کم برایم جالب میشُد اوّلین جنازه را بیرون کشیدند درون کاور گذاشتند و روی کاور اسمش را نوشتند.به همین شکل چندین قبر را شکافتند و جنازه ها را در می آوردند. از اکثر آنها چیزی باقی نمانده بود و کاملاً تجزیه شده بودند به جز یک مورد که تقریباً سالم بود. قبرهای خالی شده را با همان خاکها پر می‌کردند و به حالت اوّلیه بر می‌گرداندند. کار داشت سرعت می‌گرفت. دقیقاً یادم نیست چند قبر شکافته شد ولی تعدادشان قابل توجّه بود. جنازه ها را در عقب تویوتا گذاشتند و بعد از گذشت سه ساعت کار دیگر تمام شد. همه سوار بر خودروها شدند و به سمت همان ساختمان حرکت کردیم. همینجور که در داخل خودرو دست‌های یخ زده ام را مقابل بخاری گرفته بودم ، از پدرم خواستم علت اتفاقات امشب را برایم توضیح دهد. اما با راننده گرم صحبت شد و بحث کلاً عوض شد. کار خدا ، بعد از گذشت بیست و خورده ای سال از آن اتفاقات ، موضوع آن شب را فهمیدم. توافقی مابین کشورهای ایران و عراق مبنی بر تبادل پیکر اسرای شهید ایرانی با جنازه اسرای متوفای عراقی صورت گرفته بود و برای بازگشت آن شهدای عزیز می‌بایستی این جنازه ها به دولت عراق تحویل داده می شد. هر موقع یاد این خاطره می افتم این شعر از مقابل ذهنم عبور میکند که : مبادا از شهیدان دور گردیم ، به ذلت رهسپار گور گردیم. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ هفتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ لباس تاکتیکال نظامی از سر تا پا یک دست پوشیده بود. دستش در گچ بود و معلوم بود تازه مجروح شده. چهره اش زار میزد که بچهٔ مشهد است. با هم هیچ صنمی نداشتیم. از تیپش خوشم آمد بهش نزدیک شدم و به حرف گرفتمش. میدانستم ایرانی است ولی از قصد بهش گفتم برادر ، شما افغانستانی هستی؟ بی مقدمه من رو بغل کرد و گفت چطوری رزمنده من با شما در بصری الحریر نبودم؟ اوه ، اوه ! اوضاع خیلی‌ خراب شد انگار من رو با کسی اشتباه گرفته بود. من که عادت به مچل کردن دیگران نداشتم سریع گفتم نه حاجی ما اوّلین باره داریم میایم. به دستش اشاره کردم و پرسیدم: شما دستتان در سوریه مجروح شده؟ شروع کرد با همان لهجه زیبای مشهدیش نحوه مجروح شدن خود را برایم توضیح داد. حدود یک ساعت و نیم با هم گفتگو کردیم اسمش را پرسیدم گفت: ابوعلی هستم. موقع ناهار شده بود. دوستان مرا صدا کردند و من با ایشان خداحافظی کردم ولی دوست داشتم یکبار دیگر پای صحبت‌ها و تجربه های او بنشینم. در آن شلوغی رزمندگان هفت ، هشت روز ایشان را ندیدم ولی به دنبالش می‌گشتم تا اینکه پای شلیک قبضه توپخانه در روستای خانات ، او را دیدم. از دور صدایش کردم صدایم را شنید برگشت و از دور برایم دستی تکان داد با یکی از دوستانم که اسمش قاسم بود به سمت او رفتیم کُلّی تحویلمان گرفت و برایمان آغوش باز کرد حس میکردم بیست سالِ با او رفیق هستم. پای قبضه با هم چای خوردیم کمی کپ زدیم چون هوا داشت تاریک میشد یواش یواش با ابوعلی خداحافظی کردیم و از او جدا شدیم. دو روز بعد قاسم به من گفت ابوعلی مجروح شده و در بیمارستان صحرایی بستریست. به سرعت خودم را بالای سر ابوعلی رساندم. او روی تخت دراز کشیده بود و به دستش سِرُم وصل بود. حال خوبی نداشت ولی به هوش بود ظاهراً با موتور در خط حرکت می‌کرد دشمن میخواست او را با خمپاره هدف قرار دهد که قِسِر در رفته بود ولی موج انفجار باعث حالت تهوع او شده بود. سعی میکردم با مزّه بازی در بیاورم تا به او روحیه بدهم تا اینکه بالاخره موفق شدم لبخند را روی لبش بیاورم. چشمم به پلاستیک آغشته به خون زیر تختش افتاد بَرِش داشتم و روی تخت گذاشتم درِ پلاستیک را باز کردم دو تا انگشتر ، یک برگه زیارت عاشورا ، جانماز و مهر در آن بود. ابوعلی گفت : این وسایل یکی از شهدای لشکر ۸ زرهی اصفهان است که ساعتی پیش به شهادت رسیده است. درِ پلاستیک را گره زدم و گذاشتم سرجایش. منتظر ماندیم تا سِرُمش تمام شود. هنوز سرگیجه داشت ولی با بی تعادلی از روی تخت پایین آمد و مجدداً به داخل خط برگشت. خبر شهادت مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) در منطقه مثل بمب صدا کرد. برادران فاطمیون بسیار بی تابی می‌کردند. به همین خاطر حاج قاسم در جمع برادران فاطمیون حاضر شد و به آنها روحیه می داد ابوعلی طبع شعر خوبی داشت برای مصطفی شعری سروده بود و با چشمان پر از اشک آن شعر را میخواند. آنجا شماره تلفن ابوعلی را ازش گرفتم ولی وقتی از مأموریت برگشتم هیچگاه موفق نشدم با او تماس بگیرم در همان زمان عکس‌هایش در فضای مجازی منتشر شده بود تمام عکسهایش را در گوشیم ذخیره کرده بودم. یکی از عکس‌هایش را به خانمم نشان دادم و گفتم این آقا دوست مشهدی من است و از خوبی های ابوعلی برایش گفتم. دو هفته ای گذشت. در محل کار بودم که خانمم با من تماس گرفت و گفت آن آقایی که عکسش را نشانم داده بودی در سوریه به شهادت رسیده. اوّلش باورم نمیشد تا اینکه که دیدم خبر شهادتش تیتر تمام خبرگزاری ها را شده بود. میدانستم بعد از مصطفی زیاد ماندنی نیست در دلم گفتم : برگی از دفتر خاطراتم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ هشتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ عبّاس بسیار خوشرو و خوش تعریف بود. زود با همه جور میشد. تا دیدمش حدس زدم از بچه‌های تخریب است چون درون گوشهایش پنبه گذاشته بود. پر جُنب و جوش بود و در کارهای داوطلبانه ، پیش قدم میشد. وقتی به آسایشگاه میرسید بسیار خسته و کوفته بود. به زور میخواباندمش و مشت و مالش میدادم. علت پنبه های درون گوشَش را ازش پرسیدم؟ گفت در عراق تخریب چی بود و در انفجارات گوشم آسیب دیده. قرار بود یکی از روستاهای حومه جنوب حلب آزاد شود. عبّاس نیز در آن عملیّات باید شرکت می‌کرد. پنج یگان ایرانی در این عملیّات شرکت داشتند. کلّی دست و پا زدم تا در این عملیّات شرکت کنم امّا نشد. شهید محمّد زهره وند و شهید سعید مسلمی نیز در این عملیّات حضور داشتند. من کمک محمّد (زهره وند) کردم و وسایلش را داخل ماشین گذاشتم. ماشینشان حرکت کرد و من نگران وضعیت آنها بودم و دلم همش با آنها بود. چند ساعتی از رفتنشان گذشت. هوا داشت تاریک میشد که خبر دادند آنها برگشتند. به استقبالشان رفتیم. تمام سر و هیکلشان با خاک یکسان شده بود. کمک کردیم و وسایلشان را از خودرو به داخل ساختمان انتقال دادیم. معلوم بود عملی‍ّات سنگینی داشتند. بچه‌های صابرین هفت شهید داده بودند که یکی از آنها حسین جمالی هم دانشگاهیم بود. عبّاس دنبال من می گشت تا برایم از صحنه های عملیات تعریف کند جلوی ساختمان بچه های لشکر ۷ (خوزستان) او را دیدم. معلوم بود حرفهای زیادی برای گفتن دارد. با اشتیاق و هیجان از او خواستم برایم تعریف کند که امروز به آنها چه گذشته؟ بهش مهلت ندادم حتی بنشیند همینجوری ایستاده برایم تعریف می‌کرد. من و عبّاس دوست مشترکی داشتیم که اسمش احسان بود. در این عملیّات دو تا چشمش مجروح شده بود و داشت از او برایم می‌گفت. می‌گفت در حین عملیّات احسان رو دیدم که روی زمین افتاد و صورتش غرق خون شد خودم را سریع بالای سرش رساندم. دیدم صورتش پر شده از ترکش و شنهای ریز. در تیررس دشمن بودیم و چپ و راستمان را میزدند. درگیری به اوج خود رسیده بود. دیده‌بان می‌گفت داعش جنازه هایش را به عقب بر می‌گردانْد و نیرو‌های تازه نفسش را به خط تزریق میکرد و با چنگ و دندان مقاومت می‌کرد تا منطقه را از دست ندهد. فشار روی بچه‌ها زیادتر میشد و تصمیم به عقب نشینی بود. یاعلی گفتم او را روی دوشم گذاشتم و با سرعت به عقب می دویدم. این بار ، باران خمپاره بود که به سمت ما می آمد. احسان سرم داد می زد و می‌گفت عبّاس من رو رها کن و خودتو نجات بده امّا من بهش گفتم یا با هم بر می گردیم یا دوتامون شهید می‌شیم. در بین راه زیر لب صلوات می‌فرستادم و نفسم دیگر بالا نمی آمد تا اینکه به منطقه بی خطر رسیدیم. آمبولانس مشغول جا به جایی مجروحین بود احسان را داخل آمبولانس گذاشتم و احسان با بقیّه مجروحین به پست امداد منتقل شد. تعریفش دیگر تمام شد. به رفاقت با عبّاس افتخار میکردم. حیف که او را زود از دست دادم. عبّاس در عملیّات آزادسازی نُبُل و الزّهرا نقش مؤثری داشت و در همان عملیّات به شهادت رسید. برگی از دفتر خاطراتم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ نهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ هشت ساله بودم. هنوز اردوهای راهیان نور پا نگرفته بود. گفتند عده ای از رزمندگان دفاع مقدس می‌توانند با خانواده هایشان به بازدید مناطق جنگی بروند. پدرم خانواده ما را ثبت نام کرد ، یک اتوبوس شدیم و به سمت سرزمین نور راه افتادیم. هنوز به صورت رسمی یادمانی ساخته نشده بود. جاده ها بسیار تنگ و باریک بود و پر از چاله ، چوله به خاطر همین راننده با دنده یک و آهسته حرکت می‌کرد. فرصت خوبی برای روایتگری بود. یکی از آقایان از صندلیش بلند شد و آمد وسط اتوبوس و شروع کرد برایمان از رشادت های رزمندگان خاطره می گفت. همینجور که به صحبت‌های او گوش می دادم ، همزمان از پنجرهٔ اتوبوس بیرون را نگاه میکردم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و هیچ جاذبه ای وجود نداشت. تا اینکه داشتیم به یادمان فعلی شلمچه نزدیک می‌شدیم به خاکریزها و سنگرهایی که هنوز دست نخورده بود. دیدن چند تانک‌ سوخته وسط آن بیابان داشت باعث می شد با دقت بیشتری به محیط نگاه کنم. تا اینکه چشمم به خمپاره ای افتاد که به یک خاکریز اصابت کرده بود ولی منفجر نشده بود. بدجور تو نخ آن خمپاره رفتم. اتوبوس همینطور به آرامی حرکت می‌کرد و من داشتم با چشمانم آن خمپاره عمل نکردهٔ روی خاکریز را دنبال میکردم. عاشق این جور چیزها بودم. یک ربعی گذشت راننده ، اتوبوس را متوقف کرد و زائرین یکی ، یکی از اتوبوس پیاده شدند. من پیش خودم میگفتم یعنی می‌شود آن خمپاره را پیدا کنم و با خودم بِبَرم. مسئول اتوبوس از ما خواست به علت اینکه منطقه هنوز پاکسازی نشده ، متفرق نشویم و بعد از نیم ساعت توقف همه سوار اتوبوس شوند تا حرکت کنیم. پدرم مداّح بود. یکی از دوستان پدرم از ایشان خواست که برایشان روضه بخواند‌‌. پدرم قبول کرد همه همان جا روی خاکها نشستند. تا پدرم بسم الله رو گفت همه زدند زیر گریه و فضا بسیار احساسی شد. مادرم و همه خانمها ، چادرشان را روی صورتشان کشیده بودند و با شروع روضه با صدای بلند گریه می‌کردند. با خودم گفتم روضه های پدرم معمولاً یک ربع طول می‌کشد تا روضه تمام شود و این‌ها بخواهند راه بیفتند من بروم و آن خمپارهٔ عمل نکرده را بیاورم. هیچ کس حواسش به من نبود مثل فرفره به سمت جاده دویدم و از جمع دور شدم. همین طور که می دویدم در مسیر با دقت به اطراف نگاه می‌کردم. رفتم و رفتم امّا انگار از آن خمپاره خبری نبود! چشمانم داشت سیاهی می‌رفت لبمانم خشک شده بود خیلی‌ ناراحت بودم هر چه می گشتم پیدایش نمی‌کردم. دیگر نا امید شدم و به سمت کاروان برگشتم. وقتی پیششان رسیدم ، دیدم همه با هم دارند صلوات می‌فرستند و میگویند پیدا شد ، پیدا شد. آخ آخ آخ مثل اینکه محاسباتم درست از آب در نیامده بود و من دیر رسیده بودم. تا چشمم به چهرهٔ برافروخته مادرم افتاد ، کُپ کردم. مثل اینکه میخواست بدجوری از خجالتم در بیاید که خدا رو شکر خانم‌های کاروان جلوی او را گرفتند و گفتند بچه است دیگر ، ولش کن. سوار بر اتوبوس شدیم و به سمت خرمشهر حرکت کردیم. مادرم که هنوز آتش خشمش فروکش نکرده بود ، یک چنگولهٔ مَشتی از پایم گرفت و جیغم در اتوبوس پیچید و از ته دل با صدای بلند گریه میکردم و از زور درد هر کاری می‌کردم اشکم قطع نمیشد. خانمها دوباره دور مادرم جمع شدند تا مادرم را آرام کنند ولی مادرم آنقدر از دستم عصبانی بود که به این راحتی ها آرام نمی‌شد. بندهٔ خدا حق داشت چون می‌دانست چه اتفاقی قرار بود برایم بیفتد. بالاخره با وساطت خانمها ، آرامش در اتوبوس حاکم شد. من هنوز هق هق میکردم و در فکر آن خمپاره بودم. مسافرت تمام شد و به خانه برگشتیم مطلع شدیم در همان ایّام ، کودکی به نام مهدی رضایی که با پدر و مادرش برای بازدید از مناطق جنگی جنوب رفته بود ، بر اثر انفجار ناشی از مهمات عمل نکرده آسمانی شده. آن موقع بود که دانستم آن لحظه مادرم چه می‌کشید. خدا حقش را بر من حلال کند. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ دهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ آقاتقی بچه جنوب تهران بود‌. بسیار کم حرف و آرام. در منطقه (سوریه) با هم آشنا شدیم. به کارهای تاسیساتی علاقه داشت و از برقکاری و لوله کشی سر در میاوُرد. دههٔ اوّل محرم بود ، با دوستان برنامه ریزی کردیم ، مراسمات عزاداری را در محوطهٔ محل استقرارمان برگزار کنیم. آقاتقی مسئول پشتیبانی مراسمات بود. سلیقهٔ خوبی هم داشت. با الوار و پالت یک آبدارخانهٔ نُقلی در انتهای هیئت درست کرده بود و در پایان مراسمات از عزاداران با چای و خرما پذیرایی می‌کرد. جزئیات برایش مهم بود و سَرسَری کار نمی‌کرد. همین رفتارش باعث شده بود تا به او علاقه مند شوم. مراسمات دههٔ اوّل تمام شد. ما را به یک روستایی که تازه از اشغال داعش درآمده بود ، منتقل کردند. هنوز آثار جنایتهای داعش دیده میشد. مردم اجازهٔ بازگشت به روستا را نداشتند. احتمال داشت آنجا دوباره سقوط کند. قرار شد در مسجد جامع روستا مستقر شویم. وقتی وارد مسجد شدیم ، تا چشم کار می‌کرد پر بود از خاک و خون و شیشه خورده. اوّلین کاری که کردیم یک نظافت کلّی در آنجا انجام دادیم. بعد از دو ساعت تلاش بچه‌ها ، مسجد شد مثل دستهٔ گل. تجهیزاتمان را مرتّب داخل مسجد ، دور تا دور دیوار چیدیم. ساختمان ها به شدّت آسیب دیده بود و برق و آب روستا هم به کُلّی قطع شده بود. آقاتقی دست به کار شد و برق مسجد را ردیف کرد امّا برای مصرف آب ، از تانکر استفاده می‌کردیم. من وَردستش بودم و اگر کاری داشت کمکش می‌کردم. یک تریموس چای جلوی درب ورودی مسجد گذاشته بودند. یه لیوان برای خودم ریختم و یک لیوان هم برای آقاتقی و چند تا قند هم گذاشتم توی جیبم. به آقاتقی گفتم بیا بریم یکَم تو روستا قدم بزنیم. قبول کرد و سلانه ، سلانه توی کوچه‌ها می‌چرخیدم و حرف می‌زدیم و چای می‌خوردیم. بیشتر خانه ها تا هشتاد درصد تخریب شده بودند و قابل بازسازی نبود. دیدم آقاتقی مقابل یکی از خانه‌ها ایستاد. رفت و در چهار چوب در قرار گرفت. انگار توجّهش به چیزی جلب شده بود. وارد خانه شد. چند قدمی جلو رفت خم شد و یک وسیله ای را از روی زمین برداشت. جلو رفتم. کنجکاو شدم و به دستان آقاتقی نگاه کردم. دیدم یک لنگه دمپایی پلاستیکی دخترانهٔ قرمز بسیار کوچک را برداشته. صورتش یکباره پر از اشک شد. با بغض و صدای لرزان به من گفت ، حاجی به نظرت الان صاحب این دمپایی کجاست؟ چیزی به ذهنم نیامد تا جوابش را بدهم و سکوت کردم. فکر نمی‌کردم انقدر احساساتی باشد. از خانه بیرون آمدیم. از مقابل بیمارستان صحرایی رد می‌شدیم. هوا گرگ و میش شده بود. یک خودرو با سرعت از کنار ما رد شد. با صدای ضربهٔ کمک فنرش معلوم شد ، چاله ای در خیابان بود که راننده ها آن را نمی‌دیدند و با عبور از روی آن ، خودروها به شدّت آسیب میدید. آقاتقی آدم بی تفاوتی نبود و به دنبال این بود تا کاری کند رانندگان از وجود این چاله آگاه شوند. امّا امکاناتی نداشتیم تا یک حرکت اساسی بزنیم. تکه ای شب رنگ از لباس پاره ای که بر زمین افتاه بود را برداشت. یک مقدار آب بهش زد و آن را روی تکه چوبی بست و درون چاله کارگذاشت. کنار رفتیم و منتظر ماندیم تا ببینیم رانندگانی که رد می‌شوند متوجّه هشدار میشوند یا نه؟ خودروی اوّل با سرعت به ما نزدیک میشد. ۱۵ متری چاله ترمز کرد و به آرامی از کنار آن رد شد. همان جا ایستادیم تا ببینیم خودروهای دیگر هم متوجّه هشدار می‌شوند یا نه. انگار ترفند آقاتقی خوب جواب داده بود و خودروهای دیگر هم با احتیاط عبور می‌کردند. تا پایان مأموریت چند بار دیگر با آقاتقی معاشرت داشتم. بعد از پایان مأموریت ، در خانه پای تلویزیون نشسته بودم و برنامهٔ تا آسمان را از شبکه دو تماشا می‌کردم. یکی از بچّه‌های لشکر ۲۷ محمّد رسول الله داشت از سوریه تعریف می‌کرد در بین صحبت هایش دیدم صحنه‌ای از آقاتقی را نشان می‌دهد و خاطرات خوبی از ایشان تعریف میکرد و در پایان از نحوهٔ شهادت او گفت. تصویر بعد خانهٔ ایشان را نشان میداد که چقدر ساده و محقّر بود. چهرهٔ معصوم او هیچگاه فراموشم نمیشود. 👌 نماهنگ ارغوان در رثای ایشان سروده شده است. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ یازدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ یکی از اساتید دانشگاهمان که فردی مؤمن و با خدا بود ، چند وقت یکبار توصیه های معنوی داشت. یکی از توصیه های او این بود که کفن بخرم و از آن به عنوان جانماز استفاده کنم و نماز‌های واجب و مستحبی را با آن بخوانم. یک روز به من پیام داد که در حرم مطهر امام رضا علیه السلام نائب الزیارهٔ من است. جواب پیامشان را دادم و از ایشان خواستم اگر برایش مقدور است از مشهد برایم کفن بگیرد و در حرم امام رضا علیه السلام تبرّک کند. هفتهٔ بعد او را در دانشگاه دیدم که با ماشین در حال حرکت بود. بلند صدایش کردم. صدایم را شنید و از حرکت باز ایستاد. جلو رفتم و بهش سلام دادم. گفت خوب شد دیدمت از مشهد برایت کفن آوردم و در حرم امام رضا علیه السلام تبرّک کردم. برگشت و از روی صندلی عقب پلاستیک دسته داری که کفن در آن بود را به من داد و من هزینه اش را تقبُل کردم. کفن را به خانه بُردم و نیّت کردم جوشن کبیر را روی آن بنویسم. مفاتیح را جلویم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن. آن شب مادربزرگم به خانهٔ ما آمده بود. مشغول نوشتن بودم که آمد بالای سرم. کنارم نشست و از من پرسید چکار می کنی؟ نباید بهش میگفتم چون ممکن بود غصّه بخورد. امّا خامی کردم و قضیّه را برایش توضیح دادم. البته گفتنم حکمتی داشت که در ادامه به آن اشاره می‌کنم. با نگاه ملتمسانه از من خواست ، آن زمانی که از دنیا رفت این کفن را برای او استفاده کنم. به او گفتم ان شاءالله خدا به شما عمر هزار ساله بدهد شما دعا کن من شهید بشم ، من هم این کفن رو به شما هدیه می‌دهم. چانه اش شروع کرد به لرزیدن. گفت انقدر از این حرفها نزن. تو باید مراقب مادرت باشی. به او گفتم مامان بزرگ حدیث داریم شهادت زمان مرگ را تغییر نمیدهد ، نوع مرگ را تغییر میدهد و هرگاه اجل کسی برسد دیگر کار تمام است. دیگر نه گفت آره و نه گفت نه. سه ماه از این ماجرا گذشت. شب بود. پدرم تماس گرفت. با صدای لرزان گفت ما الان خانهٔ مامان بزرگ هستیم و مامان بزرگ به رحمت خدا رفته. رنگ از رخسارم پرید. دست و پاهام بی حس شده بود. او را خیلی‌ دوست داشتم. اصلاً باورم نمیشد او را از دست داده باشم. خدا می داند که چگونه خودم را به آنجا رساندم. در خانهٔ ایشان همه فامیل جمع بودند و بی تابی می‌کردند. قرار بود آمبولانس بیاید و جنازه را به سردخانه انتقال دهد. یاد درخواست مادربزرگم افتادم. سریع رفتم و از خانه کفن و مقداری تربت امام حسین علیه السلام را برداشتم و به پدرم دادم. زمانی که قرار شد ایشان را غسل و کفن کنند مطمئن شدم که با همین کفن پیکر ایشان را دفن کنند. ایشان نمازهایش را به جماعت در مسجد محله می‌خواند اما با این حال بعد از وفات ایشان سعی میکردم برایش صدقه بدهم و نماز قضا بخوانم. چهل ، پنجاه روز از وفات ایشان گذشت. یک شب بخوابم آمد. حال خوبی داشت و از اینکه به یادش بودم از من حسابی تشکّر کرد. من به قول خودم عمل کردم ، حالا منتظرم تا ببینم ایشان هم که الان از حال و روز شهدا در آن دنیا مطلع هستند از خدا برایم طلب شهادت می‌کند؟ برای شادی روح همهٔ گذشتگان و عاقبت بخیریمان بر محمد و آل محمد صلواتی را هدیه کنیم. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ دوازدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ سعید در محله ای زندگی میکرد که اغلب ساکنین آنجا از نظر اقتصادی و فرهنگی اوضاع خوبی نداشتند و چون در حاشیهٔ شهر بود می‌دانست اگر روی اعتقادات بچه های محله خوب کار نشود ، آنها کم کم به بی راهه کشیده می شوند. سعید ، مربّی کاراته بود و بخاطر همین تمام تلاش خود را کرد تا هر جوری شده باشگاهی را راه اندازی کند که در آن هم جسم بچه‌ها و هم روح آنها پرورش یابد. خیلی‌ دوندگی کرد تا مجوز بگیرد ولی چون نیّتش خیر بود ، خدا کمکش کرد و خیلی‌ سریع باشگاه راه افتاد و چون به امام (ره) و شهدا ارادت داشت اسم باشگاه را جماران گذاشت. او آدم خوش برخوردی بود و اخلاق خوب او باعث شد ، افراد زیادی برای حضور در باشگاه ثبت نام کنند. حالا دیگر بچه‌های قد و نیم قد دورِ سعید را گرفتند و همه چیز آمادهٔ شروع تمرینات بود. ادارهٔ باشگاه هزینه داشت و اکثر بچه‌ها اوضاع مالی خوبی نداشتند. از فُقرا شهریه نمی‌گرفت و مدیریت باشگاه برایش پیچیده شده بود. برای اینکه حامی پیدا کند ، همهٔ راه ها رو رفته بود. آخرش هم جایی یا کسی که دست او را بگیرد ، پیدا نکرد. با وجود اینکه از جیب خودش هم زیاد مایه گذاشته بود ولی جوابگوی هزینه ها نبود. چند ماهی از افتتاح باشگاه می‌گذشت.کج دار مریض ، جلو می‌رفت ولی به روی خودش نمی آورد و سفرهٔ دلش را پیش همه کس باز نمی‌کرد. فصل مسابقات بود و شرکت در مسابقات هزینه داشت. میدانستم دل پر دردی دارد و کسی که دارد جهادی کار می کند واقعاً پوستش کنده میشود. می گفت در بین بچه‌هایمان کسانی را داریم که قول می‌دهم اگر پایشان به زمین مسابقه برسد مقام می آوردند ولی چه کنم که دستشان خالیست. به او گفتم توکّلت بر خدا باشد. ان شاءالله پولش جور میشود. پریشانی سعید حسابی مرا به هم ریخت. دوست داشتم هر جوری شده کمکش کنم. دوره افتادم بین دوستان و همکاران و فامیل و موضوع را برای همه‌ توضیح می دادم و خدا رو شکر پول خوبی جمع شد و کار سعید راه افتاد. با هم قرار گذاشتیم تا مبلغ جمع شده را به او بدهم. تا نگاهش به پولها افتاد ، حسابی خوشحال شد. گفت ان شاءالله شنبه عازم مسابقات هستیم و حتماً دست پر برمی گردیم. مسابقات انجام شد. پیش بینی های سعید درست از آب درآمد. دو نفر از بچه هایش در مسابقات مقام آوردند. کپی حکم قهرمانی آنها را با خودش آورد سرِ کار و در تابلوی اعلانات نصب کرد. دلسوزی های سعید مثال زدنی بود. سعید برای شاگردانش عزیز بود ، و با این کارهایش عزیزتر هم میشد چون هیچ برادری برای برادرِ خودش هم انقدر فداکاری نمی‌کند. ✅ پایان قسمت اوّلِ سعید (سعید را بهتر بشناسیم ) جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ سیزدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ در اوج سینه زنی بودیم که مصطفی با گروهی از رزمندگان فاطمیون وارد مسجد شد. مصطفی با جسارتی که داشت مجلس را متوقف کرد. از آقای مداّح عذرخواهی نمود و گفت ما از بچّه‌های فاطمیون هستیم یکی از بچّه‌های ما ، چند شب پیش خواب حضرت زهرا (س) رو دیده که حضرت به ایشان گفته بودند نگران جنگ سوریه نباشید ما خودمان فرماندهی شما رو به عهده می‌گیریم. صحبتهای مصطفی انگیزهٔ بچه‌ها رو برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) دو چندان کرده بود و این در چهرهٔ بچّه‌ها کاملاً مشهود بود. بعد از مراسم ، دمِ در مسجد ایستادم و منتظر بودم تا با یکی از دوستانم به اسم هادی به سمت مقر برگردیم. او آمد و راه افتادیم. در بین راه صحبتِ آقامصطفی شد. هر دویمان حدس می‌زدیم خود مصطفی خوابِ حضرت زهرا (س) رو دیده و برای اینکه در خودش منیّتی ایجاد نشود گفت یکی از بچّه‌های فاطمیون خواب دیده. ظهر تاسوعا ، مأموریتی به رزمندگان گردان عمّارِ فاطمیون داده شد (فرمانده آن گردان ، مصطفی بود) تا روستایی به نام القراصی را از لوث وجود داعش آزاد کنند. آن روز مصطفی در پوست خود نمی گنجید‌. بعدها فیلمی از او در فضای مجازی منتشر شد که او با دست به روی سینه اش می کوبد و می‌گوید ، ان شاءالله تاسوعا پیش عبّاسم. بالای پشت‌بامِ مسجدی که مصطفی برای بچّه ها صحبت کرده بود ، دو خط تلفن جهت تماس با عقبه بود‌. چون نسبتاً خلوت بود و اصطلاحاً صفی نبود ، معمولاً به آنجا می‌رفتم . یک هفته ای بود که با خانواده ام تماس نگرفته بودم. با خودم گفتم بروم و یک زنگی به خانه بزنم شاید نگرانم شده باشند. وقتی از پله‌های راه روی پشت‌بام بالا میرفتم صدای چند نفر می آمد که داشتند بلند ، بلند گریه میکردند. به پشت‌بام که رسیدم دیدم برادران فاطمیون هستند که عزا گرفته اند. علّت این همه ناراحتیشان را پرسیدم ، یکی از آنها گفت سیدابراهیم (مصطفی) شهید شده. به همان اندازه که وجود مصطفی و صحبتهای او برای رزمندگان مایهٔ انگیزه و روحیه بود نبودنش نیز هیچگاه جبران نشد. با اسم جهادی سیدابراهیم جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ چهاردهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
خیلی ممنونم از ابراز محبت شما عزیزان. باعث دلگرمی بنده است. اگر انتقادی هم داشتید با آغوش باز استقبال می‌کنم. 🌹 @alabd68
✨﷽✨ ✍ در اتاقی نشسته و گرم صحبت بودیم که یکی از دوستان وارد شد. گفت حاج قاسم قرار است یک ساعت دیگه برای رزمندگان ایرانی صحبت کند. همه رأس ساعت ۱۱ در فلان مکان حضور پیدا کنید. رفت تا به اتاق‌های دیگر هم اطلاع بدهد. سر از پا نمیشناختیم چون اوّلین بار بود که ایشان را از نزدیک می‌دیدیم. از روی اشتیاق من نیم ساعت هم زودتر رفتم. کم کم همه آمدند و در همان جایی که آن برادر گفته بود منتظر ماندیم تا حاجی بیاید. ایشان رأس ساعت معیّن شده در جمع رزمندگان حاضر شد. از داخل خودروی تویوتای هایلوکس سفید رنگ پیاده شد. بچّه ها با صدای بلند شعار میدادند صلِّ علیٰ محمّد یاور رهبر آمد و از ایشان به صورت پر شور استقبال کردند. مکانی که در آنجا قرار بود حاجی برایمان صحبت کند ، فضای باز بود. تا چشم کار می‌کرد رزمندگانی حضور داشتند که دور تا دور حاجی را گرفته بودند. از چندین استان رزمنده اعزام شده بود. قبل از اینکه ایشان صحبت هایشان را شروع کند ، یکی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین علیه السّلام (اصفهان) ، اجازه خواست تا چند بیت در وصف اهل بیت (علیهم السّلام) شعر بخواند. حاجی هم اجازه داد و آقای مدّاح که مسلم نام داشت ، از حضرت زینب (سلام الله) برایمان خواند. ابیاتی که انتخاب کرده بود بسیار دلنشین و روح بخش بود و مقدمهٔ خوبی شد برای شروع صحبت های حاج قاسم. یک بلندگوی کوچکِ دستی به حاجی دادند و ایشان با صدای بسیار آرام بسم الله گفت و صحبتهایش را با فرمایشاتی از آقاامیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) آغاز کرد. سپس گفتند بنده پیش حضرت آقا بودم و ایشان به شما رزمندگان مدافع حرم سلام ویژه رساندند و تأکید کردند کسی به نیّت شهادت نباید به سوریه بیاید و فقط به جهاد فی سبیل الله فکر کنید. یکی از رزمندگان از بین جمع بلند شد و گفت حاج آقا سلام ما رو به ایشان برسانید و الان ، همین جا به ما قول بدید که یک دیدار برای این بچّه ها با ایشان هماهنگ کنید. حاج قاسم هم قول داد تلاششون رو برای این دیدار انجام بدهند (ولی به علّت طولانی شدن جنگ ، هیچگاه میسّر نشد.) بعد از پایان سخنرانی ، همه برای عرض ارادت به سمت ایشان حجوم آوردند. یک دفعه آن وسط خیلی شلوغ ، پلوغ شد. حاجی داشت زیر دست بچّه ها لِه می شد. از دست محافظ های ایشان هم کاری بر نمی آمد. یکی از رزمندگان که خیلی‌ عاشق ایشان بود دستش را به گردن حاجی حلقه کرده بود و مرتّب لپ ایشان را بوسه باران میکرد. یکی از محافظان عصبانی شد و با آرنج چند ضربه محکم به دست آن برادر زد و حاجی را از این حجم محبّت نجات داد. با هزار گرفتاری حاجی را سوار ماشین کردند و رفتند. فردای آن روز با یکی از دوستان جهت تحویل تجهیزات به آمادگاه رفتیم. حاجی داخل خودرویی نشسته بود و انگار قصد داشت به سمت جای مهمی برود. وقتی نگاهم به ایشان افتاد ، بسیار متأثر شدم! به خاطر ابراز محبّت روز گذشتهٔ دوستان ، گردن حاجی به شدّت آسیب دیده بود و ایشان به زحمت گردنشان را می چرخواندند و کُلار گردنی بسته بودند. بی اختیار یادِ شستِ بستهٔ حاج همّت افتادم. او هم نتوانسته بود از چنگ محبّت رزمندگان فرار کند. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ پانزدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ بین بچّه ها پیچیده بود که حاج عبدالله قرار است تعدادی از بسیجیان را در قالب گردان‌ فاتحین به عنوان مدافعان حرم به سوریه بِبرد. من هم مثل خیلی از عاشقان اهل بیت (علیهم‌السلام) دوست داشتم برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله) به سوریه بروم. حاج عبدالله از دوستان صمیمی پدرم بود و بنده هم تا حدودی ایشان را می‌شناختم. یک روز با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم، به محل کار ایشان برویم و برای اعزام با ایشان صحبت کنیم. برای اعزام خیلی‌ ها اسم نوشته بودند و بعید میدانستم که نوبت به ما برسد ولی برای اینکه بعدِها خودم را سرزنش نکنم به گردان فاتحین رفتم تا تیری در تاریکی بیندازم. وقتی پُشت اتاق ایشان رسیدیم ، دیدیم دربِ اتاق بسته است. با خودمان گفتیم شاید داخل اتاق جلسه است. در زدم ولی انگار کسی در آنجا نبود. ناامید شدیم و قصد برگشت داشتیم که آقایی از آنجا رد میشد تا دید ما با حاج عبدالله کار داریم ، گفت حاجی حسینیه است. حسینیه در همان طبقه ، انتهای راه رو بود وقتی وارد حسینیه شدیم ، به غیر از حاج عبدالله کس دیگری در آنجا نبود. از آستین‌های بالا و دستان خیس حاجی متوجّه شدم تازه وضو گرفته و وارد حسینیه شده. رو به قبله ایستاده بود و داشت قرآن می‌خواند. حاجی آن لحظه حس و حال خوبی داشت و من واقعاً به حال ایشان غبطه می خوردم. همینجور که در گوشهٔ حسینیه نشسته بودیم و به ایشان خیره شده بودیم ، منتظر ماندیم تا تلاوت قرآن ایشان تمام شود. چند صفحه ای قرآن خواند و تقریباً بیست دقیقه ای طول کشید. قرآن را بوسید و آن را در جاکتابی قرار داد. به احترام ایشان از جا بلند شدیم و به ایشان سلام دادیم. دم دمای ظهر شد. برای اقامهٔ نماز ، یکی یکی وارد حسینیه می شدند. از حاجی خواستم اگر امکان دارد اسم ما را هم برای اعزام بنویسند. ایشان میدانست که ظرفیّت تکمیل است ولی برای آنکه دلمان نشکند ، گفت به آقای محمّدی می گویم اسم شما را هم اضافه کند و در صورت قطعی شدن با شما تماس میگیریم. کاملاً معلوم بود دارد ما را می پیچاند و امکان اعزام برای ما فراهم نیست ولی همین که لحظاتی با او هم صحبت شدیم برایمان غنیمت بود. حتی کنار ایشان ایستادن هم به انسان احساس غرور میداد چون ایشان از نوابق دفاع مقدّس بودند و آنهایی که ایشان را به درستی می‌شناختند ، افتخارشان این بود که با ایشان یک عکس یادگاری بیندازند. ما دست از پا درازتر برگشتیم. اگر چه توفیق نداشتیم با حاجی برای دفاع از حرم برویم ، ولی هم صحبتی با او حسابی شارژمان کرده بود. افتخارات این سردار ، فقط به دوران دفاع مقدّس (خصوصاً در عملیّات مرصاد) ختم نمی شد ، فرماندهیِ با درایت او در عملیّات آزادسازی فرودگاه استراتژیک تدمر سوریه هم نشان داد او از نسل حسن باقری هاست. حاجی علاوه بر اینکه در دوران دفاع مقدّس از شهید علی چیت سازیان (مسئول اطلاعات ، عملیّات تیپ انصارالحسین همدان ) لقب استادی گرفته بود ، رشادت های بی نظیرش در سوریه باعث شد سردار قاآنی به ایشان لقب فرمانده دست نیافتنی بدهد. این سردار عزیزمان بعد از تحمّل سالها مجروحیّت ناشی از جنگ و درد دوری از همرزمان شهیدش در تاریخ ۲۲ مهرماه سال ۹۶ در سوریه به شهادت رسید. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ شانزدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ نزدیک به بیست سال پیش با پدرم برای ثبت نام در پایگاه بسیج به یکی از مساجد مراجعه کردیم. آن موقع کم سن و سالها را ثبت نام نمی‌کردند. مسئول پایگاه تا قد و بالای من را دید به پدرم گفت حاج آقا عذرخواهی میکنم. آقازادتون سنّش برای عضویت در پایگاه کمه. با اصرار من و وساطت پدرم بندهٔ خدا مجبور شد قبول کند. چند فُرم آورد و ما پر کردیم و قرار شد دوشنبه شبها برای شرکت در برنامه‌ها ، به پایگاه بروم. چند ماه در پایگاه رفت و آمد داشتم امّا چون سنّم کم بود ، مرا در کارهای مهم بازی نمی‌دادند. من بسیج را بخاطر فعالیتهای نظامیش می‌خواستم. دیگر حوصله ام سر رفته بود و از اینکه مرا آدم حساب نمی‌کردند حسابی خسته شده بودم. تا اینکه تصمیم گرفتم دیگر دور بسیج را خط بکشم. دو سال از این موضوع گذشت ولی در این دو سال بارها حال و هوای خوب پایگاه به سرم میفتاد و مرا وسوسه میکرد تا قهرم را کنار بگذارم و فعالیتهایم را از سر بگیرم. یک روز به پایگاه مراجعه کردم. نیروی انسانی پایگاه به خاطر غیبت طولانیم ، پروندهٔ مرا راکد کرده بود و برای اینکه دوباره پرونده را به جریان بیندازد ، باید به حوزه می رفتم. چون مصمم بودم ، همان روز به حوزه رفتم و به دنبال فردی می‌گشتم تا مشکل پروندهٔ مرا ، حل کند. یک آقای عینکی در راه روی حوزه ، دائم از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و معلوم بود آنجا کاره ای است. پیش آن آقا رفتم. سلام دادم و موضوع را به او گفتم. از من پرسید اسم پایگاهی که در آن عضو هستی چیست؟ گفتم پایگاه پنج‌. گفت به نظرم پرونده ات را بیار پایگاه ما. چون در آنجا همهٔ بچّه‌های ما هم سن و سالهای تو هستند. ازش پرسیدم شما عضو کدام پایگاه هستی؟ گفت من پایگاه دویی هستم. با نفوذی که در حوزه داشت ، پرونده ام را به جریان انداخت و در پایگاه دو ثبت نامم کرد. اوّلش اسم آن آقا را نمی‌دانستم. انقدر که در آن راه رو همه صدایش می‌کردند ، فهمیدم اسمش سلمان است. از این به بعد عضو پایگاه دو شده بودم و در مدّت کوتاهی توانستم دوستان زیادی پیدا کنم. در برنامه‌های پایگاه مرتب شرکت می‌کردم. محیط سالم و فرهنگی پایگاه باعث شده بود به آنجا عِرق پیدا کنم. مهمترین اقدام پایگاه بسیجمان برپایی نمایشگاه بزرگی با موضوع زندگی حضرت زهرا (س) بود و کوثر ولایت نام داشت. چون موقعیت مکانیش در مرکز شهر بود ، افراد زیادی به آنجا مراجعه می‌کردند و تحت تأثیر غرفه های زیبای آن می‌شدند. واقعاً آن نمایشگاه در زمان خودش بی نظیر بود. نمایشگاه با آجر و کاه‌گل ساخته شده بود و زمین آن امانت بود و باید ظرف ده روز آن زمین را به شکل اولیّه در می آوردیم و تحویل می‌دادیم. تا اینکه روز موعود فرارسید. با گریه آجرها را از روی دیوارها بر می داشتیم و مظلومانه با همهٔ خاطرات خداحافظی می‌کردیم. این نمایشگاه و درسهای آن ، مبدأ تحولاتی برای زندگی من شد و با اندوخته های آن وارد دورهٔ جدید زندگیم شدم. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68 خاطرهٔ هفدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ در خردادماه سال ۹۲ برای شرکت در برنامهٔ میثاق با رهبری که به صورت دوی امدادی برگزار می شد به اصفهان رفتم. این برنامه از گلستان شهدای اصفهان آغاز می‌شد و بعد از طی نمودن چند شهر در بین مسیر ، نهایتاً در روز ارتحال امام خمینی (ره) به مرقد امام (ره) ختم میشد. بیش از ده اتوبوس دانشجویی ، در این اردوی فرهنگی شرکت کرده بودند. اتوبوس ها عددگذاری شده بود و برای هر اتوبوس یک مسئول مشخص گردید. مسئول اتوبوس ما آقامحسن بود. یک جوان خوش تیپ و با کلاس که از حلقهٔ انگشتری دستش معلوم بود که متأهل است. بسیار جوان نجیب و متواضعی بود و در همان لحظات اوّل با همهٔ بچّه‌ها عیاق شد. به تیپ او می خورد انسان بسیار مقرراتی و خشک باشد امّا وقتی برای اوّلین بار آمد وسط راه روی اتوبوس و برایمان صحبت کرد معلوم شد در کنار همهٔ آن ویژگی های خوبی که برایش ذکر کردم ، فردی بسیار مؤمن نیز هست. هیچ وقت مقدمهٔ صحبتهایش را فراموش نمی‌کنم. مقدمه این بود که فرمود بچّه ها ماه رجب است و ذکر لا اله الا الله در این ماه بسیار سفارش شده. ثوابها رو پارو کنید. از همین حالا نفری ۱۰۰۰ بار این ذکر رو بگید. در ادامه نیز چند نکته در خصوص مسائل مربوط به اردو را متذکّر شد. صحبت هایش که تمام شد آمد به سمتم. دید صندلی بغل من خالی است از من پرسید اینجا جای کسی نیست ؟ گفتم نه جای شماست. کنارم نشست و در طول مسیر با هم مدام هم صحبت شدیم. به او گفتم اگر کاری داشتید و کمکی خواستید در خدمتتان هستم. ایشان هم تشکر کرد. قرار شد با هماهنگی هایی که از قبل صورت گرفته بود، در طول مسیر دوی امدادی جهت عرض ارادت به منزل خانواده های معظم شهداء برویم. به شهر قم رسیدیم و توفیق شد به دیدار خانوادهٔ معظم شهید روح الله شکارچی رفتیم. وارد منزل این شهید بزرگوار شدیم. پدر شهید به گرمی از ما استقبال کردند. چند دقیقه ای از فرزند شهیدشان برایمان گفتند. صحبت های ایشان که تمام شد ، من از آقامحسن خواستم که از پدر شهید بخواهد که برایمان دعا کند که ما هم شهید شویم. آقامحسن هم بی مقدمه از ایشان خواستند که برای شهادت این جمع دعاکنند. پدرشهید دعا کردند که هر کس از ته دلش آرزوی شهادت دارد ان شاءالله به آرزویش برسد. من داشتم به آقامحسن نگاه میکردم. دقیقاً رو به روی من نشسته بود. ایشان دو دستش را بالای سرش برد ، چشمانشان را بست و از جان دل گفت الهی آمین. دوی امدادی تمام شد. با آقامحسن خداحافظی کردم. ایشان بلافاصله بعد از آن اردو ، برای دفاع از حرم اهل بیت (س) به سوریه اعزام شد و در پاتک سنگین داعش با شهیدان حاج اسماعیل حیدری و هادی باغبانی (در تل عزان) در ۲۸ مرداد سال ۹۲ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. تجربهٔ حقیر از مصاحبت با آقامحسن و امثال ایشان این است که در حیات مادّی این عزیزان به راحتی میشد عطر شهادت را از وجودشان استشمام کرد و چه زیبا فرمود حاج قاسم عزیزِ ما که : . خاطرهٔ هجدهم برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ یک بار دم دمای عید از طرف پایگاه بسیجمان برای بازدید از مناطق جنگیِ جنوب به اردوی راهیان نور رفتیم. حال و هوای آنجا با روحیاتم بسیار سازگار بود و با خودم عهد بستم تلاش کنم هر ساله به این اردوی معنوی بیایم. از میان آن همه یادمانی که برای شهدای دفاع مقدّس ساخته شده بود ، یادمان شلمچه از همه بیشتر به دلم می‌ نشست. در یادمانها افرادی بودند که نقش استانها ، عملکرد لشگرها ، فرماندهان و ... را توضیح می دادند. این افراد از رزمندگان همان دوران بودند. از روش کار آنها بسیار خوشم آمده بود و از اینکه می‌توانند روی فکر جوانان و نوجوانان انقدر اثرگذار باشند ، باعث شد به کار روایتگری علاقه مند شوم. آن زمان ۱۴ ساله بودم. دورهٔ روایتگری گذاشته بودند. من هم که علاقهٔ زیادی به روایتگری داشتم رفتم و در آن دوره شرکت کردم. افرادی که در این دوره شرکت کرده بودند حداقل ده ، پانزده سال از من بزرگتر بودند. اساتید خوبی داشتیم و درسهای زیادی از آنها یاد گرفتیم. سال بعد که ۱۵ ساله شدم به عنوان راوی نوجوان به راهیان نور رفتم. راویان بیشتر کارشان در اتوبوس ها بود. آنهایی که در اتوبوس پیرزنها و پیرمردها می افتادند ، کارشان بسیار آسان بود ، چون آنها اهل پرسش نبودند و مدام تسبیح به دست فقط صلوات می‌فرستادند ولی از شانس من با اتوبوس دخترانِ دانشگاه علم و صنعت تهران افتاده بودم و همش در دلم خدا ، خدا میکردم که از من سوال سخت نپرسند و من توی سوالشان نمانم. به دوکوهه رسیدیم و این اوّلین تجربهٔ روایتگریِ رسمی من بود . در حسینیه حاج همّت میکروفون را برداشتم و از حال و هوای پادگان دوکوهه و گردان‌های لشگر ۲۷ محمّد رسول الله برایشان گفتم. یکی از دانشجوها که معلوم بود بسیار شلوغ کار است و میخواهد نظم جلسه را به هم بزند ، وسط صحبت های من پرید و با حالت تمسخر از من پرسید ببخشید برادر شما هم در زمان جنگ تشریف داشتید؟ چشمتان روز بد نبیند کُل کاروان زد زیر خنده. بعدش هِمهِمه ها شروع شد. حسِّ کنف شدن بهم دست داده بود. رنگم شده بود مثل گچ. نه راه پس داشتم ، نه راه پیش. دوست داشتم جوابش را بدهم ولی هر چه فکر کردم جوابی در آستین نداشتم. هر چه زمان می‌گذشت ، اوضاع بدتر میشد. یک لحظه نگاهم به نگاهِ شهیدی که عکسش را بزرگ در انتهای حسینیه نصب کرده بودند ، گره خورد. از او خواستم کمکم کند تا بتوانم جو را مدیریت کنم. به مدد آن شهید ، یک دفعه فکری به ذهنم افتاد و به او گفتم اگر اجازه بدهید من سوال شما رو با یک سوال جواب بدهم. مگر مداحان اهل بیت (س) که در هیئتها برایمان روضهٔ امام حسین (ع) را می‌خوانند ، خودشان در کربلا حضور داشتند؟ معلومه که نه. ما وظیفه داریم رشادت های شهدا و رزمندگانمان را نسل به نسل و سینه به سینه برای آیندگانمان بازگو کنیم. جو به کلّی عوض شد و من ادامه‌ٔ روایتگری را انجام دادم. بعد از پایان صحبت‌هایم ، رفتم پیش عکس آن شهید تا از او تشکّر کنم ، به اسمش دقت کردم دیدم نوشته بود شهید عباس کریمی. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ نوزدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی کنیم از سردار خیبرشکن حاج احمد کاظمی که به زیبایی نقشهٔ راه را برایمان ترسیم کرد. ان شاءالله روح این شهید و همهٔ شهدای عزیزمان با حضرت سیدالشهداء محشور گردد. @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ پدر و مادرم ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشتند و از خدا خواسته بودند اگر فرزند پسر به آنها عطا کرد ، نام او را محمدرضا بگذارند. پس از تولدم آنها به عهد خود وفا کردند. تازه چهار دست و پا راه میرفتم. از روی زمین ، یک تخمهٔ آفتابگردان برداشتم و در دهانم گذاشتم. آن تخمه در گلویم ماند و بعدها عفونت کرد. سرفه میکردم ، تنگی نفس داشتم و صورتم سیاه می شد. مرا به دکتر بردند. تشخیص پزشک این بود که من آسم دارم. اسپری تنگی نفس به من دادند ولی در بین اسباب بازی هایم گمش کردم و هیچگاه از آن استفاده نکردم. یک روز که سرفه هایم به اوج خود رسید ، مادرم ناامید از همه جا ضربهٔ محکمی بین دو کتفم زد و آن تخمه با حجم زیادی از عفونت از دهانم خارج شد ، نفسم باز شد و زندگیم به شرایط عادی برگشت. مرا شفایافتهٔ امام رضا می‌دانستند. پدرم برنامه ریزی کرده بود تا در سال یک هفته ما را به زیارت ایشان ببرد. یک بار ، ۶ ساله بودم که به اتفاق خانواده به مشهد رفتیم. آن موقع به این اندازه هتل و زائر سراها ساخته نشده بود. معمولاً چند خانواده در یک خانهٔ بزرگِ حیاط دار اقامت داشتند. بازارهای مشهد هم ، آنقدر سوغاتی هایش متنوع نبود. بزرگترها ، نبات تبرّکی ، زعفران و حنا می‌گرفتند و تمام ذوق ما بچّه‌ها این بود که یک دانه از آن فرفره های چوبی که فقط در مشهد پیدا میشد برایمان بخرند. سی دی و فلش هنوز اختراع نشده بود و مداحیِ اومدم اینجا آقا نوکریمو امضا کنی ، در خیابانهای مشهد با نوار از ضبط های صوت پخش میشد. معمولاً در سفر‌ها ، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها همراهمان بودند. وقتی به سمت حرم می رفتیم به زور دست آنها را می‌گرفتیم و کمکشان می‌کردیم تا ثابت کنیم که دیگر بزرگ شده ایم. وقتی در بین راه نگاهِ پدرمادراهایمان به گنبد می افتاد ، اشک در چشمانشان جمع میشد و از همان جا دست روی سینه میگذاشتند و تا کمر خم میشدند و به آقا سلام میدادند. صحنی که پنجره فولاد در آن است ، شلوغ ترین صحن حرم بود و بیشتر بیماران خاص ، در آنجا شفا می‌گرفتند. وقتی صدای نقّاره خانه بلند میشد ، همه متوجّه میشدند امام رئوف به یکی دیگر از بیماران نیز نظر لطف داشته است. یک بار با پدرم رفتیم دمِ یکی از سقّاخانه‌ها. بعضی از سقّاخانه‌ها تازه مجهز به شیرِ آب چشمی شده بود. پدرم گفت لیوانت را زیر شیرِ آب بگیر و به امام رضا بگو بهت آب بده. لیوان را زیر شیرِ آب گرفتم و گفتم امام رضا بهم آب بده. لیوان پُر از آب شد. واقعاً باور کرده بودم که امام رضا صدای من را شنیده‌. میرفتم با ذوق و شوق برای دیگران تعریف می‌کردم. عکس‌های یادگاری با حرم و مرور خاطرات سفر باعث شد ، من هم مثل همهٔ ایرانی ها عشق امام رضا را در سینه داشته باشم و با افتخار بگویم : جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیستم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ لباسش مثل همهٔ رزمندگان ساده ، بدون اتیکت و درجه بود. ریش‌های جو گندمی و جُثهٔ لاغری داشت. دور و بری هایش او را حاج حسین صدا می‌ کردند و از چَشم حاجی هایی که به او می‌گفتند معلوم بود که ایشان مسئولیتی دارد. مدّتی ایشان را زیر نظر گرفتم تا آخر فهمیدم ، ایشان حاج حسین اسداللّهی ، فرمانده لشگر ۲۷ محمّد رسول الله است. خیلی‌ خاکی و دلچسب بود. ما هایی که حاج همّت را ندیده بودیم راحت می توانستیم بوی حاج همّت را از اخلاقیات ایشان استشمام کنیم. سلسله عملیاّت‌هایی جهت بازپس‌گیری مناطق اشغالی داعش شروع شده بود. آمار شهدا و مجروحین در حال افزایش بود‌. موجی از انتقادات از سوی رزمندگان به فرماندهان ، بالا گرفته بود. چند نفر از رزمندگان آمده بودند پیش حاج حسین و به عملکرد فرماندهان ، انتقاد می‌کردند. امّا ایشان با خونسردیِ تمام ، به بچّه ها آرامش میداد و میگفت نگران نباشید حاج قاسم خودش در خط هست و دارد همه چیز را رصد میکند و هر چه حاجی امر کند ما انجام می دهیم. با بیان تجربیاتش از دفاع مقدّس ، آبِ آرامش را بر آتشِ نگرانی های رزمندگان می‌ریخت و به آنها قوّت قلب میداد. بدنِ حاج حسین ، کُلِکسیونی از مجروحیّت های جنگ بود. هم تیر و ترکش خورده بود و هم شیمیایی شده بود. ولی با این وجود وقتی بارِ مهمات می‌رسید و بچّه‌ها می‌خواستند آن را خالی کنند ، ایشان جلو می آمد و برای تخلیه مهمات پیشقدم می‌شد. وقتی شعله های جنگ در سوریه آرام گرفت ، ایشان به ایران آمد ولی با مواجه شدن زلزلهٔ کرمانشاه ، آرام ننشست. بچّه‌های لشگر ۲۷ را بسیج کرد و به سرپل ذهاب برد. مدّت‌ها آنجا ماند تا اوضاع کمی سامان بگیرد. حاج حسین ، در دوّم فروردین ماه ۱۳۹۹ به علت شدّت گرفتن عارضهٔ شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. تشییع جنازهٔ با شکوه او در تهران نشان از اوج محبوبیّتش در میان مردم ، رزمندگان و بسیجیان بود. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و یکم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ سال سوّم راهنمایی بودم. با خانواده جهت زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیّه (س) عازم سوریه شدیم. همسفرانمان نیز با خانواده آمده بودند. شبها وقتی از زیارت بر می گشتیم ، پدرانمان در گوشه‌ای از لابی هتل جمع می‌شدند و تا ساعتها با هم چای و قهوه میخوردند و از خاطرات گذشته تعریف می‌کردند و غش غش می خندیدند. مادرهایمان نیز در یکی از اتاقهای هتل دور هم جمع می شدند و با هم گفت و گو می‌کردند. ما پسر‌بچّه‌ها نیز در یک اتاق جمع شده بودیم و مشغول بازی بودیم. نیم ساعت با هم بازی کردیم تا دیگر حوصله‌یمان سر رفت. از آنجا که میگویند هر سری ، فکری دارد ، نظرسنجی کردیم که چه کنیم تا بهتر سرگرم شویم؟! پنج نفر بودیم و نظراتمون رو گفتیم. یکی از نظرها از همه جذاب‌تر بود. یکی از بچّه‌ها پیشنهاد داد یک پلاستیکِ فریزر پر از آب کنیم ، دربِ آن را گره بزنیم و از پنجرهٔ اتاق (طبقهٔ ۸ هتل) ، بر سر عابرهای پیاده رها کنیم. پلاستیک را پر از آب کردیم همگی تا کمر ، آویزان پنجره شدیم و پلاستیک را بر سر یک بندهٔ خدایی که رد میشد ، انداختیم. چون محاسباتمون دقیق نبود ، پلاستیک جلوی پای او افتاد و او بی اعتناء از کنار آن رد شد. این کار را چند بار دیگر انجام دادیم ولی باز هم تیرمان به خطا می‌رفت. درب ورودی هتل با آب یکی شده بود و از اینکه با این همه پرتاب پلاستیک نتوانستیم به هدفمان برسیم دیگر خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم یک بار دیگر این کار را امتحان کنیم و اگر نشد ، دیگر بی‌خیال بشویم. منتظر ماندیم تا یک نفر از آنجا رد شود. بلاخره یک نفر آمد. یک آقای چاق و کچل. پلاستیکِ آخر را با دقت بسیار زیاد ، از بالا رها کردیم. پلاستیک باسرعت زیاد ، دقیقاً بر سر او فرود آمد. ما داشتیم از عصبانیّت او لذّت می بردیم و یادِمان رفت که با سرعت ، خودمان را به داخل اتاق بکشانیم و به همین خاطر او ما را دید و از همان پایین با زبان عربی ، فحش‌های آبدارش را نثارمان کرد. او بی خیال نشد و رفت مسئول هتل را صدا کرد و با دستش از همان پایین ، پنجرهٔ اتاق ما را نشانش داد. مسئول هتل آدم با شخصیتی بود و بیچاره صد بار از آن آقا عذرخواهی کرد و آن آقا با همان حال خرابش حسابی غُر زد و رفت. چند لحظه بعد دربِ اتاق ما به صدا در آمد. یکی از بچّه‌ها گفت احتمالاً مادر من است. به سمتِ درب اتاق رفت تا درب را باز کند یکی از بچّه‌ها (که طراح اصلی نقشه بود) ، جلوی او را گرفت و به او گفت بگذار بروم و از پشتِ چشمیِ در بیرون را نگاه کنم. از سوراخِ چشمیِ دربِ اتاق ، چشمش به مسئول هتل افتاد که چهره‌اش بسیار برافروخته است. او به ما گفت کارتان نباشد. سریع برق‌ها را خاموش کنید ، روی تخت دراز بکشید و پتو را روی سرتان بیندازید. خودش هم رفت چادرِ گلدارِ مادرش را پوشید و خودش را جای مادرش زد. به آرامی دربِ اتاق را به اندازهٔ کمی باز نمود. آقای مسئول هتل ، احساس کرد اتاق را اشتباه آمده است کُلّی معذرت خواهی کرد و رفت دربِ اتاقِ بغل را زد. ما هم زیرِ پتو ، ریز‌‌ ریز می خندیدیم و بشکن می زدیم. منتظر اتفاقاتِ جالبِ فردایِ آن روز باشید.... جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و دوّم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ یکی از تفریحات ِ سالم من در آن دوران سر‌به‌سر گذاشتن بزرگترها بود. از اینکه بزرگترها خودشان را می‌گرفتند و در بحث‌هایشان هم سن و سالهای من را ، راه نمی‌دادند ، خیلی برایم گران تمام می‌شد. من هم که زورم به آنها نمی‌رسید پس می‌بایستی یک جور از آنها انتقام می‌گرفتم. آن روزها تلویزیون ، فیلم قصّه‌های مجید را پخش میکرد و من عاشق ِ مجید و قصّه‌هایش بودم تا به حدّی که چند بار هم می‌نشستم و تکرار آن را نگاه می‌کردم. شخصیّتِ مجید در من خیلی‌ اثرگذار بود و بعضی از شیطنت‌های او در وجود من نیز ریشه کرده بود. از اینکه مرا در آن سن آقاپسر خطاب میکردند بسیار سختم می‌شد و در سفرِ خانوادگیم به سوریه انقدر همراهانمان مرا با این لقب صدا می‌زدند ، از روی ناراحتی تصمیم گرفتم از آنها انتقام بگیرم. آن هم انتقامِ سخت‌. آسانسورهای هتل ، مجهز به چشمی بود و اگر جلوی چشمی گرفته می‌شد درب ، باز می ماند. یک تکه برچسب روی آن زدم و دربِ آسانسور دیگر بسته نمی‌شد. هی می آمدند دکمهٔ آسانسور را میزدند ولی در تکان نمی‌خورد. مسافرین مراجعه کردند به هتل‌داری. مسئول بیچارهٔ هتل هم ، رفت و از بیرون یک تعمیرکار آسانسور آورد. نمی‌دانم او چه گناهی مرتکب شده بود که گیر ما افتاده بود. او و آقای تعمیرکار ، ساعتها تمامِ پیچ و مهره های آسانسور را باز کردند ولی علت خرابی آسانسور را نفهمیدند. من بالای سر تعمیرکار ایستاده بودم و به سر در گمی او نگاه میکردم ولی چیزی نمی گفتم. حسابی کلافه و مأیوس شده بود و بدون اینکه از هتل‌دار مزدی‌ بگیرد ، خداحافظی کرد و رفت. تمامی ساکنین هتل از پله رفت و آمد می‌کردند و هتل‌دار بسیار شرمندهٔ مسافرین شده بود. دلم برای پیرزن و پیرمردهایی که ناچار بودند این همه پله را به زحمت بالا و پایین بروند ، می‌سوخت دلم دیگر نمی آمد بیشتر از اینها ، آنها را اذیّت کنم. بدون اینکه کسی مرا ببیند یواشکی رفتم و آن برچسب را برداشتم. حالا دیگر آسانسور درست شده بود و مردم دیگر به راحتی رفت و آمد می‌کردند. همه دعا می‌کردند که خدا بیامرزد پدر و مادر کسی را که این آسانسور را درست کرده است. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و سوّم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ حسین ، پاسدارِ یکی از گردان های امام حسین ‌(ع) بود. صورتِ متبسّم و ریش‌های بلندش مرا یادِ رزمندگان دفاع مقدّس می انداخت. تقریباً با هم ، هم سن بودیم و مشابهت‌های رفتاری و سلیقه‌ایِ من با او باعث شد سعی کنم خودم را به او نزدیک کنم. زمانی که برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله (سوریه) ، نیرو جذب میکردند ، من و حسین هم داوطلب شدیم. هر دویِ ما تازه دختردار شده بودیم ولی با شنیدن صدای استغاثهٔ حضرت زینب (س) ، دورِ همه چیز را خط کشیدیم و به سوریه رفتیم. وقتی گروهان‌ها را سازماندهی کردند تقریباً دیگر از هم جدا شدیم ولی دورادور همدیگر را می‌دیدیم. نمی‌دانستم او چقدر مرا دوست دارد ولی وقتی می‌خندید ، از خنده اش قند در دلم آب می‌شد. حسین خیلی خوش شانس بود چون هر جا درگیری می‌شد گروهان آنها را می‌بردند و ما می‌ماندیم پشتِ خط و یکسره سماق می‌مکیدیم. درگیریها در چند نقطه شروع شده بود و از شانس ، ما را هیچ جا نمی‌بردند. صدایمان درآمده بود. می‌گفتیم ما آمده‌ایم تا برای حضرت زینب(س) بجنگیم ، نیامده‌ایم بخوریم و بخوابیم. یک شب در خط درگیری سنگینی شد. داعش ، داشت گروهانی که حسین هم درآن بود را قیچی می‌کرد. فرمانده تاب نیاورد ۱۲ نفر از گروهان ما را جدا کرد و با خودش به سمتِ گروهانِ درگیر شده در خط برد. من هم در بینِ آن ۱۲ نفر بودم. هوا تاریک شده بود. صدای سوت خمپاره و انفجار ، صدای شلیکِ تیربار ، صدای الله اکبری که داعشیان سر می‌دادند و گلوله‌هایی که تک و توک از بالای سرمان رد می‌شد ، نشان از یک درگیری بسیار نزدیک بود. ده دقیقه ای را دویدیم تا به ابتدای روستایی که آنها در آنجا مقاومت می‌کردند ، رسیدیم. پاتک دشمن بسیار سنگین بود. دیگر نمی‌شد آنجا ماند. نیروهای فاطمیون شهیدِ زیادی داده بودند و ارتش سوریه ناچار به عقب نشینی شده بود. فقط بچّه‌های ایرانی مانده بودند و ما بسیار نگرانِ حال آن‌ها بودیم و خبری از آنها نبود. آماده شدیم تا یک گامِ دیگر به جلو برویم و به آنها کمک کنیم تا اینکه دیدیم خودشان دارند یکی ، یکی به سمت ِما می‌آیند. با دیدنِ آنها انگار دنیا را به ما داده‌اند و از این بابت بسیار خوشحال شدیم. آنهایی که سالم بودند ، آمدند پیشِ ما و آنهایی که مجروح شده بودند را با خودرو و موتور به پُست امداد بردند. آن شب هر چه چِشم ، چِشم کردم ، حسین را ندیدم. از بچّه های گروهانش پرس و جو کردم. یکی از آنها گفت لحظه ای که داشتیم عقب نشینی می‌کردیم ، حسین با چند نفر دیگر داشت ، یکی از مجروحین را انتقال می‌‌داد که در بین مسیر با تیرِمستقیم از ناحیهٔ کمر مجروح شد. دیگر از حالِ حسین بی اطلاع بودم فقط می‌دانستم که زنده است و در یکی از بیمارستانها در حالِ مداواست. شهادت محمد(زهره وند) و سعید(مسلمی) برایمان داغِ بسیار سنگینی بود و همین قدر که می‌دانستیم بقیّه دوستانمان زنده هستند برایمان کافی بود. گرد و غبار درگیری آن شب از جلوی چشمانمان کنار رفت. وقتی به خودمان آمدیم زمانی بود که وضعیت مجروحین هم مشخص‌ شده بود. حسینِ قصّهٔ ما ، با اقتدا به مادرِ پهلوشکسته اش ، حضرت زهرا (س) از ناحیه پهلو مجروح شد و مفتخر به کسوت جانبازِ قطع نخاعی ۷۰درصد شد. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و چهارم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
با عرض سلام خدمت همه مخاطبین عزیز. یکی از دوستان پیشنهاد دادند شهدای گرانقدری که در این کانال ازشون یاد کردیم ، تصاویرشون رو بابت تبرّک در کانال منتشر کنیم. به نظرم ‌ایدهٔ خوبی هست. چشم در اوّلین فرصت بارگذاری می‌کنم. @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
اعزامی از اراک - محل شهادت سوریه استان درعا @alabd68